افسانه-مطرب‌های-محلی

افسانه‌ی مطرب‌های محلی / قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

افسانه‌ی مطرب‌های محلی 

قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

جداکننده-متن

الاغی برای اربابش گونی‌های پر و سنگین را به اسیاب می‌برد. اما پس از سال‌ها کار و زحمت حس کرد که دیگر قدرت کافی ندارد و نمی‌تواند کار کند. ارباب هم دلش می‌خواست از شر این خدمتکار پیر خلاص شود و هزینه ای بابت کاه و یونجه‌اش پرداخت نکند. الاغ که دست اربابش را  خوانده بود، تصمیم گرفت فرار کند.

او جاده ای را که به برمن می‌رفت در پیش گرفت. قبلاً صدای نوازندگان دوره گرد را از آنجا شنیده بود و فکر می‌کرد که می‌تواند کار آن‌ها را به همان خوبی انجام دهد.

چندان راهی طی نکرده بود که با سگی شکاری روبه رو شد. سگ نفس نفس می‌زد؛ انگار راهی طولانی را دویده بود و حالا داشت نفس تازه می‌کرد.

الاغ پرسید:

– چرا این قدر نفس نفس می‌زنی؟

سگ شکاری جواب داد:

– من پیر شده‌ام و چون هر روز ضعیف‌تر می‌شوم نمی‌توانم همراه اربابم به شکار بروم؛ برای همین اربابم می‌خواهد مرا نابود کند. من هم فرار کرده‌ام ولی حالا نمی‌دانم چطور خورد و خوراکم را فراهم کنم.

الاغ گفت:

– حاضری با من همراهی کنی؟ من قصد دارم نوازنده دوره گرد بشوم و ببینم اقبالم در این کار چقدر بلند است. من عود می‌زنم، تو هم نقاره بزن.

سگ شکاری خیلی خوشحال شد و همراه الاغ راه افتاد. هنوز راه زیادی نرفته بودند که به یک گربه برخوردند. گربه چهره ای غمگین داشت.

الاغ پرسید:

– خوب، گربه پیر چه بلایی به سرت آمده که این قیافه را به خودت گرفته ای؟

گربه در جواب گفت:

– با این گرفتاری چطور می‌توانم راحت و خوشحال باشم؟ دیگر پیر شده‌ام و دندانهایم دارد از کار می‌افتد، نمی‌توانم موش بگیرم و مدام دوست دارم پشت بخاری دراز بکشم و خر خر کنم. اما فهمیدم که می‌خواهند من و همسرم را غرق کنند. این بود که دو پا داشتم، دو پای دیگر هم قرض کردم و پا به فرار گذاشتم، ولی این فرار برایم گران تمام شده، چون حالا نمی‌دانم باید چه کار کنم.

الاغ گفت:

– این که غصه ندارد. همراه ما به بر من بیا. موسیقی‌های شبانه ای را که شما گربه‌ها عادت دارید اجرا کنید شنیده‌ام. به همین خاطر مطمئنم که براحتی می‌توانی یکی از اعضای گروه نوازندگان دوره گرد بشوی.

گربه گفت:

– با کمال میل حاضرم به این ترتیب او هم به دنبال آنان راه افتاد.

بعد از مدتی راه رفتن، این سه فراری به مزرعه ای رسیدند که روی دروازه آن خروسی خانگی ایستاده بود و باهمه قدرت قوقولی قوقو می‌کرد.

الاغ پرسید:

– چه شده که با آن پاهای استخوانی‌ات آن بالا نشسته ای و سر و صدا می‌کنی؟

خروس در جواب گفت:

– الان ماجرا را میگویم. من در روز عید مریم باکره پیش بینی کردم که هوا خوب و آفتابی است. افراد خانواده رفتند مراسم را انجام دادند و هوا هم خوب بود. اما بعد، از آشپز خانواده شنیدم که قرار است روز یکشنبه چند نفر مهمان بیایند، و او هم باید مرا بکشد و برای مهمانان سوپ درست کند. امشب سر از تنم جدا خواهند کرد، برای همین است که از غصه باهمه نیرو فریاد می‌کشم.

الاغ گفت:

– ای خروس تاج طلایی، دوست داری از اینجا فرار کنی و به ما ملحق شوی؟ ما قصد داریم به بر من برویم. همراه ما بیایی بهتر است تا اینکه اینجا بمانی و از تو سوپ درست کنند. تازه تو صدای خوبی هم داری. اعضای گروه ما همه نوازنده و موسیقیدان هستند؟

خروس با شنیدن این حرف به آن‌ها پیوست و هر چهار حیوان باهم به راه افتادند.

آن‌ها نمی‌توانستند یکروزه خود را به بر من برسانند. وقتی هوا تاریک شد، به یک جنگل رسیده بودند، و شب را در آنجا ماندند. الاغ و سگ زیر تنه درختی بزرگ دراز کشیدند، گربه روی شاخه ای از همان درخت جای راحتی پیدا کرد و خروس هم برای آنکه کاملاً احساس امنیت کند پرید و روی بالاترین شاخه آن درخت نشسته

پیش از اینکه همگی به خواب بروند، خروس که در نوک بلندترین شاخه درخت نشسته بود و اطراف را تا دوردست‌ها می‌دید، در فاصله ای نه چندان دور سوسوی نوری دید. او به دوستان خود خبر داد که در آن نزدیکی‌ها خانه ای هست که او روشنایی آن را دیده است. الاغ گفت:

– با این حساب، بهتر است بلند شویم و به طرف آن نور برویم، حتماً در آنجا برای ما فراری‌ها جا هست.

سگ شکاری گفت که شاید بتواند در آنجا یک تکه گوشت با یک استخوان پیدا کند.

بعد هر چهار حیوان به سمت نور راه افتادند. هرچه به آن نزدیک‌تر می‌شدند، بزرگ‌تر و درخشان‌تر جلوه می‌کرد. آن‌ها بالاخره متوجه شدند که نور از پنجره دخمه ای می‌تابد که به دزدان تعلق دارد. الاغ که قدش از همه بلندتر بود نزدیک‌تر رفت تا سر و گوشی آب دهد.

خروس پرسید:

– ای الاغ پیر و خاکستری اسب نما، بگو ببینم چه می‌بینی؟

الاغ جواب داد:

– چه می‌بینم؟ میزی پر از غذا و نوشابه. دزدان دور هم نشسته‌اند و دارند دلی از عزا در می‌آورند.

خروس گفت:

– این باید شام ما باشد؟

الاغ گفت:

– اگر داخل بودیم، حق با تو بود.

بالاخره هر چهار حیوان باهم مشورت کردند تا راهی پیدا کنند که دزدان را فراری دهند. دست آخر فکری به سرشان زد.

قرار شد الاغ روی پاهای عقبی خود بایستد و پاهای جلویی‌اش را روی لبه پنجره بگذارد، سگ برود روی پشت الاغ، گربه روی پشت سگ و بالاخره خروس بر پشت گریه بنشیند.

بعد از اینکه هر چهار تا، طبق قرار، از پشت دیگری بالا رفتند، با علامتی که الاغ داد باهم شروع کردند به نواختن موسیقی خود: الاغ عرعر کرد، سگ پارس و گربه میومیو کرد، و خروس آن چنان صدایی سر داد که پنجره به لرزه درآمد.

دزدان این سر و صدای عجیب را که شنیدند، فکر کردند صدای ارواح است؛ از وحشت پا به فرار گذاشتند و به جنگل گریختند. دیگر نوبت دوستان ما بود؛ آن‌ها با عجله وارد دخمه شدند، دور و روی میز نشستند و با خوردن غذایی که دزدان به جا گذاشته بودند دلی از عزا در آوردند.

وقتی هر چهار نوازنده سیر و پر غذا خوردند، چراغ‌ها را خاموش کردند و هر کدام جایی مناسب طبیعت و موقعیت خود پیدا کردند که بخوابند.

الاغ با آن هیکلش در حیاط دراز کشید، سگ پشت در کز کرد، گربه روی خاکستر گرم بخاری خود را جمع کرد و خروس هم رفت روی تیرک پشت بام نشست. چون هر چهار حیوان راهی طولانی را طی کرده و حسابی خسته بودند، خیلی زود به خوابی عمیق فرو رفتند.

نصفه‌های شب یکی از دزدان از دور دید که چراغ‌ها خاموش شده است او به رئیس خود گفت:

– من فکر می‌کنم، اصلاً جای ترس و واهمه نبود!

رئیس گروه یکی از افرادش را فرستاد تا به خانه برود، سر و گوشی آب دهد و خبر بیاورد.

آن دزد به طرف خانه رفت و دید که ظاهراً همه چیز آرام است و خبری نیست. داخل شد و مستقیم داخل آشپزخانه رفت تا چراغ را روشن کند. در همان لحظه چیزی دید که می‌درخشید. چشمهای براق گربه در آن تاریکی مثل یک تکه زغالی روشن بود. دزد که می‌خواست کبریتش را با آن زغال

روشن کند، کبریت را نزدیک صورت گربه برد. گربه هم که نمی‌دانست موضوع از چه قرار است پرید و به تازه وارد حمله کرد و به صورتش چنگ انداخت. مرد وحشتزده پا به فرار گذاشت، ولی سگ که پشت در آشپزخانه کز کرده بود به او حمله کرد و پایش را گاز گرفت.

مرد فراری با صورتی خونی و پایی زخمی می‌خواست از در حیاط بگریزد که الاغ با پاهای عقب خود لگدی محکم به او زد. خروس هم که روی تیرک خوابیده بود از سر و صدای داخل خانه بیدار شد و با صدایی دهشتناک شروع به خواندن کرد:

– قوقولی قوقو دزد مجروح دو پا داشت دو پا هم قرض کرد و با اینکه زخمی بود، با تمام نیرو پا به فرار گذاشت. وقتی نزد رئیس خود برگشت گفت:

– آه، چشمتان روز بد نبیند، درون خانه جادوگر وحشتناکی لانه کرده است. همین‌که وارد شدم با انگشتهای درازش به من حمله کرد. کنار در اتاق مردی با چاقو کشیک می‌کشید و پای مرا با چاقو زخمی کرد، جلو در بیرونی هم هیولایی بود که با پاهای چوبی‌اش ضربه محکمی به من زد. روی پشت بام هم انگار یک قاضی دادگاه نشسته بود و فریاد می‌زد: «این آدم‌های رذل را نزد من بیاورید!» بالاخره هر طور بود توانستم فرار کنم و جان سالم به در ببرم.

وقتی دزدها این حرف‌ها را شنیدند دیگر در آن خانه پا نگذاشتند، و با تمام سرعت از آنجا گریختند. چهار نوازنده هم که دیدند جای بسیار خوبی پیدا کرده‌اند، تصمیم گرفتند برای همیشه آنجا بمانند.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *