افسانه-مردی-در-پوست-خرس

افسانه‌ی مردی در پوست خرس / قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

افسانه‌ی مردی در پوست خرس

قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

جداکننده-متن

یکی بود یکی نبود، جوانی بود که سری پرشور و دلی نترس داشت. به سربازی رفت، راهی جبهه جنگ شد و در سخت‌ترین شرایط نبرد همیشه پیشتاز و جلودار بود. تا زمانی که جنگ ادامه داشت همچنان شجاعانه می‌جنگید، ولی وقتی جنگ به پایان رسید او را اخراج کردند و فرمانده‌اش به او خبر داد که باید هرچه زودتر ارتش را ترک کند.

چون پدر و مادرش مرده بودند و خانه ای نداشت، بناچار فکر کرد نزد برادرانش برود و مدتی نزد آن‌ها بماند تا جنگ بعدی شروع شود.

ولی برادرانش که آدم‌های سنگدلی بودند، به او گفتند:

– از دست تو کاری برنمی آید، با ما بمانی که چه بشود؟ بهتر است بروی و فکری برای خودت بکنی.

سرباز غیر از تفنگش چیزی نداشت، تفنگ را به دوش انداخت و رفت تا ببیند در این دنیای پهناور چگونه می‌تواند روزی خود را به چنگ آورد.

پس از مدتی به خلنگزاری رسید و دید چند درخت حلقه وار دور هم روییده‌اند. با دلی اندوهگین زیر درخت‌ها نشست و به سرنوشت خود فکر کرد. با خود گفت: «پولی در بساط ندارم، کاری هم که غیر از جنگیدن بلد نیستم. وقتی صلح برقرار باشد دیگر کسی به من احتیاج ندارد، بنابراین چیزی جز فقر و گرسنگی هم نصیبم نمی‌شود.»

در این لحظه صدای خش خشی به گوشش رسید، دور و برش را نگاه کرد و چشمش به مردی عجیب و غریب افتاد که قبایی سبزرنگ، هیبتی شاهانه ولی پاهایی زشت داشت.

آن مرد به سرباز گفت:

– من خوب می دانم تو چه می‌خواهی. هر قدر هم که ولخرج باشی باز هم پول کافی در اختیارت می‌گذارم، ولی فقط باید بدانم پولم را به کسی می‌دهم که از روی ترس و بزدلی آن را حیف و میل نمی‌کند.

او در جواب گفت:

– سرباز و بزدلی! اصلاً این دو باهم جور در می‌آید؟ می‌توانی امتحانم کنی.

سرباز سرش را که برگرداند یک خرس بزرگ را جلوش دید. خرس خرناس کشان به او حمله کرد.

سرباز فریاد زد:

– آها، دوست کوچولو! حالا حسابت را می‌رسم.

بعد تفنگش را در آورد و سر خرس را نشانه گرفت. با شلیک یک گلوله خرس نقش بر زمین شد و دیگر تکان نخورد.

مرد غریبه به سرباز گفت:

– از این امتحان سربلند بیرون آمدی، فهمیدم که تو از شجاعت چیزی کم نداری.

سرباز که فهمیده بود با چه کسی طرف است گفت:

– حاضرم هر قولی بدهم، به شرط اینکه به من آسیبی نرسد.

آن مرد گفت:

– خودت باید بفهمی شرط‌هایی را که می‌پذیری برایت دردسر درست می‌کند یا نه.

بعد ادامه داد:

– شرط‌ها از این قرار است: تو باید هفت سال تمام، خودت را نشویی، موهایت را شانه نکنی، ناخن‌هایت را نچینی و ریشت را هم کوتاه نکنی. تازه، دعا و نیایش را هم باید کنار بگذاری. این قبا و ردایی را که به تو می‌دهم باید تمام وقت به تن داشته باشی. اگر در طول این هفت سال فوت کردی، جسدت مال من است و اگر جان سالم به در بردی آن وقت بقیة عمرت ثروتمند و بی نیاز خواهی بود.

سرباز مدتی نشست و به فکر فرو رفت. به فقر و ناداری خود فکر کرد و به یاد آورد که چگونه بارها بی آنکه ترسی به خود راه داده باشد با مرگ روبه رو شده بود. سرانجام تصمیم گرفت شرط و شروط مرد غریبه را بپذیرد.

غریبه که جادوگری پیر و بدجنس بود قبای سبزرنگش را در آورد و آن را به سرباز داد. بعد گفت:

– اگر این قبا را بر تن داشته باشی، هر وقت دستت را در جیب آن ببری پول فراوانی به چنگ می‌آوری.

بعد خرس مرده را پوست کند و آن پوست را به جای ردا و بستر به سرباز داد و گفت:

– در تمام این هفت سال حق نداری در بستر دیگری بخوابی با ردای دیگری بپوشی. از این به بعد اسمت هم «پوست خرس» است.

مرد غریبه این حرف را گفت و ناپدید شد.

سرباز بی درنگ قبا را پوشید، دستش را در جیب آن فرو کرد و متوجه شد که قضیه پول راست است. پوست خرس را به شانه افکند و با خوش اقبالی ای که به او روی آورده بود به استقبال دنیا رفت تا از آن بهره بگیرد و با پول‌هایش هرچه دلش خواست بخرد.

حمام نکردن، موهای ژولیده و ریش انبوه در سال اول چندان آزاردهنده نبود ولی در دومین سال او را یک هیولا کرده بود؛ تمام صورتش را مو پوشانده بود، ریشش شبیه یک پارچه زبر شده بود، انگشتان دستش به چنگال حیوانات می‌ماند و صورتش آن چنان کثیف شده بود که اگر روی آن تخم سبزی می‌کاشتند، بعد از مدتی سبز می‌شد.

کسانی که برای بار اول او را می‌دیدند، از او می‌گریختند. ولی او هر جا می‌رفت، به فقرا پول می‌داد، و آن‌ها او را دعا می‌کردند تا هفت سال طاقت بیاورد. با وجود سر و وضع کثیف و ناجورش چون برای اقامتش پول زیادی می‌پرداخت، برای ماندن به او جا می‌دادند؛ خلاصه بی جا و مکان نمی‌ماند.

روزی از روزهای سال چهارم وارد مسافرخانه ای شد که صاحب آن حاضر نبود حتی در طویله هم جایی به او بدهد، چون فکر می‌کرد چنین هیولایی باعث می‌شود اسب‌ها رم کنند.

پوست خرس دست به جیب برد و مشتی طلا بیرون آورد. صاحب مسافرخانه طلاها را که دید چشم‌هایش برق زد، دلش نرم شد و در اتاقی تک افتاده و دور از اتاق‌های دیگر به او جا داد. اما از او خواست قول بدهد که دور و بر او آفتابی نشود تا مسافرخانه‌اش بدنام نشود.

شب وقتی پوست خرس در اتاقش تنها نشسته بود و فکر می‌کرد که کی می‌شود این هفت سال تمام بشود، ناگهان از اتاق مجاور صدای هق هق گریه کسی به گوشش رسید. سرباز که قلبی رئوف داشت ناراحت شد، رفت در آن اتاق را باز کرد و دید پیر مردی دست‌هایش را روی سرش به هم قلاب کرده و به تلخی گریه می‌کند.

پوست خرس به طرفش رفت ولی پیر مرد که از دیدن او وحشت کرده بود پا به فرار گذاشت، اما وقتی صدای مهربان او را شنید ایستاد. لحن دوستانه سرباز اعتماد پیرمرد را جلب کرده بود و او را واداشته بود برایش درددل کند. پیرمرد شرح داد که دارایی‌اش بتدریج از بین رفته و دخترانش در گرسنگی به سر می‌برند و گفت که حتی آن قدر پول ندارد تا به مالک مسافرخانه بدهد، و به همین خاطر باید به زندان برود.

پوست خرس گفت:

– اگر مشکل تو با پول حل می‌شود می‌توانم کمکت کنم، چون پول فراوان دارم.

آن وقت دنبال مالک مسافرخانه فرستاد و اجاره ملک را که پیر مرد مهمانخانه دار به او بدهکار بود پرداخت. بعد هم مشتی طلا در جیب پیر مرد گذاشت.

پیرمرد وقتی دید در چشم به هم زدنی تمام ناراحتی‌ها و دل نگرانی‌هایش برطرف شده نمی‌دانست با چه زبانی از او تشکر کند. بالاخره باد دخترهایش افتاد و به پوست خرس گفت:

– بیا به خانه ما برویم تا تو را به سه دخترم معرفی کنم. آن‌ها در زیبایی نظیر ندارند. اگر دلت بخواهد می‌توانی یکی از آن‌ها را به همسری انتخاب کنی. اگر بفهمند که چه خوبی‌هایی در حق من کرده‌ای بدون شک راضی می‌شوند با تو ازدواج کنند. بدهیبتی، ولی مهم نیست.

پوست خرس با خشنودی دعوت را پذیرفت و شادمان راهی خانه آن مرد شد. دختر بزرگ‌تر همین‌که چشمش به او افتاد از وحشت جیغی کشید و گریخت.

دختر دومی نگاهی به سراپای او انداخت و گفت:

– چطور می‌توانم مردی با این هیبت را به شوهری انتخاب کنم؟ کوچک‌ترین شباهتی هم به آدمیزاد ندارد. آن دفعه که یک خرس قهوه ای با کلاه سوارکاری و دستکش سفید آمده بود اینجا و خودش را آدمیزاد معرفی کرد، به خاطر ظاهر مرتبش نظرم را بیشتر جلب کرد تا این.

دختر کوچک‌تر با نرم خویی گفت:

– پدر عزیزم، این مرد با دست و دلبازی به تو کمک کرده، پس باید آدم خوبی باشد. اگر به او وعده داده ای که یکی از دخترانت را به او بدهی باید به قولت وفا کنی.

حیف که موهای کثیف، صورت پوست خرس را پوشانده بود و قیافه او که با شنیدن این کلمات شاد شده بود دیده نمی‌شد. او از جیب خود یک حلقه طلایی در آورد و آن را به دو نیم کرد. نیمی را به دختر داد و نیم دیگر را خود برداشت. وقتی آن نیمی را که نام دختر بر آن حک شده بود به او می‌داد گفت:

– من مجبورم تا سه سال دیگر همچنان به سفرم ادامه بدهم، ولی سه سال که تمام شد برمی گردم. اگر نیامدم یعنی مرده‌ام، ولی خواهش می‌کنم دعا کن خداوند مرا زنده نگاه دارد.

بعد خداحافظی کرد و رفت.

بعد از رفتن او، دختر سیاه پوشید؛ به همسر آینده‌اش فکر می‌کرد و اشک می‌ریخت. دو خواهر دیگر سر به سرش می‌گذاشتند و همسرش را مسخره می‌کردند. مثلاً یک بار خواهر بزرگ‌تر گفت:

– وقتی او می‌خواهد دست تو را در دستش بگیرد باید خیلی احتیاط کنی، چون به جای دست چنگال دارد.

دختر وسطی هم گفت:

– خرس از چیزهای شیرین خوشش می‌آید، یکهو تو را نبلعد؟

دختر اولی دنباله صحبت را گرفت و گفت:

– اگر کاری بکنی که خوشش بیاید، برایت زوزه می‌کشد.

بعد ادامه داد:

– به هر حال یک جشن و سرور حسابی برایت راه می‌اندازیم، چون رقصیدن خرس‌ها معرکه است

دختر جوان در برابر طعنه‌ها و زخم زبان‌های خواهرانش خونسردی‌اش را حفظ می‌کرد.

پوست خرس همچنان به سفر خود ادامه می‌داد، از جایی به جایی دیگر می‌رفت و از هر فرصتی برای کمک دلسوزانه به تنگدستان استفاده می‌کرد. در نتیجه عده زیادی دعایش می‌کردند که عمرش طولانی شود.

سرانجام آخرین روز سال هفتم فرارسید. پوست خرس به خلنگزاری رفت که در آن تعدادی درخت دور یک نقطه، دایره وار روییده بودند، و زیر یکی از درخت‌ها نشست. چندان طول نکشید که بادی تند وزیدن گرفت، سپس همان دیو هفت سال پیش ظاهر شد و با چهره ای عبوس و نگاهی خشن او را برانداز کرد. دیو کت سرباز را به طرف او پرت کرد و از او خواست قبای سبز و ردای پوست خرس را پس بدهد.

سرباز گفت:

– این قدر عجله نکن. باید وسایل شستشو را هم برای من فراهم کنی.

دیو خلاف میلش مجبور شد برود آب بیاورد و سرباز را بشوید، ریش او را بتراشد، موهایش را شانه بزند و ناخن‌هایش را بچیند. وقتی همه این کارها تمام شد، سرباز شجاع نگاهی به خود انداخت و دید خیلی جوان‌تر و خوش سیماتر از گذشته به نظر می‌رسد.

همین‌که دیو بدخواه دور شد، او با قلبی سرشار از شادی برخاست و به شهر رفت. برای خودش لباس مخملی فاخر و کالسکه ای باشکوه خرید که چهار اسب سفید آن را می‌کشیدند. بعد هم یکراست به منزل نامزدش رفت. هیچ کس او را نشناخت. بازرگان فکر کرده بود تازه وارد افسر یا نجیب زاده ای است که به مهمانی آمده و او را به طرف اتاق دخترانش هدایت کرد. موقع شام هم سرباز مجبور شد بین دختر اولی و دختر دومی بنشیند. دو دختر که می‌پنداشتند این مرد جذاب را هرگز ندیده‌اند، تا می‌توانستند با غذاهای خوشمزه از او پذیرایی کردند.

عروس هم با لباسی مشکی و قیافه ای عبوس روبه روی آن‌ها نشسته بود و حتی کلامی بر زبان نیاورد. وقتی بازرگان و سرباز تنها ماندند، بازرگان از مهمان پرسید که آیا مایل است با یکی از دخترها ازدواج کند. دو دختر بزرگ‌تر این حرف را از پشت در شنیدند و زود رفتند و لباس‌هایشان را عوض کردند و خود را آراستند تا دل تازه وارد را بربایند.

لحظاتی بعد، وقتی سرباز با دختر سوم تنها ماند، نصف حلقه‌اش را از جیب در آورد، توی لیوان انداخت و روی میز گذاشت.

دختر جوان چشمش به نیم حلقه توی لیوان افتاد و از شدت هیجان قلبش بشدت شروع به تپیدن کرد. روبان دور گردنش را که نیمه دیگر حلقه در گره آن قرار داشت باز کرد، دو نیمه حلقه را روی هم گذاشت و دید درست همان حلقه ای است که نصف شده بود.

سرباز، سرشار از محبت. گفت:

– من همسر تو هستم، همان که یک موقعی به نام پوست خرس می‌شناختی. با یاری خدا، شکل اولیه خودم را بازیافته‌ام و از آن قیافه منحوس در آمده‌ام.

بعد همسرش را در آغوش گرفت.

در همین لحظه دو دختر بزرگ‌تر با لباس‌های رنگ و وارنگشان وارد اتاق شدند و وقتی فهمیدند آن مرد خوش قیافه همان پوست خرس است که سال‌ها مسخره‌اش می‌کردند، سخت خشمگین و آزرده شدند. از شدت ناراحتی یکی از آن‌ها خودش را به چاهی انداخت و غرق شد، دیگری هم خود را در باغ به شاخه درختی حلق آویز کرد.

شب هنگام کسی در خانه عروس و داماد را زد. وقتی عروس خانم در را باز کرد، مردی را با قیافه ای عجیب و غریب و کتی سبزرنگ در آستانه در دید.

مرد گفت:

– من همسر تو را از دست دادم ولی در عوض دو نفر دیگر را به چنگ آوردم.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *