افسانه-شلغم-شاهانه

افسانه‌ی شلغم شاهانه / قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

افسانه‌ی شلغم شاهانه

قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

جداکننده-متن

یکی بود یکی نبود، دو برادر بودند که هر دو سرباز بودند و در جبهه می‌جنگیدند. از این دو برادر یکی ثروتمند بود و دیگری تنگدست. برادر تنگدست مجبور شد لباس سربازی را در آورد و برای کسب رزق و روزی کشاورزی پیشه کند. چنین بود که در قطعه زمینی، پس از کندن و شخم زدن، بذر شلغم کاشت. مدتی که گذشت، یکی از بذرها رشد خارق العاده ای کرد و روز به روز چنان غیرعادی بزرگ و بزرگ‌تر شد که به نظر می‌رسید، شدش تمامی ندارد.

مردم آن را شاهزاده شلغم‌ها نامیدند، چون تا آن زمان کسی شلغمی به آن بزرگی ندیده بود و انتظار هم نمی‌رفت پس از آن چنان شلغمی دیده شود. بالاخره آن شلغم آن قدر بزرگ شد که اگر آن را روی ارابه ای می‌گذاشتند، دو گاو نر به سختی می‌توانستند آن ارابه را بکشند. کشاورز نمی‌دانست با آن چه کار کند و مدام به این فکر می‌کرد که این محصول عجیب برایش خوش یمن است یا بدیمن!

سرانجام به فکرش رسید: «اگر آن را بفروشم پول چندانی به دست نمی‌آورم. خودم هم که نمی‌توانم آن را بخورم، چون شلغم به این بزرگی را نمی‌شود یکجا خورد. تازه، شلغم‌های کوچک برای خوردن مناسب ترند و بدون زحمت قابل خوردن هستند. فکر می‌کنم بهترین کار این است که آن را نزد پادشاه ببرم و به او هدیه کنم.»

پادشاه وقتی چشمش به شلغم افتاد گفت:

– چه چیز عجیبی! در عمرم چیزهای عجیب و غریب زیادی دیده‌ام، ولی هرگز هیولایی به این بزرگی ندیده بودم. از چه نوع بذری استفاده کرده ای؟ شاید هم همین‌طور الله بختکی چنین محصولی گیرت آمده؟

کشاورز جواب داد:

من آدم خوش شانسی نیستم. سرباز تهیدستی هستم. نه حق بازنشستگی دارم و نه در هفت آسمان یک ستاره. از سر تنگدستی است که به کشاورزی روی آورده‌ام، البته برادری دارم که ثروتمند است. ای پادشاه! شما خودتان بهتر می دانید آنان که مال و منالی ندارند همیشه فراموش شده هستند.

دل پادشاه برای مرد فقیر سوخت و قول داد به او کمک کند تا نه تنها از فقر خلاص شود، بلکه ثروتی به اندازه ثروت برادرش به دست آورد. پادشاه آن اندازه به او زمین و مرتع بخشید که ثروت و ملک او از برادرش بیشتر شد.

وقتی خبر ثروتمند شدن او به گوش برادر رسید و شنید که همه این‌ها صدقه سر یک شلغم بزرگ بوده، حس حسادتش برانگیخته شد. به فکر افتاد که راهی پیدا کند تا از شانسی مشابه برخوردار شود. سرانجام تصمیم گرفت به پادشاه اسب‌های خوب و طلا هدیه کند به این امید که از او هدایای با ارزش تری دریافت نماید. او فکر می‌کرد پادشاه که در برابر یک شلغم این همه بذل و بخشش کرده، در مقابل این هدیه‌های ارزشمند حتماً ثروتی غیرمنتظره به او خواهد داد.

وقتی پادشاه هدایای او را دریافت کرد گفت به نظرش هدیه ای جالب‌تر از شلغم وجود ندارد که در عوض به او بدهد. به این ترتیب برادر ثروتمند مجبور شد ارابه ای که دو گاو نر آن را می‌کشیدند، اجاره کند تا شلغم برادر را روی آن بگذارد و به خانه‌اش ببرد.

رفتار پادشاه برادر حسود را چنان سخت خشمگین کرد که نمی‌دانست چه کار کند. پس از مدتی کلنجار رفتن با خود بالاخره به این فکر پلید افتاد که برادر خود را سر به نیست کند.

برای عملی کردن این فکر باید نقشه ای می‌کشید، بنابراین نزد برادر خود رفت و گفت:

– برادر عزیزم، من یک گنج زیرزمینی کشف کرده‌ام که ازاینجا چندان دور نیست. حاضری باهم برویم و زمین را بکنیم و گنج را میان خود تقسیم کنیم؟

برادر کوچک‌تر بی‌آنکه ذره ای شک و تردید به خود راه دهد پیشنهاد او را پذیرفت. آن دو راه افتادند و رفتند تا به یک نهر رسیدند. در یک لحظه، مرد خبیث برادر خود را غافلگیر کرد و دست و پای او را بست، اما همین‌که خواست او را به درختی بیاویزد تا نقشه پلیدش را اجرا کند، صدای کسی را که آواز شادی می‌خواند، و صدای سم اسبی را از فاصله ای نزدیک شنید.

برادر خبیث سراسیمه و وحشت زده طناب را از درخت باز کرد، برادرش را با دست و پای بسته در یک گونی انداخت، گونی را به درخت آویزان کرد و خود فرار را بر قرار ترجیح داد. برادر با تلاش بسیار کیسه را سوراخ و بعد سوراخ را بزرگ‌تر کرد تا توانست سرش را از آن بیرون بیاورد.

درست در همین موقع مسافری با اسبش از راه رسید. سوار که جوانی دانشمند و سرشار از نیروی جوانی بود. آوازخوانان از جاده جنگلی می‌گذشت. وقتی نزدیک کیسه رسید، کشاورزی که داخل آن زندانی شده بود فریاد زد:

– مسافر، روز بخیر!

دانشمند به اطراف خود نگاه کرد تا جهت صدا را تشخیص دهد. چون متوجه نشد پرسید:

– که مرا صدا زد؟

مرد جواب داد:

– بالای سرت را نگاه کن. داخل این کیسه آدم عاقلی نشسته است که همین چند لحظه پیش مهم‌ترین مطلب را در زندگی فراگرفته؛ مطلبی که در مقابل آن، آنچه دانشمندان فرا می‌گیرند ارزشی ندارد. در ضمن مطمئن شده‌ام که اگر کسی این بالا بیاید، بلافاصله عاقل‌تر از دیگران می‌شود. من به ماهیت ستاره‌ها و اجرام آسمانی پی برده‌ام، به مسیر وزش باد، به حرکت شن‌های ساحل، به شیوه درمان بیماری‌ها، قدرت سبزی‌ها، پرندگان و سنگ‌ها پی برده‌ام. اگر در موقعیت من بودی متوجه می‌شدی که چگونه عقل و شعور، با شکوه تمام از یک کیسه جاری می‌شود.

دانشمند که از شنیدن این همه تعریف تعجب کرده بود، فریاد کنان گفت:

– چه دیدار باسعادتی! آیا من می‌توانم مدت کوتاهی وارد کیسه شوم؟

این درست همان تقاضایی بود که مرد داخل کیسه در انتظار شنیدنش بود، بنابراین گفت:

– به خاطر کلمات محبت آمیزت کمک می‌کنم تا تو هم بتوانی به داخل کیسه بیایی؛ اما فقط یک ساعت! همه آنچه را در اینجا آموخته‌ام در مدتی کمتر از یک ساعت فراگرفته‌ام.

دانشمند مدتی صبر کرد، اما چون کنجکاوی‌اش برای درک و آگاهی زیاد بود این مدت به نظرش بسیار طولانی آمد، بنابراین دوباره گفت:

– دلم می‌خواهد هرچه زودتر به داخل کیسه بیایم.

مرد داخل کیسه کمی صبر کرد و سرانجام گفت:

– باشد، اول دست و پای مرا باز کن و مرا پایین بگذار تا جا برای تو در داخل کیسه باز شود،

مرد دانشمند گونی را پایین آورد و کشاورز را از داخل کیسه رها کرد و گفت:

– حالا به من کمک کن تا هرچه زودتر بتوانم در داخل کیسه جا بگیرم. مرد فوری کیسه را بر سر دانشمند کشید و او را درون آن جای داد. بعد طناب سر کیسه را محکم کشید و آن را به یکی از شاخه‌های درخت آویزان کرد. دانشمند بین زمین و هوا معلق شده بود و تاب می‌خورد.

مرد گفت:

– دانشمند عزیز، مدتی اینجا بمان تا حالت جا بیاید. آیا در همین چند لحظه تجربه ای پیدا نکرده ای؟ خیلی خوب، صبر کن تا عقل و معرفت به سراغت بیاید.

مرد سوار بر اسب دانشمند شد و از آنجا رفت، البته قصد داشت ساعتی بعد کسی را بفرستد تا او را از کیسه بیرون بیاورد.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *