افسانهی
ماهیگیر و همسرش
قصهها و داستانهای برادران گریم
ماهیگیری با همسرش، در کلبه ای محقر، کنار یک دریاچه روزگار را به خوشی میگذراند. او هر روز میرفت، قلاب میانداخت و ماهی میگرفت.
روزی از روزها که ماهیگیر قلاب انداخته بود، ساعتها گذشت اما صیدی نکرد. ناگهان نخ ماهیگیری پایین کشیده شد. ماهیگیر آن را به زحمت بالا کشید و دید که سفره ماهی بزرگی صید کرده است.
ماهی به حرف آمد و گفت:
– آه، چه ماهیگیر خوبی! مرا رها کن؛ برایت دعا میکنم. من یک ماهی واقعی نیستم. من شاهزاده ای هستم که به این شکل درآمدهام، به درد خوردن نمیخورم. مرا رها کن تا شنا کنان از اینجا دور شوم.
ماهیگیر گفت:
– آه، لازم نیست این همه توضیح بدهی. من دلم نمیخواهد یک سفره ماهی سخنگو را صید کنم؛ ترجیح میدهم آن را رها کنم.
ماهیگیر این را گفت و ماهی را در آب رها کرد. ماهی شنا کنان به طرف تو دریاچه رفت و رگه ای از خون به جای گذاشت. بعد از آن ماهیگیر به کلبه نزد همسرش بازگشت.
همسرش پرسید:
– امروز چیزی صید کردی؟
او در جواب گفت:
– یک سفره ماهی گرفتم که به من گفت شاهزاده ای جادو شده است، من هم رهایش کردم تا پی کار خود برود.
همسرش پرسید:
– هیچ آرزویی نکردی؟
ماهیگیر جواب داد:
– چه آرزویی!
زن گفت:
– دست کم آرزو میکردی یک کلبه بهتر از این کلبه کثیف داشته باشیم؟ چه بدشانسی ای، چرا از این فرصت استفاده نکردی؟ او حتماً هر آرزویی داشتی برآورده میکرد. حالا هم دیر نشده، برو دنبالش، شاید به دادت برسد.
شوهر از این کار خوشش نمیآمد و فکر میکرد که کاری بی نتیجه است. با وجود این برای خشنودی همسرش راه افتاد و کنار دریا رفت. وقتی عمق دریای آبی را در برابر خود دید بیشتر مأیوس شد. با این همه شعری جور کرد و با صدای بلند خواند:
سفره ماهی، سفره ماهی درون دریا بیا، من تو را میطلبم و میخواهم با من سخن بگویی به خاطر همسرم، خانم ایزابل.
او آرزویی دارد و مرا فرستاده تا آن را به تو بگویم. آنگاه، سفره ماهی شنا کنان خود را به سطح آب رساند و گفت:
– با من چه کار داری؟
ماهیگیر گفت:
– من تو را امروز صید کردم و بی آنکه آرزویی بکنم، دوباره آزاد کردم. همسرم میگوید باید آرزو میکردم، چون او دیگر نمیتواند در آن کلبه فقیرانه زندگی کند و آرزوی جایی بهتر دارد.
ماهی گفت:
– به خانهات برگرد. همسرت به آرزویش رسیده است.
شوهر راه خانهاش را در پیش گرفت. او دید که کلبه کهنه همیشگیاش نیست شده و همسرش با چهره ای شاد در درگاه کلبه ای تازه و تمیز نشسته. زن دست شوهرش را گرفت و گفت:
– بیا ببین اینجا چقدر از کلبه قدیمی مان بهتر است؟
مرد ماهیگیر دید که خانه تازه یک اتاق پذیرایی زیبا با بخاری روشن، اتاق خواب با تختخواب راحت و آشپزخانه ای پر از ظروف گلی و وسایل آشپزی فلزی دارد. وسایل دیگر هم همه تمیز، زیبا، براق و از جنس مرغوب بودند. جلو خانه باغچه ای کوچک قرار داشت و در آن مرغها و جوجهها به این طرف و آن طرف میدویدند. پشت خانه هم باغی پر از سبزیجات و درختهای میوه بود.
زن به همسرش گفت:
– آیا اینها همه خوشحال کننده نیست؟
مرد جواب داد:
– چرا؟ همه چیز تا زمانی که نو و تازه است خوب و رضایت بخش است. بعد از آن هم باید دید …
دو هفته گذشت و ماهیگیر کاملاً خشنود و راضی بود، تا اینکه یک روز
از صحبتهای تازه زنش یکه خورد. او میگفت:
– شوهر عزیز، اینجا هر چه باشد باز هم یک کلبه است. برای ما هم کوچک است. حیاط جلو و باغ هم زمین کوچکی دارد. اگر آن ماهی واقعاً یک شاهزاده جادو شده است، از دستش خیلی کارها بر میآید. او میتواند به ما خانه ای بزرگتر بدهد. من دوست دارم در قصری زندگی کنم که از سنگ ساخته شده باشد. برو به آن ماهی بگو برای ما قصری بنا کند
مرد گفت:
– آخر زن، همین هم از سر ما زیاد است، چرا باید در یک قصر زندگی کنیم؟
زن در جواب گفت:
– زود باش برو، مطمئن باش سفره ماهی هرچه بخواهی به ما میدهد.
مرد گفت:
– نه نمیشود، او این خانه را برای ما فراهم کرده، میترسم اگر دوباره بروم عصبانی شود.
زن گفت:
– به عصبانیت او اهمیت نده، من شکی ندارم هرچه را آرزو بکنم، او میتواند برآورده کند. برو و سعیات را بکن.
شوهر با بی میلی برخاست و رفت. او در دل میگفت که این کار درستی نیست. وقتی به کنار دریا رسید دید آب به رنگ آبی تیره اما هنوز آرام است، بنابراین مرد شروع کرد به خواندن همان شعر:
سفره ماهی، سفره ماهی درون دریا بیا، من تو را میطلبم و میخواهم با من سخن بگویی به خاطر همسرم، خانم ایزابل. او آرزویی دارد و مرا فرستاده تا آن را به تو بگویم.
سفره ماهی سر از آب بیرون آورد و پرسید:
– دیگر چه میخواهی؟
ماهیگیر هراسان گفت:
– قربان! … همسرم آرزو دارد که در قصری بزرگ و سنگی زندگی کند.
سفره ماهی جواب داد:
به خانهات برگرد؛ آرزویش برآورده شد. ماهیگیر با عجله برگشت و به جای کلبه قبلی، چشمش به قصری بزرگ و سنگی افتاد.
همسرش دوان دوان از پلهها به استقبال او آمد و گفت:
– بیا ببین محل زندگی ما چقدر زیبا و باشکوه شده است؟ زن دست همسرش را گرفت و به داخل قصر برد. آنها از میان سالنهای مرمرین میگذشتند، خدمتکاران به ردیف ایستاده بودند و آنان را از اتاقی به اتاق دیگر راهنمایی میکردند. اتاقها درهای تاشو داشتند، پردههایشان گلدار و اثاثیهشان از جنس ابریشم و طلا بود. به اتاقهای دیگری رفتند که همان قدر مجلل بودند و دیوارهایی از جنس کریستال داشتند. میز و صندلیهای این اتاقها از چوب اقاقیا و مرمر ساخته شده بود. فرش از نرمی زیر پا فرو میرفت و دور تا دور اتاقها وسایل زینتی گذاشته بودند.
در محوطه بزرگ بیرون قصر اصطبلی با اسب و کالسکههای گرانقیمت بود. آن سوی این محوطه، باغی بزرگ و زیبا پر از گلهای نادر و میوههای خوشمزه دیده میشد و در کنار آن مزرعه ای وسیع و سبزه زاری بزرگ قرار داشت که در آن آهوان و گاوها و گوسفندان میچریدند. در واقع هر آنچه بتوان آرزو کرد در آنجا وجود داشت. زن گفت:
– به نظر تو زیبا نیست؟
مرد گفت:
– چرا، ولی فکر میکنم رضایت و خوشحالی تو چندان طول نمیکشد، بعد باز هم چیزهای بیشتری طلب میکنی!
زن جواب داد:
– معلوم است، باید بیشتر بخواهیم! پس از آن هر دو نفر رفتند و خوابیدند. چندان نگذشت که روزی زن ماهیگیر صبح زود از خواب بیدار شد.
سپیده دم بود و او به بیرون نگاه میکرد. دستهایش را به کمر زده و محو تماشای منظره زیبای اطراف قصر شده بود. شوهرش هم دراز کشیده بود، ناگهان زن فریاد زد:
— همسر عزیزم، بلند شو و کنار پنجره بیا. به نظرت این حق تو نیست که پادشاه این سرزمین باشی؟ من هم ملکه باشم؟ برو به ماهی بگو که کاری بکند تا تو پادشاه شوی
مرد گفت:
– من اصلاً دلم نمیخواهد پادشاه شوم و نمیتوانم بروم و چنین تقاضایی بکنم. زن گفت:
– خوب، اگر تو دلت نمیخواهد پادشاه شوی، من دلم میخواهد ملکه بشوم. برو و هرچه را گفتم به ماهی بگو!
– نه، این کار بی فایده است و از دست من برنمی آید.
– چرا این کار را نکنی؟ او ماهی خوبی است. زود باش برو، من باید ملکه بشوم.
شوهر با اندوه سرش را برگرداند و زیر لب چند بار تکرار کرد: – این کار خوبی نیست. این کار خوبی نیست!
به هر تقدیر مرد رفت، کنار ساحل ایستاد و دید که آب تیره و دریا طوفانی است. امواج کف آلود چنان به ساحل میکوبیدند که انگار خشمگین هستند. با وجود این مرد گفت:
سفره ماهی، سفره ماهی درون دریا بیا، من تو را میطلبم و میخواهم با من سخن بگویی به خاطر همسرم، خانم ایزابل او آرزویی دارد و مرا فرستاده تا آن را به تو بگویم.
ماهی به سطح آب آمد و فریاد زد:
– چه شده؟
– همسرم ناراضی است، دلش میخواهد ملکه بشود.
– باشد، برگرد به خانه میبینی که او ملکه شده است.
وقتی مرد به خانه نزدیک شد، دید که قصر قبلی ناپدید شده است. او یاخی بزرگ را میدید که هرچه نزدیکتر میرفت بزرگتر به نظر میرسید. یک ضلع کاخ برجی بزرگ و تراسی مجلل داشت. نگهبانی جلو دروازه ورودی ایستاده بود و گروهی از سربازان با طبل و شیپور مارش نظامی مینواختند. وقتی به کاخ رسید، دید که آن را از مرمری گرانبها ساختهاند و برای تهیه لوازم داخل آن نیز از پرداخت هیچ هزینه ای دریغ نکردهاند. اسباب و اثاثیه از گرانبهاترین جنسها، و پردهها و فرشها زرنگار بودند. ماهیگیر از چند در عبور کرد و وارد سالن بزرگ و مجلل تشریفات شد، همسرش بر روی تختی از طلا و سنگهای گرانقیمت نشسته بود. او تاج طلا بر سر داشت و چوبدست شاهی، مرصع به جواهرات، در دستش بود.
در هر طرف شش خدمتکار به صف ایستاده بودند و هر خدمتکار یک سر و گردن بلندتر از دیگری بود. ماهیگیر نزد همسر خود رفت و گفت:
– آه، همسرم، حالا دیگر ملکه شده ای!
او جواب داد:
– بله، من ملکه هستم.
ماهیگیر ایستاد و مدتی طولانی به او نگاه کرد و سرانجام گفت:
– حالا که تو ملکه شده ای، دیگر برای ما آرزویی باقی نمانده و باید از آرزوهای دیگر صرفنظر کنیم. زن در جواب گفت:
– نه، هیچ این طور نیست. من هنوز راضی نیستم. زمان و جذر و مد دریا از من و از هیچ کس دیگر اطاعت نمیکنند. من همچنان ناراحت و بی قرار هستم، برو به شاهزاد، جادو شده بگو که من میخواهم امپراتریس باشم.
مرد فریاد زد:
– امپراتریس! این کار ورای قدرت ماهی است. همسری امپراتور بالاترین مقام در این سرزمین است!
زن جواب داد:
مگر نمیفهمی که من یک ملکه هستم و تو با اینکه همسر من هستی باید از من اطاعت کنی؟ زود برو، اگر او یک شاهزاده جادو شده است و میتواند کسی را ملکه کند، حتماً میتواند او را به مقام همسری امپراتور هم برساند.
ماهیگیر در حالی راه افتاد که زیر لب میگفت:
به دنبال آرزوهایی به این درازی رفتن کار درستی نیست. حتم دارم که این بار ماهی به این آرزوها پایان میدهد.
وقتی به ساحل رسید، دریا کاملاً تیره بود و امواج خشمگین چنان به صخرههای ساحل میکوبید که ماهیگیر ترسید، ولی با وجود این شعر ساختگی و ناموزون خود را تکرار کرد:
سفره ماهی، سفره ماهی درون دریا بیا، من تو را میطلبم و میخواهم با من سخن بگویی به خاطر همسرم، خانم ایزابل
او آرزویی دارد و مرا فرستاده تا آن را به تو بگویم. ماهی روی آب ظاهر شد و گفت: – خوب، حالا دیگر چه میخواهد؟
شوهر با ترس و واهمه گفت:
– او میخواهد امپراتریس باشد.
ماهی گفت:
– برگرد به خانهات؛ آرزوی او برآورده شده است.
وقتی ماهیگیر برگشت دید که زنش همچون یک امپراتریس غرق در طلا و مروارید در قصری از سنگ مرمر با مجسمههای سنگی شفاف نشسته است. از سرباز گرفته تا اعیان و اشراف به او تعظیم میکردند ولی همسر مرد، عبوس و ناراضی بود. سرانجام زن به ماهیگیر گفت که میخواهد پاپ باشد. بعد هم امر کرد که زود نزد ماهی برگردد و آرزویش را به او اعلام کند. ماهیگیر گفت:
– نه، غیر ممکن است. پاپ رهبر مسیحیت و کلیساست. تو نمیتوانی چنین آرزویی را در سر بپرورانی. زن فریاد زد:
– من به هر حال پاپ خواهم شد! سرانجام ماهیگیر مجبور شد راه ساحل را در پیش بگیرد. وقتی به کنار دریا رسید، امواج دریا به بلندی کوه بود و با غرشی ترسناک به ساحل میکوبید. هوا طوفانی و آسمان سیاه بود.
با این همه با ترس و دلهره جرئت کرد آن شعر همیشگی را بخواند و آرزوی همسرش را به اطلاع ماهی برساند. ماهی گفت:
– به خانه برگرد؛ همسرت پاپ شده است؟ وقتی برگشت چه تغییراتی را که در برابر چشمان خود ندید؛ قصر از میان رفته بود و جای آن را کلیسایی بزرگ با سرستونهای مرمری گرفته بود. همسرش روی تختی بلند نشسته و هزاران چراغ دور تا دورش بود. شنلی ملیله دوزی شده با طلا به تن و تاج زرین بزرگی بر سر داشت. شمعهایی به شکلهای مختلف، برخی به ضخامت یک برج و برخی دیگر کوچک و نازک، مانند شمعهایی که با فتیله گیاهی درست شدهاند، در اطرافش دیده میشد. امپراتوران، پادشاهان و بزرگان پای تخت او زانو زده
بودند و پای پوش او را میبوسیدند.
ماهیگیر نزدیک شد و گفت:
– خوب، بالاخره پاپ شدی؟
همسرش جواب داد:
– بله، همین طور است. ماهیگیر بی حرکت ایستاد و مدتی طولانی به او نگاه کرد و گفت:
– به مقامی بالاتر از پاپ نمیتوان دست یافت، بنابراین فکر میکنم دیگر راضی شده باشی؟ زن جواب داد:
– فکر نمیکنم! شب که شد، هر دو خسته بودند و رفتند تا بخوابند، ولی زن خوابش نمیبرد چون داشت به این موضوع فکر میکرد که آرزوی بعدیاش چه باشد. اما ماهیگیر که از روز قبل خستگی به تنش مانده بود، به خواب عمیقی فرو رفت. قبل از اینکه سپیده بزند زن بلند شد و به طرف پنجره رفت تا طلوع خورشید را تماشا کند. چشم انداز زیبایی بود، زن همچنان که محو تماشا بود فریاد زد:
– آه، چه عالی میشد اگر طلوع خورشید به فرمان من بود! بعد به طرف ماهیگیر رفت و با آرنج به پهلوی او زد و گفت:
– بیدار شو، بیدار شو و زود نزد شاهزاده جادرشده برو و بگو که من آرزو دارم مانند خالق جهان بتوانم برای خورشید فرمان طلوع صادر کنم.
شوهر وحشت زده از خواب پرید و فریاد زد:
– آه، زن، چه گفتی؟
زن همان کلمات را تکرار کرد. شوهر به پای زن افتاد و زاری کنان گفته – من را به این کار رادار نکن، اصلاً از من ساخته نیست. زن سخت عصبانی شد و او را به زور از خانه بیرون راند تا برود و فرمان او را اجرا کند.
ماهیگیر بیچاره، با ترس و دلهره به طرف ساحل رفت. طوقانی سهمگین
دریا را به خروش آورده بود طوری که ماهیگیر از ترس روی پای خود بند نبود. کشتیها در هم میشکست، قایقها به این طرف و آن طرف رانده میشد و صخرههای بزرگ به درون دریا میغلتید.
در این اوضاع سهمگین و آشفته، از میان طوفان، صدایی به گوش ماهیگیر رسید:
– همسرت میخواهد با خالق برابری کند! به خانه برگرد و او را در همان کلبه خرابه و کثیف ببین.
ماهیگیر برگشت، دید که آن همه جلال و شکوه و آن قصرها محو شده و زن در کلبه محقر خود نشسته است. این بود نتیجه بلند پروازیهای کفرآمیز.
(این نوشته در تاریخ 11 ژوئن 2021 بروزرسانی شد.)