افسانهی هانس آهنی
قصهها و داستانهای برادران گریم
پادشاهی بود که اطراف قصرش را جنگل انبوهی پوشانده بود. در آن جنگل حیوانات وحشی فراوانی زندگی میکردند. روزی پادشاه یکی از شکارچیان را فرستاد تا گوزنی شکار کند و پس از کشتن به قصر بیاورد. شکارچی رفت و دیگر خبری از او نشد. پادشاه فکر کرد حتماً برای آن شکارچی حادثه ای رخ داده است. بعد دو شکارچی دیگر فرستاد تا شکارچی اول را پیدا کنند. آن دو رفتند. مدتی گذشت و از آنها نیز خبری نشد. بعد از این اتفاق پادشاه همه شکارچیان خود را فراخواند و گفت:
– بروید همه گوشه و کنارهای جنگل را بگردید، و تا آن سه نفر شکارچی را پیدا نکردید برنگردید.
هیچ یک از آن شکارچیان و حتی هیچ یک از سگهایی که همراه شکارچیان بود هرگز برنگشت، رد پایی هم از آنها دیده نشد. بعد از این حادثه دیگر کسی جرئت نمیکرد وارد جنگل شود یا حتی نزدیک جنگل قدم بگذارد. بتدریج به نظر میرسید که جنگل ساکت و از موجود زنده خالی شده است، هرچند که گاه میشد عقاب یا شاهینی را از دور دید که بر فراز درختان پرواز میکرد.
چندین سال گذشت، روزی یک شکارچی خارجی نزد پادشاه رفت و اطلاع داد که مایل است از جنگل خطرناک و متروک دیدن کند. او از پادشاه خواست وسایلی در اختیارش بگذارد تا در صورت ضرورت بتواند از آنها استفاده کند. اما پادشاه که مایل نبود به این پیشنهاد روی خوش نشان دهد به شکارچی خارجی گفت:
– بیگمان این جنگل جن زده است، میترسم شما سرنوشتی بهتر از آن شکارچیانی نداشته باشید که رفتند و هرگز برنگشتند.
شکارچی گفت:
– اعلیحضرتا، من این خطر را با جان و دل میپذیرم. در زندگی ترس معنا ندارد.
شکارچی که در تصمیم خود پا برجا بود، با یک سگ شکاری به راه افتاد. هنوز در جنگل راه زیادی طی نکرده بود که ناگهان سگش به موجودی وحشی تبدیل شد و راه برگشت را در پیش گرفت. پس از طی مسافتی کوتاه آب بندی اسرار آمیز در برابر او ظاهر شد که از وسط آن یک بازوی بلند و لخت از آب بیرون آمد و چنگ زد و سگ شکاری را ربود و در داخل آب غرق کرد.
شکارچی وقتی این صحنه را دید فوراً نزد آنهایی برگشت که در حاشیه جنگل مانده بودند و قرار بود به او کمک کنند. سه نفر از آنها را با خود آورد و دستور داد با سطل آب آن آب بند را خالی کنند. طولی نکشید که آب را تخلیه کردند و ته آب بند مردی را یافتند که صورتی وحشت انگیز و بدنی قهوه ای رنگ، مثل آهن زنگ زده داشت. موهایی بلند و ژولیده از سر و صورتش آویزان بود که به زانوهایش میرسید.
آن سه نفر به دستور شکارچی آن مرد عجیب و غریب را با طناب بستند و به قصر پادشاه بردند. مردم از دیدن این موجود عجیب الخلقه تعجب کردند. پادشاه دستور داد او را در قفسی آهنی در بیرون قصر نگاه دارند. طبق دستور پادشاه هیچ کس حق نداشت در قفس را باز کند. کلید آن نیز نزد خود پادشاه بود. بعد از آن جنگل امن و امان شد.
پادشاه پسر هشت ساله ای داشت که همیشه بیرون قصر بازی میکرد. روزی پسر پادشاه با توپ طلایی خود بازی میکرد و آن را بالا و پایین میانداخت که توپ داخل قفس آهنی افتاد. پسرک بیآنکه واهمه ای به خود راه دهد نزدیک قفس رفت و گفت:
– توپم را به من بده!
مرد داخل قفس گفت:
– نه، نمیدهم. به شرطی توپ را پس میدهم که در قفس را باز کنی.
پسرک گفت:
– من حق ندارم آن را باز کنم، پادشاه این کار را قدغن کرده است.
پسرک بعد از این گفتگو از آنجا گریخت. روز بعد پسرک دوباره برگشت و توپش را خواست.
مرد گفت:
– در قفس را باز کن تا توپت را پس بدهم.
پسرک نپذیرفت و از آنجا رفت.
در روز سوم که پادشاه برای شکار به جنگل رفته بود پسرک بار دیگر کنار قفس آمد و گفت:
– توپم را پس بده. حتی اگر بخواهم نمیتوانم در قفس را باز کنم، چون کلید ندارم.
مرد داخل قفس گفت:
– کلید زیر بالش مادرت است. پیدا کردن آن مشکل نیست.
پسرک خیلی دلش میخواست توپش را دوباره به چنگ بیاورد، برای همین این وسوسه چنان در او شدت گرفت که دستور پادشاه را از یاد برد و دوید کلید را آورد و در قفس را باز کرد.
او آن قدر با عجله این کار را انجام داد که انگشتش زخم شد. وقتی مَرد از قفس بیرون آمد، توپ او را داد و راه فرار در پیش گرفت. پ
سرک درحالیکه به دنبال او میدوید فریاد زد:
– مرد وحشی! فرار نکن. صبر کن. اگر بروی مرا تنبیه خواهند کرد.
مرد وحشی برگشت، اطراف را نگاه کرد، بعد پسرک را روی شانههای خود گذاشت و با گامهای بلند به طرف جنگل گریخت.
وقتی شاه از شکار برگشت و در قفس را باز دید از ملکه درباره آن پرسید اما ملکه جواب داد:
– نمیدانم؛ کلید که زیر بالش من بود!
وقتی زیر بالش را نگاه کرد، دید از کلید خبری نیست.
بعد پسرشان را صدا زدند، اما جوابی نشنیدند. پس از اینکه همه جای قصر، حتی زیرزمینها را هم گشتند متوجه شدند که پسرک نیز گم شده است.
پادشاه به همه اطراف و اکناف پیغام فرستاد و کوشید از او نشانه ای به دست بیاورد ولی موفق نشد. دست آخر حدس زد که پسرش را آن مرد وحشی ربوده است. آن وقت قصر غرق در اندوه شد.
وقتی مرد وحشی وارد جنگل تاریک شد، پسرک را از روی شانههای خود پایین آورد، او را روی پاهایش گذاشت و گفت:
– تو دیگر هرگز پدر و مادرت را نخواهی دید. ولی من از تو مواظبت میکنم. هرچه باشد، تو مرا از قفس نجات دادهای. من، هم از سر ترحم و هم از سر حق شناسی مراقب تو خواهم بود. اگر از من اطاعت کنی خوشی و أسایش تو را تضمین میکنم. گنجینه ای از طلا و مال و مکنت دارم که هیچ کس در دنیا نظیر آن را ندارد.
بعد برای پسرک در میان خزه تختخواب راحتی درست کرد که او تمام شب را با آسایش در آن خوابید.
صبح روز بعد مرد وحشی پسرک را به طرف چاهی برد و گفت:
– میبینی چه آب طلایی رنگ و درخشانی است! و آیا میبینی با وجود این، چطور مانند بلور شفاف است؟ تو باید اینجا بنشینی و مراقب باشی که چیزی در آن نیفتد. در غیر این صورت شفافیت و زلالی آب از بین میرود. غروب که شد بر میگردم ببینم چقدر از دستوراتم را انجام دادهای.
پسرک لبه چاه نشست و دید که ماهیها و مارهای طلایی رنگ زیادی داخل آب چاه شناور هستند. او مواظب بود که چیزی ته چاه نیفتد. در حین مراقبت از چاه انگشتش درد گرفت و درد شدید شد. او مجبور شد برای تسکین آن انگشت خود را به داخل آب فرو ببرد. وقتی انگشتش را از آب بیرون کشید دید لایه ای از طلا دور آن را پوشانده است. او با زحمت زیاد سعی کرد پوسته طلا را از انگشت خود پاک کند، ولی بی فایده بود.
وقتی شب شد آن مرد که خود را هانس آهنی مینامید، برگشت و از پسرک پرسید:
– خوب، اوضاع و احوال چاه چطور است؟
پسرک درحالیکه انگشت خود را پنهان میکرد گفت:
– هیچ خبری نبود.
هانس آهنی گفت:
– ولی تو انگشت خود را در آب فرو کردهای. این بار ایرادی ندارد، ولی دفعه بعد مواظب باش چیزی داخل آب نیفتد، دستت را هم توی آب فرو نکن.
پسرک روز بعد صبح زود سر چاه رفت تا از آن مراقبت کند. دوباره انگشت او درد گرفت و برای اینکه درد را تحمل کند آن را بالای سرش برد. در حین این کار، از شانس بد، یک تار موی سرش در آب افتاد. او فوراً آن را از داخل آب برداشت، ولی این بار هم لایه ای از طلا دور انگشتش را پوشاند.
شب که شد هانس آهنی آمد. او که از پیش میدانست چه اتفاقی افتاده است گفت:
– تو یک تار مویت را در آب انداخته ای. یک بار دیگر به تو مهلت میدهم؛ اگر این کار تکرار شود، دیگر نمیتوانی با من باشی.
سومین روز، پسرک رفت و کنار چاه نشست. دستش درد میکرد ولی تکانش نداد تا مبادا اتفاق بدی بیفتد. زمان به نظرش خیلی دیر میگذشت. او سعی کرد با تماشای آب خود را سرگرم کند و متوجه گذشت زمان نشود. همینطور که سرش را خم کرده بود و سطح آب را نگاه میکرد تصویر خود را در آن دید. برای اینکه بتواند تصویر را واضحتر ببیند، سرش را بیشتر خم کرد اما وقتی داشت این کار را میکرد، موهای بلندش جلو صورتش ریخت و انتهایش در آب افتاد. او تلاش کرد سرش را زود به حالت اول برگرداند ولی دیگر دیر شده بود. مویش به طلایی درخشان تبدیل شده بود.
پسرک از ترس و دلهره داشت دق میکرد. او دستمالش را در آورد و آن را دور سرش پیچید به این امید که هانس آهنی متوجه موی طلاییاش نشود، غافل از اینکه او همه چیز را از پیش میدانست.
از راه که رسید گفت:
– دستمالت را از سرت باز کن. پسرک دستمال را باز کرد و موی بلند طلاییاش روی شانهاش افتاد. او معذرت خواست، ولی معذرت خواهی سودی نداشت.
هانس آهنی گفت:
– تو نتوانستی مراحل امتحان را پشت سر بگذارید. باید با پای خودت به سفر بروی و فقر و همه چیزهای دیگر را خودت تجربه کنی. اگر خوش قلب و درستکار باشی و نسبت به من احساس خوبی داشته باشی، هر موقع مرا فرابخوانی به کمکت میآیم. اگر به دردسر بزرگی افتادی بیا کنار جنگل و فریاد بزن، «هانس آهنی»، آن وقت من بیدرنگ به سراغ تو میآیم. قدرت من زیاد است؛ زیادتر از آنچه فکر میکنی. طلا و نقره هم فراوان در اختیار دارم.
پسر پادشاه بعد از شنیدن سخنان هانس آهنی از جنگل رفت و مسافرت خود را آغاز کرد. رفت و رفت، از جادههای ناهموار و کوره راههای نا پیموده گذر کرد تا پس از مدتی طولانی به شهری بزرگ رسید. در این شهر دنبال کار گشت ولی چون حرفه ای بلد نبود، کسی به او کار نداد. دست آخر به قصر پادشاه رفت و از اهالی قصر خواست به او اجازه ورود دهند.
آنها نمیدانستند چه کاری به او محول کنند که مناسب باشد، ولی چون سیمای خوشایندی داشت اجازه دادند وارد قصر شود و آنجا بماند.
آشپز با دیدن او گفت:
– به کار پادویی آشپزخانه میخورد؛ او میتواند هیزم بشکند، آب از چاه بکشد و خاکسترهای اجاق را جمع کند.
پس از مدتی که در آشپزخانه کار کرد، آشپز او را به عنوان پیشخدمت نزد پادشاه فرستاد تا کنار میز غذا از او پذیرایی کند. او به اقامتگاه پادشاه هم که رفت، برای اینکه موی طلایی خود را پنهان کند کلاهش را از سرش برنداشت.
این موضوع نظر پادشاه را جلب کرد، برای همین به او گفت:
– وقتی کنار میز پادشاه حاضر میشوی باید کلاه از سرت برداری.
پسرک جواب داد:
– پادشاها، نمیتوانم، چون سرم زخم است.
پادشاه از شنیدن این جواب سخت برآشفت، به دنبال آشپز فرستاد و با ناسزا سرش داد زد:
– چطور جرئت کردی جوانی را که سرش زخم است به خدمت من بفرستی؟
بعد هم دستور داد زود او را اخراج کنند. آشپز دلش سوخت و اخراجش نکرد. او را نزد باغبان فرستاد تا پادویی باغبان را به عهده بگیرد. در این کار جدید او باید باغچهها را بیل میزد، خاکها را زیر و رو میکرد، بذر میپاشید، درخت میکاشت و باغ و باغچه را از نور شدید خورشید و باد و باران و طوفان حفظ میکرد.
یکی از روزهای تابستان که پسرک در باغچه مشغول کار بود، هوا چنان گرم شد که او طاقت نیاورد؛ کلاهش را برداشت و به کارش ادامه داد. بازتاب نور خورشید تابیده به موی طلایی او به اتاق خواب شاهزاده خانم افتاد. درخشش شدید نور نظر شاهزاده خانم را جلب کرد، از پنجره به اطراف نگاه کرد تا ببیند چه چیزی این بازتاب نور را به وجود آورده است. با تعجب دید که نور از سر کارگر باغبانی میتابد که در باغچه مشغول کار است. به او دستور داد یک دسته گل بردارد و به اتاق بیاورد.
پسرک با عجله کلاه را به سر گذاشت و از بین زیباترین گلهای وحشی تعدادی را انتخاب و با آنها دسته گلی درست کرد. وقتی داشت از پلکان بالا میرفت، باغبان را دید که به او گفت:
– این چه دسته گلی است که برای شاهزاده خانم میبری؟ برو از آن گلهای کمیاب و زیبای باغچه برای او بچین!
شاگرد باغبان گفت که گلهای وحشی بهتر است و شاهزاده خانم را بیشتر خوشحال میکند.
وقتی وارد اتاق شد، شاهزاده خانم به او گفت:
– کلاهت را بردار. تو هنوز یاد نگرفته ای که در برابر یک شاهزاده خانم چه رفتاری داشته باشی؟
جواب داد:
– من جرئت ندارم. خواهش میکنم چنین چیزی را از من نخواهید!
شاهزاده خانم بیآنکه کلمه ای دیگر بر زبان آورد برخاست، به طرف او رفت و کلاه را از سرش برداشت. با این کار موی زیبا و کم نظیر او روی شانهاش افتاد. پادو دلش میخواست از آنجا فرار کند ولی شاهزاده خانم بازوی او را گرفت و مشتی سکه به او داد. او از شاهزاده خانم تشکر کرد ولی به پول اهمیتی نمیداد.
وقتی از قصر بیرون میآمد، باغبان را دید و به او گفت:
– این سکهها را بردار. من نیازی به آنها ندارم. آنها را بده به بچههایت تا با آنها بازی کنند.
روزی دیگر دوباره شاهزاده خانم از او خواست تا دسته گلی برایش ببرد. وقتی وارد اتاق شد، شاهزاده خانم تلاش کرد که کلاه را از سرش بردارد. او دودستی و محکم کلاهش را نگه داشت و مانع این کار شد. شاهزاده خانم دوباره به او مشتی سکه داد. این بار نیز او سکهها را به بچههای باغبان بخشید.
همین اتفاق روز سوم هم تکرار شد؛ او برای شاهزاده خانم یک دسته گل برد، شاهزاده خانم سعی کرد کلاه را از سر او بردارد، ولی موفق نشد. این بار او از دریافت پول خودداری کرد.
چندی بعد میان کشور این پادشاه و کشور همجوار جنگی درگرفت. پادشاه لشکری بزرگ فراهم کرد و آماده جنگ شد، ولی از قدرت نظامی دشمن خبر نداشت و نمیدانست تعداد جنگجویان دشمن در برابر سپاهیان اوست.
با شروع جنگ، شاگرد باغبان گفت:
– من حالا دیگر بزرگ شدهام. اگر به من اسبی بدهند به جبهه میروم.
سربازها به او خندیدند و گفتند:
– وقتی ما به جبهه رفتیم تو به اصطبل برو، یک اسب برای سرگرمی تو میگذاریم.
وقتی همه به جبهه رفتند او به اصطبل رفت. همان طور که قول داده بودند برای او یک اسب گذاشته بودند. چه اسبی؛ پایش فلج بود و موقع راه رفتن میلنگید! او بر این اسب فرتوت سوار شد و به طرف مرزهای جنگلی حرکت کرد که هانس آهنی در آن ساکن بود.
وقتی به جنگل رسید سه بار با صدای بلند فریاد زد:
– هانس آهنی!
صدای او بین درختها پیچید. چند لحظه نگذشته بود که مرد وحشی ظاهر شد و پرسید:
– چه آرزویی داری؟
جواب داد:
– به یک اسب قوی نیاز دارم که با آن به جبهه بروم.
هانس آهنی گفت:
– اسبی قوی و هر چیز دیگری که بخواهی در اختیار تو قرار خواهد گرفت.
مرد وحشی پس از گفتن این جملات به جنگل برگشت. چند لحظه بعد اسبی با پاهای کشیده و بسیار زیبا شبهه کشان به سمت پسرک آمد. پشت سر او عده ای جنگجو با لباسهای نظامی و زرههای فلزی ظاهر شدند که شمشیرهایشان زیر نور خورشید میدرخشید. آنان آمده بودند تا به جوان ملحق شوند.
جوان اسب لنگ خود را موقتاً رها کرد، بر اسب زیبا سوار شد و پیشاپیش لشکریان به حرکت درآمد. وقتی وارد میدان جنگ شد تعداد زیادی از سربازان پادشاه را دید که در حمله دشمن از پای درآمده بودند. آن تعداد نیز که باقی مانده بودند چنان ضعیف بودند که یارای حمله نداشتند.
جوان پهلوان ما با لشکریان زره پوشش وارد میدان شد، بیدرنگ یورش خود را آغاز کرد و مقاومت دشمن را در هم شکست. باقی مانده لشکر دشمن پا به فرار نهاد ولی سربازان او امان ندادند و آنها را تعقیب کردند. او به جای اینکه نزد پادشاه برود و به خاطر پیروزی از او تقاضای پاداش کند، به جنگل برگشت و هانس آهنی را فرا خواند.
هانس آهنی آمد و پرسید:
– چه کاری از دست من بر میآید تا برایت انجام دهم؟
جوان گفت:
– اسب و سربازانت را پس بگیر، و همان اسب لنگ را به من بده.
هانس چنین کرد و جوان، سوار بر اسب لنگ به خانهاش بازگشت. وقتی پادشاه به قصر برگشت دخترش به استقبال او آمد و پیروزی را به او تبریک گفت.
پادشاه گفت:
– این پیروزی از آن من نبود. ما این پیروزی را مدیون پهلوان غریبهای هستیم که با سربازانی زره پوش به کمکمان آمد.
شاهزاده خانم پرسید:
– این قهرمان غریبه چه کسی بود؟
پادشاه نام ونشان مشخصی نداشت که به دخترش بگوید، ولی برایش توضیح داد که آن پهلوان غریبه با سربازانش دشمن در حال گریز را تعقیب کرد و دیگر خبری از او نشد. شاهزاده خانم همان وقت از باغبان سراغ شاگردش را گرفت.
باغبان خندید و گفت:
– او در این مدت نبود. با اسبی لنگ رفت و باهمان اسب برگشت. خدمتکاران سر به سرش گذاشتند، او را دست انداختند و گفتند: «این هم پهلوان پنبه ما که از جنگ برگشته!» خدمتکاران او را سین جیم کردند و پرسیدند چه سنگرهایی را فتح کرده است. او هم جوابهای عجیب و غریبی داد و گفت که از همه بهتر جنگیده و بدون او پیروزی نصیب پادشاه نمیشده است. خدمتکارها با شنیدن این حرفها بیشتر خندیدند و او را دست انداختند.
چند روز بعد پادشاه به دخترش گفت که قصد دارد به میمنت این پیروزی سه شبانه روز جشن بگیرد. او از دختر خواست که یک سیب طلایی را به طرف مهمانان پرتاب کند، شاید آن سلحشوری که در جنگ به او کمک کرده بود در میان آنان باشد و سیب را بگیرد.
وقتی دعوتنامه برای مهمانان ارسال شد، شاگرد باغبان نزد هانس آهنی رفت و او را فرا خواند. هانس آهنی آمد و پرسید:
– چه کاری داری که برایت انجام دهم؟
جوان گفت:
– دلم میخواهد خوش شانسی من در این مهمانی ثابت شود و سیبی که شاهزاده خانم پرتاب میکند به چنگ من بیفتد.
هانس آهنی جواب داد:
– اطمینان کامل داشته باش که سیب نصیب تو میشود. تو با لباس نظامی سرخ رنگ و با زره و اسبی کهر وارد مهمانی میشوی.
روز موعود فرا رسید. جوان با لباسی فاخر و اسب کهر وارد مهمانی شد و بیآنکه شناخته شود خیلی زود با مهمانان دیگر خوش و بش کرد و وارد جمع آنها شد. وقتی سرگرمیهای جشن شروع شد شاهزاده خانم امد و سیبی طلایی میان مهمانان پرتاب کرد. سیب نصیب همان پهلوانی شد که با لباس سرخ نظامی و اسب کهر وارد جشن شده بود. او بیدرنگ از جمع مهمانان بیرون رفت.
در دومین روز جشن هانس آهنی برای جوان لباسی سفید با زره و اسب سفید فراهم کرد. او دوباره سیب طلایی را ربود و بیدرنگ از آنجا دور شد. پادشاه از این موضوع عصبانی شد و گفت هرکس سیب طلایی نصیبش میشود نباید زودتر از دیگران جشن را ترک کند؛ باید بماند و خودش را معرفی کند.
پادشاه دستور داد اگر بار دیگر سیب طلایی نصیب این پهلوان غریبه شد و خواست با عجله مهمانی را ترک کند او را تعقیب کنند و به قصر بازگردانند. اگر هم مقاومت کرد، به زور او را برگردانند.
در سومین روز جشن، پهلوان جوان با لباس و زرهی مشکی و اسبی سیاه و باشکوه که هانس آهنی برای او فراهم کرده بود، وارد شد. این بار نیز سیب طلایی نصیب او شد. وقتی میخواست فرار کند افراد پادشاه او را تعقیب کردند، ولی مگر ممکن بود کسی بتواند به آن اسب رشید و باشکوه برسد؟ با این حال یکی از افراد پادشاه توانست آن قدر به او نزدیک شود که نوک شمشیر خود را به زانویش بزند. جوان پهلوان کمی زخمی شد ولی اهمیتی نداد. چون اسبش به سرعت باد حرکت میکرد، کلاه خود او به زمین افتاد و همه موی طلاییاش را که روی شانهاش ریخته بود دیدند. افراد پادشاه برگشتند و آنچه را دیده بودند برای پادشاه تعریف کردند.
روز بعد که شاهزاده خانم از باغبان پرسید شاگردش کجاست، باغبان جواب داد:
– امروز مشغول کار باغبانی است. عجیب است که در سه روز گذشته، یعنی در روزهای جشن، غایب بود. دیشب برگشت، سه سیب طلایی آورد و به بچههای من داد و گفت که این سیبها را در مسابقه برده است.
وقتی این گزارش به گوش پادشاه رسید جوان را نزد خود فرا خواند. پادری باغبان هم طبق معمول کلاه بر سرش گذاشت و نزد پادشاه رفت. شاهزاده خانم همراه پادشاه بود و به زور کلاه جوان را از سرش برداشت. به این ترتیب موی طلایی جوان روی شانهاش ریخت و همه از دیدن زیبایی او تعجب کردند.
پادشاه از او پرسید:
– آیا تو همان قهرمانی هستی که هر شب با یک لباس و زره متفاوت وارد جشن میشدی و پس از ربودن سیب طلایی میگریختی؟
او جواب داد:
– بله، بفرمایید، این هم سیبها.
بعد سیبها را از جیب خود در آورد و به پادشاه داد.
بعد ادامه داد:
– اگر مدارک و شواهد بیشتری میخواهید میتوانم پایم را که در اثر اصابت شمشیر یکی از افراد شما زخمی شده نشانتان بدهم. در ضمن من همان پهلوانی هستم که در میدان نبرد به کمک شما آمدم و دشمن را شکست دادم.
پادشاه گفت:
– اگر تو میتوانی به چنین کارهای مهمی دست بزنی و موفق شوی نباید یک شاگرد باغبان باشی. پدرت کیست؟
پهلوان جواب داد:
– پدر من پادشاه قدرتمندی است. من به اندازه کافی پول نیز در اختیار دارم.
پادشاه گفت:
– من آن قدر مدیون تو هستم که سپاسگزاری برای جبران آن کافی نیست. آیا میتوانم کاری برای شما انجام بدهم تا دین خود را ادا کرده باشم؟
پهلوان جوان گفت:
– اجازه دهید دخترتان همسر من شود.
دختر جوان از شنیدن این پیشنهاد خندید و گفت:
– من هیچ مخالفتی ندارم، چون از مدتها پیش به خاطر موهای طلاییات میدانستم که تو شاگرد باغبان نیستی.
برای شرکت در مراسم عروسی، پدر و مادر جوان پهلوان هم آمدند. آنها خوشحال بودند که فرزندشان زنده است، چون دیگر امیدی نداشتند پسرشان را ببینند.
در روز عروسی درحالیکه مراسم جشن و سرور ادامه داشت، ناگهان موسیقی قطع شد و پادشاهی باشکوه و جلال باهمراهانش وارد سالن شد. او یکراست نزد داماد رفت، او را در آغوش گرفت و بوسید و گفت:
– من هانس آهنی هستم. زمانی با طلسم یک جادوگر، آدمی وحشی بودم ولی به کمک تو نجات پیدا کردم. حالا برای سپاسگزاری همه گنجهای خود را به تو میسپارم.
(این نوشته در تاریخ 10 می 2021 بروزرسانی شد.)