افسانه-فرزندان-پادشاه

افسانه‌ی فرزندان پادشاه / قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

افسانه‌ی فرزندان پادشاه

قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

 جداکننده-متن

یکی بود یکی نبود، پادشاهی بود که پسری کوچک داشت. پیشگویان پیش‌بینی کرده بودند وقتی پسرک به سن شانزده‌سالگی برسد گوزنی او را می‌کشد. شاهزاده درست موقعی که شانزده سالش شد، همراه شکارچیان سلطنتی به شکار رفته بود. او در حین تعقیب شکار از همراهانش دورافتاده بود که ناگهان گوزنی زیبا جلو او ظاهر شد. شاهزاده حس کرد خیلی دلش می‌خواهد این گوزن زیبا را شکار کند. او مسافتی طولانی گوزن را تعقیب کرد ولی به نتیجه‌ای نرسید. بالاخره گوزن وارد حفره‌ای شد، بلافاصله تغییر شکل داد و به جوانی باریک‌اندام بدل شد، بعد هم به شاهزاده گفت:

– دیگر همه‌چیز تمام شد؛ سرانجام تو را به چنگ آوردم! چندین سال آزگار است که تو را زیر نظر دارم و حتی پنهانی تعقیبت می‌کنم و نمی‌توانم به چنگت آورم.

آن مرد شاهزاده را از دریاچه‌ای وسیع عبور داد و به قصری سلطنتی برد. آن‌ها در سالنی پشت میز نشستند و با پادشاه غذا خوردند. وقتی غذایشان تمام شد، پادشاه گفت:

– من سه تا دختر دارم، تو امشب باید در اتاق دختر بزرگم کشیک بدهی از ساعت نه شب تا صبح. هر ساعتی که می‌گذرد، صدای ضربه‌های ساعت شنیده می‌شود، و من آرام وارد اتاق می‌شوم. اگر صدای تو را نشنوم، صبح فردا به قتل می‌رسی. ولی اگر هر دفعه بیدار باشی و جواب مرا بدهی می‌توانی دخترم را به همسری برگزینی.

شاهزاده وارد اتاق دختر پادشاه شد و مجسمه سنگی بزرگی در اتاق دید. شاهزاده خانم رو کرد به مجسمه و گفت:

– پدرم آخر هر ساعت وارد اتاق می‌شود، آیا حاضری به‌جای شاهزاده جواب پدرم را بدهی؟

مجسمه سنگی اول سرش را با حرکتی تند تکان داد و بعد حرکتش را کند کرد تا بالاخره متوقف شد. صبح روز بعد پادشاه به شاهزاده گفت از پس وظیفه‌ای که به او محول شده بود به‌خوبی برآمده است، ولی هنوز کارهای دیگری هم باید انجام دهد تا بتواند با دخترش ازدواج کند. پادشاه ادامه داد:

– امشب باید در اتاق دختر دومی کشیک بدهی. هر ساعت که آمدم و تو را آهسته صدا زدم، باید آماده جواب دادن باشی، وگرنه مجازات تو مرگ است.

آن‌ها وارد اتاق دختر دومی شدند. در این اتاق مجسمه سنگی بزرگ‌تری قرار داشت. شاهزاده خانم از مجسمه خواست هر ساعت که پادشاه آمد به‌جای شاهزاده جواب او را بدهد. مجسمه سرش را با حرکتی تند تکان داد، حرکت سرش کم‌کم آهسته و بعد متوقف شد.

شاهزاده نزدیک مجسمه نشست، سرش را روی دست‌هایش گذاشت و خوابید. صبح روز بعد پادشاه آمد و گفت:

– وظیفه‌ات را خوب انجام دادی، ولی هنوز نمی‌توانم دخترم را به تو بدهم. امشب باید در اتاق دختر سومی کشیک بدهی. مثل دفعه‌های قبل من رأس هر ساعت سرکشی می‌کنم، اگر جوابم را دادی که چه بهتر، در غیر این صورت مجازات تو مرگ است.

بعد آن‌ها وارد اتاق دختر سومی شدند. در آن اتاق مجسمه‌ای قرار داشت دو برابر بزرگ‌تر از مجسمه قبلی. دختر سومی نیز به مجسمه گفت:

– اگر پدرم آمد جوابش را بده. مجسمه بزرگ سرش را تکان داد و حدود نیم ساعت طول کشید تا حرکت سرش متوقف شود. مثل دفعه قبل شاهزاده با خیال راحت خوابید.

روز بعد پادشاه آمد و گفت که بی‌شک وظیفه‌اش را خوب انجام داده است، ولی هنوز هم موقع آن فرا نرسیده که او دخترش را به عقد شاهزاده درآورد. پادشاه گفت برای اینکه بتواند در این مورد تصمیم بگیرد شاهزاده باید درخت‌های یک جنگل انبوه را در فاصله یک صبح تا شب، یعنی در یک روز، قطع کند. بعد پادشاه یک تبر، یک گُوَه و یک چکش شیشه‌ای به او داد. شاهزاده با نخستین ضربه‌ای که به یک درخت زد و در همان اولین لحظات کار، هم تبر، هم گوه و هم چکش را خرد کرد. او سخت اندوهگین شد و فکر کرد که دیگر کارش تمام شده و به‌زودی پادشاه دستور می‌دهد او را بکشند. از شدت ناراحتی شروع کرد به گریه کردن.

ظهر که شد. پادشاه به دختران خود گفت:

– یکی از شما چیزی برای او ببرید که بخورد.

اولین و دومین دختر گفتند:

– به ما مربوط نیست، بگذارید آخرین نفری که او در اتاقش کشیک داده برایش غذا ببرد.

با این حساب دختر سومی راه افتاد و رفت که برای شاهزاده غذا ببرد. وقتی به جنگل رسید از جوان پرسید که اوضاع چگونه است.

شاهزاده جوان جواب داد:

– افسوس که وضع خوب نیست.

شاهزاده خانم اصرار کرد که غذایش را بخورد، اما شاهزاده گفت:

– نه، من به‌زودی می‌میرم، برای همین تصمیم گرفته‌ام دیگر چیزی نخورم.

ولی شاهزاده خانم آن‌قدر اصرار کرد تا بالاخره جوان شروع کرد به خوردن غذایی که دختر پادشاه برایش آورده بود. پس از غذا، شاهزاده خانم او را واداشت تا باهم توپ‌بازی کنند. شاهزاده زود خسته شد و خوابش برد. پس‌ازآنکه شاهزاده خوابید، شاهزاده خانم دستمالش را درآورد و آن را گره زد، بعد دستمال را سه بار به زمین کوبید و گفت:

– ای مردان خاکی، بیایید؟

بی‌درنگ تعداد زیادی کوتوله ظاهر شدند و از شاهزاده خانم پرسیدند که چه امری دارد. شاهزاده خانم گفت:

– تمام درخت‌های این جنگل باید در عرض سه ساعت قطع شده در گوشه‌ای انبار شود.

مردان خاکی با همه توانشان دست‌به‌کار شدند. پس از سه ساعت کار تمام شد. آن‌ها شاهزاده خانم را فراخواندند تا به او نشان دهند که کارشان را کرده‌اند. شاهزاده خانم که دید آنان وظیفه‌شان را انجام داده‌اند، دوباره دستمال را به زمین کوبید و گفت:

– ای مردان خاکی، برگردید!

آن‌ها فوری ناپدید شدند. بعد شاهزاده خانم رفت و شاهزاده را از خواب بیدار کرد. او از اینکه می‌دید درختان قطع شده‌اند ذوق‌زده شده بود. شاهزاده خانم به او توصیه کرد تا ساعت شش همان‌جا بماند. او هم پس از ساعت شش برگشت. پادشاه پرسید آیا وظیفه‌ای را که به او محول کرده انجام داده است. شاهزاده جواب داد:

– بله، جنگل را از درخت پاک کرده‌ام.

بعدازآن پادشاه و شاهزاده پشت میز شام نشستند. ضمن صرف شام، پادشاه به مرد جوان گفت که باید انجام کار دیگری را به عهده بگیرد تا او بتواند در مورد ازدواج دخترش تصمیم‌گیری کند. پادشاه گفت که او باید یک آب‌بند عمیق آماده کند و آن را با آبی زلال پر کند؛ آب‌بند باید مثل آینه شفاف باشد و انواع ماهی‌ها در آن دیده شود. صبح روز بعد پادشاه به او یک بیل شیشه‌ای داد و گفت که آب‌بند باید تا ساعت شش عصر آماده باشد. شاهزاده بلافاصله کارش را شروع کرد ولی بیل هم مثل آن تبر در نخستین ضربه‌ها شکست و او دیگر قادر نبود به کارش ادامه دهد؛ دوباره به مخمصه افتاده بود و نمی‌دانست چه‌کار کند. تا ظهر منتظر ماند تا دختر پادشاه برای آوردن غذا نزد او بیاید. ظهر که شد سومین دختر پادشاه آمد، برای او خوراکی آورد و از اوضاع‌واحوال جویا شد. شاهزاده که صورتش را میان دست‌های خود پنهان کرده بود گفت:

– افسوس، بازهم بداقبالی!

شاهزاده خانم سعی کرد به او دلداری بدهد و گفت که پس از صرف غذا و استراحت نظرش تغییر می‌کند. شاهزاده از فرط ناامیدی بازهم از خوردن غذا امتناع کرد. او فکر می‌کرد که مرگش حتمی است و خوردن غذا فایده‌ای ندارد. با ترغیب شاهزاده خانم شروع کرد به غذا خوردن و پس از غذا به خواب رفت. وقتی شروع کرد به خرناس کشیدن، شاهزاده خانم دستمالش را درآورد، سه بار به زمین کوبید و گفت:

– ای مردان خاکی، بیایید!

کوتوله‌ها بلافاصله حاضر شدند و از شاهزاده خانم پرسیدند چه اوامری دارد. او دستور داد:

– باید سه‌ساعته این آب‌بند را پاک کنید و با آب زلال و انواع ماهی پر کنید.

کوتوله‌ها چنان با نیرو و هیجان شروع به کار کردند که در عرض دو ساعت همه‌چیز طبق دستور آماده شد. بعد به شاهزاده خانم خبر دادند که دستور او اجرا شده است. شاهزاده خانم مثل گذشته سه بار با دستمال به زمین کوبید و گفت:

– ای مردان خاکی، برگردید!

وقتی ناپدید شدند، شاهزاده خانم به سراغ شاهزاده رفت و او را از خواب بیدار کرد. شاهزاده با چشمانی حیرت‌زده دید که همه‌چیز آماده است. شاهزاده خانم به قصر برگشت ولی به جوان گفت که تا ساعت شش نشده برنگردد. جوان ساعت شش به قصر رفت. پادشاه پرسید که آیا آب‌بند آماده شده است، شاهزاده جواب داد:

– بله.

و پادشاه گفت:

– خوب است.

ولی وقتی شام می‌خوردند، پادشاه گفت که تا جوان یک وظیفه دیگر را نیز انجام ندهد، نمی‌تواند در مورد ازدواج او با دخترش تصمیم بگیرد.

شاهزاده پرسید:

– وظیفه دیگر چیست؟

پادشاه جواب داد:

– تپه بزرگی در اینجاست که چند پرتگاه سنگی دارد. تو باید روی تپه را  از صخره‌ها پاک کنی و در فضایی که به وجود می‌آید یک قصر زیبا با همه لوازم ضروری آن بنا کنی.

صبح روز بعد پادشاه یک کلنگ شیشه‌ای و یک مته به جوان داد و مثل دفعات قبل گفت که کار باید رأس ساعت شش تمام شود. شاهزاده کارش را که شروع کرد، با اولین ضربه، کلنگ خرد و تکه‌های آن پخش شد؛ فقط دسته‌اش در دست او باقی ماند. با مته هم که نمی‌توانست کاری بکند. شاهزاده ناامید و دلسرد نشست تا شاهزاده خانم بیاید که باهم چاره‌ای بیندیشند. ظهر شاهزاده خانم با ظرف غذا آمد. شاهزاده به استقبال او رفت و ماجرا را تعریف کرد. شاهزاده خانم او را واداشت غذایش را بخورد و بعد از غذا بخوابد. پس از خوابیدن او شاهزاده خانم آن دستمال گره زده‌اش را سه بار به زمین کوبید و صدا زد:

– ای مردان خاکی، بیاییدا

مردان خاکی ظاهر شدند و از او پرسیدند چه اوامری دارد. شاهزاده خانم توضیح داد که در عرض سه ساعت باید همه سنگ‌های تپه را از جا بکنند و آنجا قصری باشکوه بنا کنند، تمام لوازم ضروری قصر را نیز باید در این فاصله فراهم کنند. کوتوله‌ها بلافاصله ابزار و وسایل لازم را آوردند، کارشان را شروع و پس از سه ساعت تمام کردند. خاتمه کار را هم به شاهزاده خانم اطلاع دادند. او مثل دفعات گذشته دستمالش را سه بار به زمین کوبید و گفت:

– ای مردان خاکی، برگردید!

آنان ناپدید شدند و شاهزاده خانم شاهزاده را از خواب بیدار کرد. آن دو که مثل پرندگان خوشحال و ذوق‌زده بودند باهم به قصر برگشتند. پادشاه پرسید:

– آیا قصر آماده شده است؟

شاهزاده جواب داد:

– بله.

پادشاه موقع صرف شام به شاهزاده گفت:

– من نمی‌توانم کوچک‌ترین دخترم را به تو بدهم مگر اینکه خودت اولین و دومین دختر را راضی کنی.

شاهزاده جوان و شاهزاده خانم از شنیدن این حرف بسیار ناراحت شدند و نمی‌دانستند چه عکس‌العملی نشان دهند. شب که شد آن دو تصمیم گرفتند فرار کنند. کمی از راه را که طی کردند شاهزاده خانم سرش را برگرداند و دید پدرش آن‌ها را تعقیب می‌کند، فریاد زد:

– باید چه‌کار کنیم؟ پدر در تعقیب ماست و به‌زودی دستگیرمان می‌کند. من تو را به یک خار و خودم را به گل تبدیل می‌کنم و در پناه تو می‌مانم.

وقتی پادشاه به نقطه‌ای رسید که دخترش و شاهزاده را از دور در آنجا دیده بود، آن‌ها را پیدا نکرد، در عوض شاخه گلی آنجا دید که خاری به آن چسبیده بود. هوس کرد گل را بچیند ولی خار در دستش فرورفت و مجبور شد برگردد. وقتی برگشت همسرش از او پرسید چرا دست خالی برگشته. پادشاه جواب داد که وقتی آن‌ها را تعقیب می‌کرده ناگهان غیب شده‌اند. بعد هم گفت در راه گل رزی را دیده که خاری به آن چسبیده بود. همسرش گفت:

– باید آن گل و خار را می‌چیدی، آن‌ها بعدازاینکه تو برگشتی فرار کرده‌اند!

پادشاه دوباره برگشت که گل را بچیند، ولی آن دو ازآنجا رفته بودند و پادشاه مجبور شد دوباره تعقیبشان کند. شاهزاده خانم پس از مدتی متوجه شد که پادشاه دوباره در پی آن‌هاست. به شاهزاده گفت:

– چاره‌ای نیست؛ باید تو را به یک کلیسا تبدیل کنم و خودم هم یک کشیش محلی بشوم، آن‌وقت می‌روم بالای منبر و مردم را موعظه می‌کنم.

دوباره وقتی پادشاه به آن‌ها رسید، دید که کلیسایی هست و کشیش بالای منبر موعظه می‌کند. پادشاه وارد کلیسا شد، خطابه کشیش را گوش کرد و به قصر خود برگشت. همسرش از او پرسید که چرا فراری‌ها را با خود نیاورده است. او در جواب گفت آن‌ها را تعقیب کرده تا به یک کلیسا رسیده که کشیشی در آن موعظه می‌کرده و بعد دیگر ردشان را گم کرده. زنش گفت:

— تو باید کشیش را همراه خودت می‌آوردی، کلیسا خودش به دنبال او می‌آمد. این بار من هم باید همراه تو بیایم.

مادر هم به دنبال دخترش رفت. همین‌که چشم دختر به مادر افتاد، با ناراحتی گفت:

– با آمدن مادرم وضع وخیم‌تر می‌شود. حالا تو را به یک حوضچه و خودم را به یک ماهی تبدیل می‌کنم.

ملکه جلوتر رفت و حوض بزرگی را دید که یک ماهی شاداب در آن شنا می‌کرد. او سعی کرد ماهی را به چنگ آورد ولی نتوانست. بعد تمام آب حوض را نوشید، ولی حوض دوباره پر آب شد. ملکه به این نتیجه رسید که نمی‌تواند موفق شود؛ برای همین تصمیم گرفت به قصر برگردد، ولی پیش از حرکت، سه فندق به دخترش داد و گفت:

– اگر گرفتار بشوی، این فندق‌ها کمکت می‌کنند.

دو جوان به سفرشان ادامه دادند و پس از یک ساعت به قصری نزدیک شدند که شاهزاده قبلاً در آن زندگی می‌کرد. نزدیک قصر یک روستا بود. شاهزاده گفت:

– تو اینجا باش. من می‌روم و با کالسکه و خدمتکارها بر می‌گردم.

ساکنان قصر از دیدن شاهزاده خوشحال شدند. او به همه اطلاع داد که عروسش در دهکده منتظر است و باید کالسکه را آماده کنند. خدمتکارها رفتند اسب‌ها را آماده کردند و به کالسکه بستند، اما پیش از آنکه شاهزاده سوار کالسکه شود، مادرش او را در آغوش گرفت و بوسید. با آن بوسه شاهزاده دچار فراموشی شد. او همه گذشته‌های دور و نزدیک خود را فراموش کرد، حتی یادش رفت که باید به سراغ عروس خود برود. ملکه دستور داد اسب‌ها را از کالسکه باز کنند، و همه به قصر بازگشتند.

پس‌از انتظاری طولانی و بی فایده، شاهزاده خانم نزد آسیابانی رفت که آسیابش به قصر تعلق داشت و آنجا مشغول کار شد. او تمام روز کنار آب می‌نشست و چیز می‌شست. صبح یکی از روزها که ملکه برای هواخوری کنار آب آمده بود چشمش به شاهزاده خانم افتاد، از او خوشش آمد و گفت:

– چه دختر زیبایی، چقدر دوست‌داشتنی است!

اما ملکه ازآنجا که رفت، او را از یاد برد. شاهزاده خانم مدتی طولانی در خدمت آسیابان بود. ملکه هم بالاخره در سرزمینی دوردست دختری را پیدا کرد که همسر فرزندش شود. دختر به سرزمین شاهزاده آمد، مهمانان نیز آمدند و ورود او را جشن گرفتند. شاهزاده خانم از آسیابان اجازه خواست که به تماشای جشن برود. در روز عروسی او یکی از فندق‌ها را باز کرد و لباسی بسیار زیبا و گرانقیمت در آن یافت. آن را پوشید، به کلیسا رفت و نزدیک محراب نشست. عروس و داماد هم وارد کلسیا شدند و مقابل محراب نشستند. عروس که یک لحظه سرش را برگردانده بود و شاهزاده خانم را با آن لباس زیبایش دیده بود، پایش را در یک کفش کرد که حتماً باید آن لباس را بپوشد، وگرنه حاضر نیست مراسم عقد اجرا شود.

مهمان‌ها به خانه‌های خود برگشتند. از آن زن غریبه هم تقاضا شد لباسش را در طول مراسم به عروس قرض بدهد، ولی هرقدر هم که پول به زن غریبه پیشنهاد کردند، نه حاضر شد لباس را بفروشد نه امانت بدهد. بالاخره او به شرطی حاضر شد آن را واگذار کند که اجازه بدهند پشت در اتاق شاهزاده بخوابد. این شرط پذیرفته شد، ولی خدمتکاران به شاهزاده داروی خواب آور خوراندند و او نشنید که چگونه تمام شب زن غریبه ماجراهای گذشته را بازگو می‌کرد و می‌گفت این او بوده که درخت‌های جنگل را بریده، آب‌بند را پر از آب کرده و در آن تعقیب و گریز شاهزاده را به یک گل، کلیسا و سرانجام به یک حوض تبدیل کرده؛ پس چرا همه زحماتش فراموش شده است. شاهزاده به خوابی چنان عمیق فرورفته بود که هیچ چیزی نمی‌شنید. روز بعد عروس خانم آن لباس زیبا را به تن کرد و همراه داماد به کلیسا رفت. دوباره آن حادثه تکرار شد، چون زن غریبه با لباسی بازهم زیباتر در کلیسا حاضر شده بود. زن غریبه یک‌بار دیگر کنار اتاق داماد بیدار نشست ولی این بار شاهزاده که از خوردن داروی خواب آور خودداری کرده بود، همه درددلهای زن را شنید و سخت ناراحت شد. او روز بعد نزد نامزد قبلی خود رفت و از اینکه این‌همه دردسر درست کرده بود پوزش خواست. شاهزاده خانم از سومین فندق لباسی زیباتر از دفعات قبل بیرون آورد و در مراسم عروسی خود پوشید. لباس بسیار زیبا بود. مهمانان از زن و مرد و پیر و جوان سر راه عروس آن‌قدر گل ریختند که در مسیر عروس و داماد فرشی از گل درست شد. سرانجام شاهزاده و شاهزاده خانم به خوبی و خوشی ازدواج کردند. ملکه و آن عروس حسود هم از قصر گریختند.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *