افسانهی صندوق آهنی
قصهها و داستانهای برادران گریم
در گذشتههای دور که مردم در برابر تمایلات شرارت بار دیگران قدرتی نداشتند و نمیتوانستند مقاومت کنند، پیرزن جادوگری پسر پادشاهی را جادو کرد و بعد او را در جنگل در داخل صندوقچه ای آهنی زندانی کرد.
سالها گذشت ولی کسی نتوانست او را نجات بدهد. روزی شاهزاده خانمی در جنگل گم شد و همان طور که سرگردان بود، چشمش به آن صندوقچه افتاد. ناگهان صدایی به گوشش رسید که میپرسید:
– از کجا میآیی؟ اینجا چه میکنی؟
شاهزاده خانم جواب داد:
– قلمرو سلطنتی پدرم را گم کردهام و نمیدانم چگونه به قصرم برگردم.
صدای داخل صندوقچه گفت:
– من میتوانم به تو کمک کنم و راه میانبر برگشت را نشانت دهم، به این شرط که قول بدهی طبق دستور من عمل کنی. من فرزند پادشاه بزرگ و مقتدری هستم، یعنی همردیف و همپایه توام. اگر از این طلسم خلاص شوم تو را به همسری برمی گزینم.
شاهزاده خانم با شنیدن این حرفها وحشت کرد و با خود گفت: «یک صندوقچه آهنی به چه درد من میخورد؟» ولی چون باید راه برگشت را پیدا میکرد قول داد که به دستور او عمل کند.
پسر پادشاه به او گفت:
– فردا به اینجا برگرد و کاردی به همراه خود بیاور تا بتوانی این صندوقچه را سوراخ کنی که راه فرار من باز شود.
بعد راه برگشت را به شاهزاده خانم نشان داد. شاهزاده خانم با رفتن از آن راه توانست در مدتی کوتاه به قصر خود برگردد.
وقتی شاهزاده خانم بعد از چندین روز سرگردانی به قصر برگشت همه ساکنان قصر خوشحال شدند. پادشاه با گرمی از او استقبال کرد و او را در آغوش گرفت و خوشحال بود که دخترش را صحیح و سالم میبیند.
شاهزاده با وجود برگشتن به آغوش خانواده چهره ای افسرده داشت. او به پدرش گفت:
– پدر جان، اگر اتفاق عجیبی رخ نمیداد من هرگز نمیتوانستم راهم را در جنگل پیدا کنم و به خانه برگردم. اگر آن صدا از داخل صندوقچه آهنی به گوشم نمیرسید و به من نمیگفت راه میانبر کدام است، من همچنان در جنگل سرگردان میماندم. من هم قول شرف دادم که برگردم و او را نجات دهم. بعد هم با او ازدواج کنم.
پادشاه پیر که به تنها دخترش علاقه فراوانی داشت دلواپس و نگران شد. پس از کمی فکر کردن تصمیم گرفت دختر آسیابان را به جای دختر خودش به این مأموریت بفرستد. دختر آسیابان که به قصر آمد، راه ورود به جنگل را به او نشان دادند و گفتند که باید در صندوق آهنی سوراخی ایجاد کند. دختر آسیابان صندوق را یافت و دست به کار شد. او یک شبانه روز تلاش کرد ولی نتوانست سوراخی در صندوق به وجود بیاورد. صبح که شد صدایی از داخل صندوق بلند شد که میگفت:
– ایا سپیده سر زده است؟
دختر جواب داد:
– فکر میکنم صبح در راه است، چون صدای اسیاب پدرم به گوشم میرسد.
صدای داخل صندوق با فریاد گفت:
۔ اگر تو دختر آسیابان هستی زود برگرد و بگو فوری شاهزاده خانم را به اینجا بفرستند.
دختر آسیابان فوری برگشت و به پادشاه خبر داد که شخص درون صندوق تقاضا کرده فقط دختر پادشاه بیاید و این کار را به عهده بگیرد.
شاهزاده خانم به گریه افتاده بود و پادشاه احساس خطر میکرد. این بار دختر خوکبان را که از دختر آسیابان زیباتر بود به این مأموریت فرستادند. پادشاه به او قول داد که اگر به جای دخترش به جنگل برود و صندوق را سوراخ کند یک سکه طلا به او بدهد.
دختر با آمادگی کامل راه افتاد ولی پس از ساعتها کار نتیجه ای نگرفت.
صدای داخل صندوق گفت:
– آیا صبح شده؟
دختر جواب داد:
– باید صبح شده باشد چون صدای کرنای پدرم را میشنوم که برای خوکهایش مینوازد.
صدا گفت:
– نفهمیدم! تو دختر یک خوکبان هستی؟ فوری برگرد و به آنها بگو شاهزاده خانم باید با پای خودش به اینجا بیاید. اگر به قول خود عمل نکند سلطنت نابود میشود، قصرشان هم از بین میرود و حتی یک آجر از آن باقی نخواهد ماند.
وقتی این خبر به گوش شاهزاده خانم رسید دوباره به گریه افتاد، ولی دیگر چاره ای نبود. او باید به قول خود عمل میکرد. از پدرش اجازه گرفت و درحالیکه کاردی در دست داشت راهی جنگل شد.
همینکه شاهزاده به کنار صندوق رسید، دست به کار شد و تمام نیروی خود را به کار گرفت. او در کمتر از دو ساعت موفق شد سوراخ کوچکی در صندوق ایجاد کند. از سوراخ به داخل صندوق نگاه کرد و با نهایت تعجب مرد جوان و خوش سیمایی را دید که طلا و جواهرات لباسش در آن تاریکی برق میزد.
از کشف خود خشنود بود و به گشاد کردن سوراخ ادامه داد. چندان طول نکشید که سوراخ به اندازه کافی باز شد و جوان توانست بیرون بیاید.
پسر پادشاه با شادمانی فریاد زد:
– تو مرا نجات دادی و طلسم را شکستی. ما به یکدیگر تعلق داریم و تو باید همسر من بشوی.
او میخواست بیدرنگ شاهزاده خانم را به سرزمین پدرش ببرد، ولی شاهزاده خانم خواهش کرد که بگذارد اول نزد پدرش برگردد و با او خداحافظی کند. شاهزاده قبول کرد ولی به او گفت:
– به شرطی اجازه میدهم که هنگام دیدار با پدرت فقط سه کلمه بر زبان بیاوری.
شاهزاده خانم فوری به خانه برگشت ولی بیش از سه کلمه بر زبانش جاری شد؛ البته پسر پادشاه دوباره داخل صندوق زندانی نشد اما همراه صندوق آهنی از جا کنده شد و از روی جنگل و کوههای سنگی گذشت تا به قله پربرف کوهی رسید. شاهزاده خانم پس از اینکه مقداری پول با خود برداشت راهی جنگل شد و دنبال صندوق آهنی گشت ولی اثری از آن نیافت. انگار صندوق، غیب شده بود. به روز پشت سر هم، سرگردان در جنگل دنبال صندوق گشت. دست آخر هم خسته و بی رمق، درحالیکه راهش را گم کرده بود، از پا در آمد.
او هر شب برای اینکه از شر حیوانات درنده در امان باشد بالای درخت میرفت. یکی از شبها درحالیکه بالای درخت نشسته بود و با اندوه به همسر گمشدهاش فکر میکرد، چشمش به کورسویی در دوردست افتاد. با هیجان به خود گفت: «آه، شاید کسی در آنجا بتواند به من کمک کند.»
از درخت پایین آمد و به طرف آن نور رفت. وقتی نزدیکتر شد یک خانه چوبی کوچک و قدیمی دید که دور آن علفهای بلندی روییده بود.
خانه چنان تک افتاده و دلتنگ کننده به نظر میرسید که او از آمدن به سمت آن پشیمان شد. با وجود این، از پنجره خانه سرک کشید و نگاهی به درون آن انداخت؛ جز تعدادی قورباغه ریز و درشت هیچ موجود زندهای در آن دیده نمیشد. میز شامی در وسط اتاق قرار داشت که از غذاهای مطبوع، نان، نوشیدنی و ظرفهای نقره ای پر بود.
با دیدن وضعیت داخل خانه، شاهزاده خانم دل و جرئت پیدا کرد و در زد.
با کوبیدن در، شنید که قورباغه پیر گفت:
– زود برو ببین چه کسی بیرون در است.
قورباغه کوچکی زود در را باز کرد. وقتی دختر پادشاه وارد شد همه قورباغهها به او خوشامد گفتند و خواهش کردند بنشیند. بعد در حین احوالپرسی، این را هم پرسیدند که او از کجا آمده و آنجا به دنبال چیست.
شاهزاده خانم در پاسخ سؤال آنها همه ماجراهایی را که رخ داده بود تعریف کرد و گفت که در اثر بی توجهی و بر زبان آوردن بیش از سه کلمه صندوق آهنی و شاهزاده مفقودالاثر شدهاند، و او قصد دارد همه جا را بگردد تا همسرش را پیدا کند.
قورباغه پیر با شنیدن این حرفها به قورباغههای کوچک گفت کیسه بزرگ را نزد او بیاورند. قورباغهها که داشتند کیسه را میکشیدند و میآوردند، قورباغه پیر از شاهزاده خانم خواست که برود سر میز بنشیند و غذا بخورد.
وقتی غذا خوردن شاهزاده خانم تمام شد، قورباغهها او را به اتاق خواب زیبایی بردند که روتختی آن با طلا ملیلهدوزی شده بود. او روی تخت دراز کشید و با خیال راحت خوابید.
صبح قورباغه پیر به شاهزاده خانم گفت که باید از کوهی بلند و لغزنده بالا برود و از سه قله پربرف و یک دریاچه بزرگ عبور کند. بعد، از داخل کیسه چیزهایی در آورد و به او داد؛ از جمله سه سوزن بزرگ، یک تیغه گاو آهن و سه تا فندق. قورباغه به او سفارش کرد که مراقب آنها باشد و در موارد ضروری از آنها استفاده کند.
دختر پادشاه هم پس از آنکه به قورباغه قول داد حرفهایش را مو به مو اجرا کند، مسافرت خود را آغاز کرد. طولی نکشید که به آن کوه صاف و الغزنده رسید. در آنجا توقف کوتاهی کرد، کفشهای خود را در آورد و سوزنها را به کف آنها فرو کرد. با این کار میتوانست به آسانی از کوه لغزنده بالا برود.
بعد از آنکه به آن سوی قله رسید سوزنها را از ته کفش بیرون کشید و بادقت در جایی فرو کرد تا گم نشوند. در ادامه راه به قلههای برفی رسید که با کمک تیغه گاوآهن براحتی توانست از آنها عبور کند و به دریاچه بزرگ برسد. بعد سوار قایقی شد و از دریاچه عبور کرد. وقتی به ساحل رسید قصر بزرگ را در برابر خود دید.
به در ورودی قصر رسید. در زد و تقاضا کرد به عنوان کارگر در آشپزخانه قصر مشغول کار شود. او میخواست سر در بیاورد که آیا شاهزاده هنوز او را دوست دارد یا نه. بالاخره شنید پسر پادشاه دختر دیگری را برای ازدواج انتخاب کرده است. پسر پادشاه که دیده بود شاهزاده خانم برنگشته، فکر کرده بود یا مرده یا او را فراموش کرده است.
روز عروسی نزدیک بود ولی شاهزاده خانم ساربانی بود که میدانست شتر را کجا بخواباند. در نخستین شب جشن، یکی از فندقهایی را که قورباغه به او داده بود شکست و از داخل آن لباسی بسیار زیبا درآورد. لباس را پوشید و وارد مهمانی شد.
پسر پادشاه که شاهزاده خانم را نشناخته بود خیال کرد او یکی از مهمانان است و به رقص دعوتش کرد. شاهزاده خانم در حین رقص به او گفت:
– آیا صندوق آهنی و دختر پادشاه را که نجات داده بود فراموش کرده ای؟
با شنیدن این حرفها طلسم شکسته شد و پسر پادشاه عروس واقعی خود را شناخت. آنها خیلی زود تصمیم گرفتند به قلمرو سلطنتی خود بروند.
دختری که قرار بود عروس شاهزاده شود دختر یک جادوگر بود. درست در لحظه ای که شاهزاده خانم بیش از سه کلمه بر زبان آورده بود، آن زن جادوگر صندوق آهنی و شاهزاده را به قصر خود برده بود تا شاهزاده با دختر او ازدواج کند.
شاهزاده خانم و شاهزاده که اینک نجات یافته بود، در مسیر بازگشت به خانه، به همان جنگلی رسیدند که خانه قورباغهها در آن بود. با کمال تعجب به جای آن خانه، قصری مجلل در مقابل خود دیدند و وقتی وارد قصر شدند به جای قورباغههای کوچک چندین شاهزاده خانم به استقبال آنها آمدند.
طلسم قورباغهها هم شکسته شده بود و همگی خوشحال و هیجان زده بودند.
مراسم جشن عروسی در همان قصر برپا شد؛ چون آن قصر بزرگتر و مجللتر از قصر پدرشان بود. آن دو تصمیم گرفتند در همان جا اقامت کنند، اما پادشاه پیر شکوه میکرد که تنها مانده است. سرانجام پادشاه نیز به آن قصر کوچ کرد و در قلمرو باهم متحد شدند. در یکی از این قلمروها پادشاه پیر حکومت میکرد و در دیگری دامادش که ازدواج خوش یمنی کرده بود.