افسانهی فلوریندا و یورینگال
قصهها و داستانهای برادران گریم
روزی روزگاری، در وسط جنگلی انبوه و بزرگ قصری قدیمی قرار داشت که در آن پیرزنی جادوگر زندگی میکرد. روزها گربه یا جغد میشد و شبها دوباره به شکل انسان در میآمد. او میتوانست حیوانات وحشی و پرندگان را افسون کند، به دام بیندازد و بکشد. او به این شکل برای خود غذا تهیه میکرد و میخورد. هرکس که به صدقدمی قصر او میرسید خشک میشد و تا زن جادوگر فرمان نمیداد، نمیتوانست حرکت کند. اگر دختر جوان و معصومی نزدیک قصر میآمد، پیرزن او را به شکل پرنده در میآورد و در قفسی حصیری میانداخت. قفس را هم به اتاقی در قصر میبرد.
در آن نزدیکی دختری به نام فلوریندا زندگی میکرد که از همه دخترهای آن دهکده زیباتر بود. او قرار بود با جوانی به نام یورینگال ازدواج کند. آنها دوران نامزدی خود را میگذراندند و لحظات خوش زندگیشان مواقعی بود که باهم به سر میبردند. یکی از روزها برای آنکه بتوانند در محیطی آرام باهم صحبت کنند به جنگل رفتند. یورینگال به نامزدش گفت:
– مواظب باش زیاد به قصر نزدیک نشویم.
غروب زیبایی بود، پرتو آفتاب از لابه لای شاخ و برگ درختها میتابید، و حتی تیرهترین برگهای درختان جنگل نیز در زیر شعاع آن درخشان به نظر میرسید. قمریها از فراز شاخههای زیر فون چنان غم زده آواز میخواندند که فلوریندا را به گریه انداخته بودند. در واقع هر دو دچار این حس شده بودند که انگار قرار است اتفاق وحشتناکی برایشان بیفتد یا بمیرند.
در این حین خورشید پشت درختان غروب میکرد، اما آنها چنان غم زده بودند که متوجه آن نشدند و بدون اینکه مراقب باشند به قصر نزدیک نشوند، به راهشان ادامه دادند. ناگهان چشم فلوریندا به دیوار قدیمی قصر افتاد و ترس مرگباری او را فراگرفت. و وقتی بورینگال سر برگرداند دید فلوریندا را گم کرده است. او یک بلبل شده بود و داشت آواز میخواند. جغدی با چشمانی درخشان دور آنها میگشت و هر بار با صدایی بلند میخواند:
– هو … هو… هو.
یورینگال نمیتوانست از جای خود تکان بخورد؛ مثل سنگ بی حرکت شده بود. نه میتوانست گریه کند و نه میتوانست حرف بزند. دست و پایش را هم نمیتوانست حرکت دهد.
آفتاب دیگر کاملاً غروب کرده بود که جغد پرواز کرد و در جنگل دور شد. آنگاه درست از همان سو پیرزنی رنگ پریده با ظاهری فقیرانه، پشتی خمیده و چشمانی پرخون ظاهر شد. دماغش به قدری خمیده بود که نوک آن به چانهاش میرسید. او که زیر لب چیزی زمزمه میکرد، دست دراز کرد و بلبل را در دست گرفت و با خود برد. دست آخر پیرزن دوباره ظاهر شد و با صدایی بی حالت گفت:
– سلام بر تو ای زاچیل! وقتی ماه بر روی سبد میتابد، او را ببند و چون زمان آن رسید، رهایش کن.
با گفتن این حرف یورینگال آزاد شد. او جلو پیرزن روی زمین زانو زد و خواست که نامزدش را به او برگرداند. ولی پیرزن گفت که او دیگر هرگز نامزدش را نمیبیند، و رفت، یورینگال فریاد زد، اشک ریخت و ساعتها شیون و ناله کرد، ولی فایده نداشت. او با خود گفت: «بدون نامزدم چه کنم؟»
یورینگال از آنجا دور شد و رفت و رفت تا به دهکدهای عجیب رسید. او در آنجا مدتها چوپانی کرد. یورینگال نمیتوانست بدون فلوریندا از آنجا برود، به همین خاطر اغلب میآمد و دور و بر قصر میپلکید ولی زیاد به آن نزدیک نمیشد. بالاخره یک شب خوابی دید. او در خواب گل قرمزی به رنگ خون پیدا کرده بود که در وسط آن مروارید درشت و زیبایی قرار داشت، بورینگال در خواب گل را برداشته بود و به طرف قصر رفته بود.
وقتی در خواب گل را به چیزهای دور و بر قصر زده بود، آنها آزاد شدند و طلسمشان شکست. او در خواب نامزدش را هم به همین شکل آزاد کرده بود.
صبح که بیدار شد، در جستجوی آن گل تپه ماهورها را درنوردید. او گشت و گشت تا اینکه در نهمین روز آن گل قرمز خون رنگ را پیدا کرد. وسط گل قطره درشتی از ژاله به زیبایی یک مروارید میدرخشید.
گل را گرفت و شبانه روز راه رفت تا به نزدیکی قصر رسید. در صد قدمی قصر هیچ نیرویی او را متوقف نکرد، بنابراین راهش را ادامه داد تا به دروازه قصر رسید. یورینگال خوشحال و هیجان زده بود، گل را به در زد و در باز شد. از حیاط که رد میشد، با دقت به صدای پرندگان گوش کرد. بالاخره جهت صدا را تشخیص داد، به طرف آن رفت و اتاق پرندگان را پیدا کرد، و دید که جادوگر سرگرم غذا دادن به آنهاست. پرندگان در هفت هزار قفس زندانی بودند.
چشم جادوگر که به یورینگال أفتاد، سخت عصبانی شد. او را به باد دشنام گرفت و به طرفش سم پاشید، ولی نتوانست به او نزدیک شود. یورینگال بی آنکه به پیرزن اعتنا کند به طرف قفسهای پرندگان رفت و به یک یک آنها با دقت نگاه کرد. تعداد زیادی قفس بلبل بود؛ چطور میتوانست قفس نامزدش را پیدا کند؟
ناگهان متوجه شد که پیرزن پنهانی قفسی را برداشت و به طرف در برد.
مثل برق دوید و گل را به قفس و بعد هم به پیرزن زد. با این کار قدرت جادویی پیرزن از بین رفت و فلوریندا که زیباتر از همیشه آنجا ایستاده بود، نامزدش را در آغوش گرفت. تمام پرندههای داخل قفسها هم به هیئت دخترانی جوان در آمدند. یورینگال و فلوریندا ازدواج کردند و سالها به خوشی و شادی در کنار هم زیستند.