افسانهی شریک غم و شادی
قصهها و داستانهای برادران گریم
روزی روزگاری، خیاطی زندگی میکرد که مثل خروسجنگی اهل دعوا و کتککاری بود. او با همسر بختبرگشتهاش که زنی پرهیزکار، پرکار و مهربان بود هرگز خوب تا نمیکرد. خیاط هیچوقت از کارهای زنش راضی نبود و برای هر کاری که او میکرد، نق میزد و کتککاری و جاروجنجال به راه میانداخت. بالاخره خبر دعواهای خیاط و زنش به گوش قاضی رسید. او خیاط را به زندان انداخت تا متنبه شود. مدتها در گوشه زندان به خیاط آبونان خالی دادند تا سر عقل آمد و قول داد تذکرهای قاضی را به کار گیرد و دیگر با زنش سازگار باشد، به او محبت کند و در غم و شادیاش شریک باشد.
خیاط را آزاد کردند. مدتی اوضاعواحوال بر وفق مراد بود، ولی پس از چندی خیاط به عادتهای قبلی خود برگشت و حتی بدتر شد. چون به قاضی قول داده بود که دیگر زنش را نزند، موهای او را میکشید. یک روز زن مقاومت کرد، از دست خیاط گریخت و از خانه بیرون رفت. خیاط همانطور که متر و قیچی در دستش بود زن را دنبال میکرد، اما چون نمیتوانست بهسرعت زن بدود و به او نمیرسید، متر و قیچی و هرچه دم دستش بود بهطرف او پرتاب میکرد. اگر آن چیزی که پرت کرده بود به زنش میخورد خیاط خوشحال میشد و اگر نشانهگیریاش درست از آب درنمیآمد ناراحت و عصبانی میشد. این جنگودعواها آنقدر ادامه پیدا کرد که همسایهها دخالت کردند و دوباره خیاط را نزد قاضی بردند.
قاضی گفت:
– مگر قول نداده بودی دست از این جاروجنجالها برداری؟
خیاط جواب داد:
– من به قولم وفادار بودهام، دیگر هرگز دست به روی زنم دراز نکردهام و در غم و شادی او شریک بودهام.
قاضی با تعجب پرسید:
– پس چطور همسرت برای دومین بار آمده است و شکایت دارد؟
خیاط چندین بار تکرار کرد که همسرش را نزده است، ولی گفت که سعی کرده موهای زنش را شانه کند، چون او با موهای شانه نکرده شبیه موجودات وحشی به نظر میرسد. بعد ادامه داد که زن مقاومت کرده و از دستش گریخته است. او هم ناچار همسرش را تعقیب کرده و در حین تعقیب و گریز هرچه به دستش رسیده بهطرف او پرتاب کرده، ولی درعینحال در غم و شادی او شریک بوده است. او توضیحش را اینطور ادامه داد:
– چون هر بار که چیزی بهطرف او پرت میکردم و به او میخورد، او غمگین میشد و من خوشحال، و وقتی درست نشانهگیری نمیکردم، او خوشحال میشد و من غمگین و ناراحت!
قاضی با آن حرفهای بیمعنی قانع نشد و خیاط را به مجازاتی محکوم کرد که در خورش بود.