افسانهی عروسی بیوهی روباه
قصهها و داستانهای برادران گریم
روزی روزگاری، روباه پیری بود که با نهایت شگفتی، نه تا دم داشت؛ هرچند دمهای زیاد موجب نشده بود که او عاقلتر یا بهتر باشد. او لانهای دنج و راحت در جنگل داشت، ولی با وجود آن احساس راحتی نمیکرد چون نه تنها حسود بود، به همسرش هم شک داشت. او نمیتوانست این وضع را تحمل کند و سرانجام تصمیم گرفت با ترفندی همسرش را امتحان کند. روباه هم همان طور که همه میدانند حیوانی فریبکار است، برای همین روزی از روزها روی نیمکتی در خانهاش دراز کشید، دست و پاهایش را بیحال رها کرد، نفسش را حبس کرد و مانند موشی مرده بی حرکت ماند.
وقتی خانم روباهه وارد اتاق شد و صحنه را دید، فکر کرد که کار آقاروباهه تمام شده و او مرده است. خانم روباهه مدت کوتاهی با گربه جوانی که کلفتشان بود توی اتاق رفت، در را به روی خود بست و با ناراحتی زانوی غم در بغل گرفت. اما مدتی که گذشت گرسنهاش شد و به کلفت خود دستور داد به طبقه پایین برود و برای او شام حاضر کند.
خبر مرگ روباه پیر بین در و همسایه پیچید و قبل از اینکه کفن و دفن او انجام شود چند خواستگار برای بیوه روباه پیدا شد.
گربه جوان در طبقه پایین سرگرم سرخ کردن سوسیس بود که شنید کسی در میزند. وقتی رفت ببیند چه کسی است که آن موقع شب آنجا آمده، دید روباه جوانی پشت در ایستاده است. روباه با دیدن گریه گفت:
– آه، خانم جوان شمایی؟ خواب بودی یا بیدار، چه کارها میکردی؟
گربه جواب داد:
– کاملاً بیدار بودم، ناراحت نباشید. میخواهید بدانید مشغول چه کاری بودم؟ خوب، من داشتم برای خانم شام درست میکردم؛ نان با کره و سوسیس میل دارید بفرمایید داخل آقا و شام مهمان من باشید؟
روباه گفت:
– خیلی ممنون، اما بیوه روباه مشغول چه کاری است؟
گربه جواب داد:
– او کاری نمیکند؛ تمام روز نشسته و به خاطر مرگ آقا روباهه اشک میریزد.
– پس برو به او بگو که روباه جوانی برای خواستگاری آمده.
گربه که راه افتاده بود نزد زن اربابش برود، گفت:
– چشم قربان، بسیار خوب!
او خود را به طبقه بالا رساند، در اتاق را باز کرد و فریاد زد:
– آه، شما اینجایید خانم؟
– بله پیشی کوچکم! چه شده؟
– خبر ندارید! خبر ندارید! هنوز هیچی نشده یک خواستگار برایتان آمده؟
– چه بی معنی! خوب، حالا قیافهاش چطور است؟
– آه، جوان و خوش قیافه است و دمی پر پشت و سبیلهایی جذاب دارد.
بیوهی روباه آهی کشید و پرسید:
– آیا خواستگار مثل بیچاره شوهر مرحومم نه تا دم داره؟
گربه جواب داد:
– نه، فقط یک دم دارد.
روباه با عصبانیت فریاد زد:
– نه، من او را به همسری قبول ندارم.
گربه جوان برگشت. جواب خواستگار را داد و او را روانه کرد. از رفتن خواستگار اولی چندان نگذشته بود که دوباره در زدند. این بار روباه دیگری که دو تا دم داشت، به خواستگاری آمده بود. اما خواستگار دومی هم به سرنوشت اولی دچار شد.
خواستگارها یکی پس از دیگری میآمدند و میرفتند و هر کدام یک دم بیشتر از نفر قبلی داشتند. تا اینکه بالاخره خواستگاری آمد که مثل همسر مرحوم خانم روباهه نه تا دم داشت. گربه به طبقه بالا دوید و به بیوه روباه خبر داد که این خواستگار آخر نه تا دم دارد. روباه پرسید که آیا خواستگار ساق پایی قرمز و دماغی نوک تیز هم دارد.
گربه جواب داد:
– نه!
روباه گفت:
– پس این هم به درد من نمیخورد.
کم کم گرگ، سگ، گوزن، خرس و حتی شیر هم به خواستگاری او آمدند، ولی بیوه روباه به هیچ کدام محل نگذاشت.
روباه که خود را به مردن زده بود و تا اینجا شاهد این رفت و آمدها بود، کم کم به این نتیجه رسید که بیهوده به وفاداری همسرش شک کرده است. گرسنگی هم بتدریج به سراغش آمده بود، تا حدی که دیگر نمیتوانست بی حرکت باقی بماند و همچنان تظاهر کند که مرده است. او چشمهایش را باز کرد و خواست بگوید:
– آه، همسر عزیزم، من نمرده بودم! که گربه دوان دوان وارد شد و با هیجان گفت:
– آه، خانم ارباب، چه نشسته ای که یک روباه جوان بسیار خوش قیافه به خواستگاریات آمده است. این روباه جوان همان است که تو میخواستی؛ نه تا دم دارد، ساق و زبانش سرخ است و دماغی نوک تیز دارد.
بیوهی روباه با شنیدن این اوصاف گفت:
– پیشی عزیز، این برای من همسر مناسبی است. ما باید جشن عروسی باشکوهی راه بیندازیم. ولی اول از همه باید تمام درها و پنجرهها را باز کرد و جسد روباه پیر را بیرون برد و دفن کرد.
روباه پیر که شنیدن این حرفها طاقتش را طاق کرده بود، از بالای نیمکت پایین پرید و هر که را دم دستش بود به باد کتک گرفت. بعد هم گربه جوان و بقیه نوکر و کلفتها و نیز خواستگارها را با بی آبرویی بیرون کرد و همسرش را هم پشت سر همه آنها بیرون انداخت. دست آخر خودش ماند و خودش، و تصمیم گرفت دیگر خودش را به مردن نزند.