افسانهی سیروسفر
قصهها و داستانهای برادران گریم
یکی بود یکی نبود، زن فقیری بود که پسرش علاقه زیادی به سفر داشت. روزی مادرش به او گفت:
– تو که پولی در بساط نداری، به کجا میتوانی سفر کنی؟
پسر گفت:
– بالاخره میتوانم چارهای پیدا کنم. تمام روز راه میروم و میگویم نه چندان زیاد، نه چندان زیاد!»
این را گفت و به راه افتاد. او تمام روز با خود میگفت: «نه چندان زیاد، نه چندان زیاد!»
همچنان که این کلمات را تکرار میکرد به یک ماهیگیر رسید؛ سلام کرد و گفت:
– از خدا برکت، نه چندان زیاد!
وقتی ماهیگیر تور را کشید تعداد کمی ماهی به دامش افتاده بود. ماهیگیر عصبانی شد؛ ترکهای برداشت، به جان جوانک افتاد و گفت:
– هرچه بزنمت کم زدهام!
جوانک گفت:
– پس چه بگویم؟
ماهیگیر گفت:
– باید بگویی هرچه بیشتر بهتر!
ازآنپس جوانک راه میرفت و با خود میگفت: «هرچه بیشتر بهتر، هرچه بیشتر بهتر!»
همانطور که میرفت به چوبه داری رسید که داشتند مجرم بیچارهای را روی آن اعدام میکردند. جوانک به مجرم سلام کرد و گفت:
– هرچه بیشتر بهتر، هرچه بیشتر بهتر!
مجرم گفت:
– این چه حرفی است؟ یک مجرم برای همه عالم کافی است!
جوانک از نردبان بالا رفت و از مجرم محکوم به مرگ پرسید:
– پس چه باید بگویم؟
مجرم گفت:
– باید بگویی خداوند این بیچاره را بیامرزد.
روز بعد جوانک در راه مرتب با خود تکرار میکرد: «خداوند این بیچاره را بیامرزد.»
او به مردی رسید که داشت اسب پیری را میکشت تا از پوست و گوشت آن استفاده کند. جوان به مرد سلام کرد و گفت:
– خداوند، این بیچاره را بیامرزد.
مرد برآشفت و سیلی محکمی به جوانک زد. چشمهای جوان طوری ورم کرد که بهسختی میتوانست جایی را ببیند.
جوانک پرسید:
– پس من چه باید بگویم؟
مرد گفت:
– تو باید بگویی انشاء الله لاشخور در گورش بخوابد!
روز بعد جوانک در حین ادامه سفر مدام به خود میگفت: «انشاءالله لاشخور در گورش بخوابد!» همانطور که این جمله را میگفت به یک گاری رسید که پر از سرنشین بود. جوانک به گاریچی سلام کرد و گفت:
– انشاء الله لاشخور در گورش بخوابد.
هنوز حرفی جوانک تمام نشده بود که گاری سقوط کرد و در گوری بزرگ افتاد. گاریچی در حین سقوط از گاری بیرون پرید و با شلاق به جان جوانک افتاد. کتک مفصلی به او زد، بعد هم گوش او را کشید و نزد مادرش برد.
پسازآن، دیگر جوانک هوس نکرد به سفر برود.