افسانه-سگ-و-گنجشک

افسانه‌ی سگ و گنجشک / قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

افسانه‌ی سگ و گنجشک

قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

جداکننده-متن

یکی بود یکی نبود، سگ گله‌ای بود که ارباب بدی داشت. ارباب درازای خدمت و وفاداری سگ هیچ‌وقت غذای کافی به او نمی‌داد. بالاخره روزی سگ که خیلی ناراحت بود تصمیم گرفت دیگر آن شرایط را تحمل نکند، صاحبش را رها کند و ازآنجا برود.

در راه سگ به گنجشکی برخورد که از او پرسید:

– برادر، چرا این‌قدر محزون و افسرده‌ای؟

سگ جواب داد:

– چون گرسنه هستم و چیزی برای خوردن ندارم.

گنجشک گفت:

– این که مشکلی نیست. همراه من بیا، سیرت می‌کنم.

آن دو باهم به شهر رفتند. نزدیک یک مغازه قصابی پرنده گفت:

– همین جا منتظر بمان، من با نوکم برایت یک تکه گوشت می‌برم.

بعد پرواز کرد و رفت وارد مغازه شد. اول دوروبر را نگاه کرد که کسی متوجه او نباشد، بعد آن‌قدر به تکه گوشتی که بالای پنجره بود نوک زد تا  بالاخره کنده شد. سگ فوری پرید آن را برداشت و برد در گوشه‌ای خورد. بعدازآن، گنجشک او را به مغازه دیگری برد و یک تکه گوشت دیگر برایش تهیه کرد. وقتی سگ دومین تکه را هم خورد، پرنده پرسید:

– برادر جان، حالا سیر شدی؟

سگ جواب داد:

– از گوشت بله، ولی تا اینجا که نانی در بساط نبود.

گنجشک گفت:

– باشد، اگر همراه من بیایی. نانت را هم فراهم می‌کنم

آن‌وقت او را به یک نانوایی برد، چند قرص نان از قلاب نانوایی پایین انداخت که سگ آن‌ها را برداشت و خورد. بعد سگ را به یک نانوایی دیگر برد و چند قرص نان هم از آن نانوایی به سگ داد. همین‌که خوردن نان‌ها تمام شد، گنجشک از سگ پرسید آیا کاملاً سیر شده است یا نه؟

سگ جواب داد:

– بله، حالا باهم کمی در شهر گردش کنیم.

آن دو شروع کردند به قدم زدن در خیابان‌های اصلی شهر. چون هوا گرم بود نتوانستند زیاد راه بروند. به گوشه‌ای از خیابان که رسیدند، سگ گفت:

– من خسته‌ام، می‌خواهم بخوابم.

گنجشک گفت:

– باشد، من هم روی شاخه درخت می‌نشینم.

سگ وسط خیابان خوابید.

کمی که گذشت یک گاری سه اسبه در خیابان ظاهر شد. بارش دو بشکه نوشیدنی بود. گنجشک وقتی دید ارابه بی توجه به سگی که در خیابان خوابیده همچنان به آن نزدیک می‌شود فریاد زد:

– آی گاریچی! مراقب باش، وگرنه پدرت را در می‌آورم!

گاریچی غرغرکنان گفت:

– تو فسقلی می‌خواهی پدر من را در بیاوری!

با شلاق به اسب‌ها نهیب زد و همچنان در همان مسیر به راهش ادامه داد. بالاخره چرخ‌های گاری از روی سگ عبور کرد و سگ را کشت.

گنجشک به گاریچی گفت:

– تو دوست من، سگ، را کشتی، برایت گران تمام می‌شود. اسب‌ها و گاری‌ات را نابود می‌کنم.

گاریچی که همچنان بی اعتنا به راهش ادامه می‌داد گفت:

– سر در نمی‌آورم، تو به این کوچکی چه آسیبی می‌توانی به اسب‌ها و گاری من بزنی؟

گنجشک پرید پشت گاری و روی چوب پنبه بشکه نوشیدنی نشست و آن‌قدر نوک زد تا چوب پنبه افتاد و بی‌آنکه گاریچی متوجه شود، نوشیدنی داخل بشکه بیرون ریخت. وقتی بشکه خالی شد تازه گاریچی سر برگرداند و فهمید که کار از کار گذشته و یکی از بشکه‌ها خالی شده است. گاریچی گفت:

– تو واقعاً هم پدرم را درآوردی!

گنجشک گفت:

– کجایش را دیده ای، این تازه اول کار بود!

بعد پرید روی سر یکی از اسب‌ها، نوک زد و یک چشم آن را درآورد. گاریچی که این صحنه را دید بلافاصله تبر کوچک خود را بیرون آورد و او را نشانه گرفت. گنجشک به‌موقع پرید، ضربه به سر اسب خورد و حیوان را درجا گشت.

گاریچی فریاد زد:

– دیگر بیچاره شدم!

گنجشک گفت:

– هنوز کافی نیست.

گاریچی با دو اسب به راهش ادامه داد. گنجشک سراغ بشکه دوم رفت و با نوک زدن، چوب پنبه آن بشکه را هم کند. نوشیدنی این بشکه هم به بیرون فوران کرد. گاریچی داد زد:

– دست از سر من بردار بیچاره شدم!

گنجشک گفت:

– هنوز هم کافی نیست.

بعد رفت سراغ اسب دومی و به چشمش نوک زد. گاریچی با عصبانیت سعی کرد با تبر ضربه‌ای به گنجشک بزند ولی این بار هم گنجشک جاخالی داد و ضربه به اسب خورد و آن را کشت. گاریچی ناله کنان گفت:

– دیگر چیزی برایم باقی نمانده، دست از سرم بردار!

گنجشک گفت:

– هنوز کافی نیست.

بعد به‌طرف اسب سوم رفت و نوک زد و چشم سومین اسب را هم درآورد. گاریچی که از خشم و نومیدی دیوانه شده بود با عصبانیت یک‌بار دیگر گنجشک را با تبر نشانه گرفت ولی این بار نیز ضربه به اسب خورد و به‌این‌ترتیب سومین اسب هم نابود شد. گاریچی فریاد زد:

– بیچاره شدم! بیچاره شدم!

گنجشک هم در جواب گفت:

– هنوز کافی نیست، حالا می‌بینی که در خانه‌ات چه بلایی سرت می‌آورم.

بعد پرواز کرد و رفت.

گاریچی که سراپای وجودش آکنده از خشم بود مجبور شد گاری را رها کند و به خانه‌اش برگردد. وقتی رسید به همسرش گفت:

– نمی‌دانی که امروز چه بلایی به سرم آمد؛ نوشیدنی‌هایم از بشکه‌ها  ریخت و هر سه اسبم هم نابود شدند.

همسرش گفت:

– حالا بشنو که در خانه چه بلایی به سرمان آمده؛ امروز پرنده‌ای پست و نابکار به خانه ما آمده و انگار هرچه پرنده در دنیا هست هم با خودش آورده. آن‌ها دارند غلاتی را که در حیاط گذاشته بودیم می‌خورند.

مرد به حیاط خانه روستایی‌اش نگاه کرد و دید هزاران هزار پرنده سرگرم بلعیدن غله‌هایشان هستند. در آن میان همان گنجشک ناجنس هم نشسته بود.

گاریچی فریاد زد:

– هرگز این‌قدر درمانده نشده بودم.

گنجشک گفت:

– هنوز کافی نیست. تو باید جانت را هم در این راه از دست بدهی.

بعد پروازکنان دور شد. گاریچی که دیگر دار و ندار خود را باخته بود، وارد آشپزخانه شد و دل‌مرده و ناراحت جلو اجاق نشست. گنجشک آمد، روی لبه پنجره نشست و صدا زد:

-گاریچی، تو بالاخره جانت را هم در این انتقام‌جویی از دست می‌دهی!

مرد از شدت خشم تبرش را به‌طرف گنجشک پرت کرد، ولی بی‌آنکه به گنجشک صدمه بزند قاب پنجره را رد کرد. پنجره که شکست گنجشک داخل آشپزخانه پرید و دوباره تکرار کرد:

– تو بالاخره جانت را در این راه از دست می‌دهی!

گنجشک به این گوشه و آن گوشه می‌پرید و از وسط میز و صندلی‌ها عبور می‌کرد. گاریچی هم که دیگر از خشم دیوانه شده بود همچنان تبر به دست به دنبال او می‌دوید و با تبر به اینجاوآنجا و حتی به دیوار خانه‌اش ضربه می‌زد، بی‌آنکه کمترین صدمه‌ای به گنجشک بزند. سرانجام با یک حرکت تند، گنجشک را به چنگ آورد. زنش خواست حیوان را که باعث این‌همه گرفتاری شده بود بکشد، اما مرد گفت که گنجشک باید با مرگ هولنانی از بین برود. این را گفت و گنجشک را بلعید. پرنده در داخل شکم مرد گاریچی هم آرام و قرار نداشت و مدام از این سو به آن سو می‌پرید. دست‌آخر هم به‌طرف دهان گاریچی آمد و فریاد زد:

– تو سرانجام جانت را در این راه از دست می‌دهی!

مرد باعجله تبر را به دست زنش داد و گفت:

– بزن این نابکار را و او را بکش.

زن که دست و پای خود را گم کرده بود درست نشانه نگرفت، ضربه را به سر شوهرش زد و او را درجا گشت. گنجشک از دهان مرد بیرون پرید و دیگر هرگز آن دوروبر دیده نشد.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *