افسانه-سه-کوتوله-در-جنگل

افسانه‌ی سه کوتوله در جنگل / قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

افسانه‌ی

سه کوتوله در جنگل 

قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

جداکننده-متن

یکی بود یکی نبود، در روزگاران پیشین مردی بود که دختری داشت، وی همسرش را از دست داده بود. در آن نزدیکی‌ها زن بیوهای زندگی می‌کرد که او هم دختری داشت. دخترها در آنجا مثل دو خواهر باهم زندگی می‌کردند، بازی می‌کردند و بزرگ می‌شدند. یکی از روزها زن بیوه به دختر آن مرد گفت:

– برو به پدرت بگو زمانی که بتواند شیر برای شستشو و شربت برای نوشیدن تو، و برای خوردن و شستشوی دختر من آب فراهم کند، من حاضرم زن او بشوم. دختر پیغام آن زن را به پدر خود رساند. آن مرد با خود گفت:

«خوب چه کار می‌شود کرد؟ اگر این ازدواج سر بگیرد خوش یمن است، ولی در عین حال به دور از دردسر و گرفتاری نیست.»

خیلی فکر کرد و عقلش به جایی نرسید تا اینکه بالاخره راه چاره ای پیدا  کرد. چکمه‌اش را در آورد و به دخترش گفت:

– کف این چکمه سوراخ است. آن را به انبار علوفه ببر و به میخی آویزان کن. بعد توی چکمه آب بریز؛ اگر آب از سوراخ چکمه بیرون نریخت من آن زن را به همسری انتخاب خواهم کرد، و اگر ریخت ازدواج نخواهم کرد.

دختر طبق دستور پدر عمل کرد، در چکمه آب ریخت و چکمه از آب پر شد. پس از مدتی برگشت و نتیجه را به پدرش گفت.

وقتی پدر قضیه را از زبان دخترش شنید بلند شد و خودش رفت که چکمه را ببیند. وقتی متوجه شد که دخترش درست می‌گوید، از آنجا یکراست به خانه آن زن بیوه رفت و پس از مشورت و گفتگو با او ازدواج کرد.

صبح روز اول ازدواج، دختر مرد برای شستشو شیر و برای نوشیدن شربت در اختیار داشت، اما به دختر زن فقط آب رسید. صبح روز دوم برای هر دو نفر چیزی جز آب نبود که بنوشند و با آن حمام کنند. اما روز سوم دختر زن از شربت و شیر استفاده کرد، در حالی که به دختر مرد چیزی جز آب نرسید و این برنامه به همین ترتیب ادامه پیدا کرد.

در این مدت، در دل زن کینه دختر ناتنی شعله ور شد. چون دختر خودش زشت بود و ظاهر خوشایندی نداشت ولی دختر ناتنی زیبا و خواستنی بود. روزی نبود که دختر بیچاره با رفتار سنگدلانه مادر ناتنی شکنجه نشود، ولی او با دلی پر از اندوه همه چیز را تحمل می‌کرد.

یکی از روزها که زمین یخ زده و لیز بود و کوه‌ها و دره‌ها را برف پوشانیده بود، مادر ناتنی پیراهنی نازک دوخت، بعد دختر را صدا زد و گفت:

– این پیراهن را بپوش و این زنبیل را بردار، به جنگل برو و آن را با تمشک پر کن؛ خیلی هوس تمشک کرده‌ام.

دختر گفت:

– آه خدای من، زمستان که وقت تمشک نیست! زمین یخ زده و پرچین‌ها پوشیده از برف است. از آن گذشته با این لباس نازک چطور می‌توانم بیرون بروم؟ هوای بیرون آن قدر سرد است که حتی نفس آدم یخ می زند. باد پیراهنم را پاره می‌کند و به تنم خار فرو می‌رود!

مادر ناتنی گفت:

– جلو زبانت را بگیر و این قدر دهن به دهن من نگذار! هرچه زودتر از جلو چشمم دور شو! تا زمانی که این سبد را پر از تمشک نکردی نمی‌خواهم تو را ببینم. بعد یک تکه نان خشک به دختر ناتنی‌اش داد و گفت: – این نان برای تمام روزت کافی است. زود باش راه بیفت! زن بدجنس پیش خود فکر کرد: «دخترک حتماً یخ می زند یا از گرسنگی تلف می‌شود و من دیگر قیافه نحسش را نمی‌بینم.»

از آنجا که دختر چاره ای جز اطاعت نداشت آن پیراهن را به تن کرد و راه افتاد. تا جایی که چشم کار می‌کرد همه جا پوشیده از برف بود و از درخت و سبزی هیچ خبری نبود، ولی او همچنان به راهش ادامه داد و رفت و رفت تا در میانه جنگل به یک کلبه کوچک رسید. سه مرد کوتوله و عجیب از درون کلبه دزدانه بیرون را نگاه می‌کردند.

دختر می‌خواست بداند چه وقت روز است، برای همین رفت و در کلبه را زد. کسی از داخل کلبه بلند گفت:

– بیا تو؟

دختر وارد شد و چون سردش بود و می‌خواست صبحانه‌اش را بخورد، روی یک چهار پایه نزدیک اجاق نشست. یکی از کوتوله‌ها گفت:

– دختر جان، کمی از آن نانت را به ما بده. دختر گفت:

– با کمال میل. بعد نانش را نصف کرد و نصفش را به آن‌ها داد. بعد آنان پرسیدند:

چه چیز باعث شد که در این زمهریر با این لباس نازک به جنگل بیایی؟ دختر در جواب گفت:

– من را به جنگل فرستاده‌اند تا این سبد را پر از تمشک کنم. بدون تمشک جرئت ندارم به خانه برگردم!

کوتوله‌ها تا زمانی که دختر نانش را می‌خورد چیزی نگفتند، بعد جارویی به دستش دادند و گفتند:

– برو برف‌ها را از جلو در پشتی جارو کن. دختر بی آنکه کلمه ای حرف بزند جارو را برداشت و بیرون رفت.

همین‌که از در بیرون رفت کوتوله‌ها شروع کردند به صحبت درباره او. یکی از آن‌ها گفت:

– او دختری زیبا و خوش رفتار است. برایش چه چیزی آرزو کنیم؟ اولی گفت: – من نوید می‌دهم که او روز به روز زیباتر می‌شود.

دومی گفت:

– من هدیه ای شگفت انگیز به او خواهم داد؛ هر بار که دهان باز کند و کلامی بگوید یک اشرفی از دهانش بیرون می‌افتد.

کوتوله سومی پیش بینی کرد:

– پسر پادشاه او را به همسری انتخاب خواهد کرد.

وقتی کوتوله‌ها آرزو می‌کردند، دخترک سرگرم جارو زدن باریکه راه پشت کلبه بود. فکر می‌کنید با این جارو زدن چه پیدا کرد؟ تمشک‌های رسیده و آبدار از زیر برف‌های جارو شده سر بیرون آوردند.

دختر خوشحال و ذوق زده سبدش را پر کرد. از اینجا به بعد را می‌توان حدس زد که چه اتفاقی افتاد. دختر با مردان کوتاه قد خداحافظی کرد و دوان دوان راه خانه را در پیش گرفت، چون دلش می‌خواست آنچه را پیدا کرده بود، به مادر ناتنی‌اش نشان دهد. به محض اینکه وارد خانه شد و سلام کرد، یک اشرفی از دهانش بیرون افتاد.

مادر ناتنی از تعجب شاخ درآورد. بعد دختر ماجراهای جنگل را از مسیر تا پیاز تعریف کرد و همان طور که حرف می‌زد اشرفی از دهانش می‌افتاد. طولی نکشید که اتاق از طلای درخشان پر شد. خواهر ناتنی گفت:

حالا که می‌توانی همه جا را طلاباران کنی، لابد از این به بعد از خود راضی و متکبر می‌شوی!

او که از روی حسادت این حرف را می‌زد، از مادر خود خواست تا او را هم به دنبال تمشک به جنگل بفرستد. مادر گفت:

– دخترک عزیزم، هوا خیلی سرد است! ولی دختر آن قدر اصرار کرد که امان از مادر برید و سرانجام او را مجبور کرد که اجازه دهد. البته مادر هم موقعی اجازه داد که برایش لباسی از پوست خز دوخته و نان، کره و کیک هم برای سفرش فراهم کرده بود.

دختر راه جنگل را در پیش گرفت و رفت تا به کلبه رسید. خود دختر متوجه نبود، ولی وقتی به کلبه نزدیک می‌شد، آن سه مرد کوتوله او را می‌دیدند. دختر بدون اینکه فکر کند کارش درست هست یا نه، یکراست وارد اتاق شد، کنار اجاق نشست و شروع کرد به خوردن نان و کره و کیک.

یکی از مردان گفت:

– قدری از آن صبحانه خوب و خوشمزه‌ات را به ما می‌دهی؟

دختر جواب داد:

– این برای خودم هم کم است، چطور می‌توانم به شما هم بدهم؟

بعد دوباره شروع کرد به خوردن تا صبحانه‌اش تمام شد. کوتوله‌ها به او گفتند:

– جارویی در آن گوشه است؛ بردار و برف‌های جلو در پشتی را جارو کن. دختر با صدای بلند گفت: – خودتان این کار را بکنید. مگر من خدمتکار شما هستم؟

او وقتی دید که آن مردها از جای خود تکان نخوردند کمی ترسید، بلند شد و جارو را برداشت و بیرون رفت. بعد از اینکه دختر از کلبه بیرون رفت کوتوله‌ها درباره او شروع کردند به صحبت. یکی پرسید:

– چه چیزی می‌توانیم به او بدهیم؟ او آدم شیطان صفت، خبیث و حسودی است. نمی‌توانیم چیزی به او هدیه کنیم.

کوتوله اولی گفت:

– من مقدر می‌بینم او هر روز زشت تر شود.

دومی گفت:

– هدیه من برای این دختر این است که با گفتن هر کلمه یک وزغ از دهانش بیرون بپرد.

سومی هم گفت:

– من پیش بینی می‌کنم که با مرگ مصیبت باری روبه رو شود.

دخترک با جارو برف‌های پشت کلبه را زیر و رو کرد ولی از تمشک خبری نبود. اوقاتش تلخ شد و دست از پا درازتر به خانه خودش برگشت. از آن وحشتناک‌تر اینکه وقتی دهانش را باز کرد تا آنچه را در جنگل گذشته بود برای مادرش تعریف کند، با هر کلمه یک وزغ از آن بیرون پرید. دخترک وضعی نفرت انگیز پیدا کرده بود.

بعد از آن دشمنی و کینه توزی مادر ناتنی دوچندان شد، چون می‌دید دختر شوهرش روز به روز زیباتر می‌شود. او در صدد بود کاری کند که زندگی به کام دخترک تلخ شود.

یک روز صبح نامادری یک کتری پرآب روی آتش گذاشت تا نخ‌ها را بشوید. ولی بعد، همین‌که آب جوشید، دختر بیچاره را صدا زد، کلاف نخ‌ها را روی دوش او گذاشت، یک تبر هم به دستش داد و گفت که باید به رودخانه یخ زده برود و با تبر یخ را سوراخ کند و با آب رودخانه نخ‌ها را بشوید.

دخترک همیشه مطیع بود، برای همین تبر را برداشت تا یخ رودخانه را با آن سوراخ کند. وقتی دخترک داشت اولین ضربه را به یخ می‌زد، کالسکه ای زیبا و باشکوه که پادشاهی جوان در آن نشسته بود از کنار او عبور کرد. پادشاه وقتی چشمش به دخترک افتاد، کالسکه را متوقف کرد و گفت:

– دختر جان، چرا در این سرمای سخت بیرون از خانه هستی؟ اصلاً آمدهای اینجا چه کار کنی؟

دخترک جواب داد:

– من دختری فقیر هستم، آمده‌ام نخ‌ها را بشویم. پادشاه از دیدن دختری به این زیبایی که مجبور بود در آن هوای سرد به کارهای سخت تن در دهد، دلش سوخت. بعد رو کرد به دختر و گفت:

– آیا حاضری سوار کالسکه شوی و همراه من بیایی؟

دختر که از خدا می‌خواست دیگر مادر ناتنی و خواهرش را نبیند گفت:

– آه، بله با کمال میل! دختر سوار کالسکه شد و آن‌ها پس از پیمودن راهی طولانی به قصر شاه رسیدند. طولی نکشید که پادشاه از دختر خواستگاری کرد و او در جشنی باشکوه، درست همان طور که آن کوتوله‌های جنگلی پیشگویی کرده بودند، همسر پادشاه شد.

او حدود یک سال بعد پسری به دنیا آورد که سخت مورد علاقه پادشاه بود. از آن طرف خبر خوشبختی‌اش به گوش مادر ناتنی رسید. مادر تصمیم گرفت به همراه دخترش به قصر برود. آن‌ها به حدی خودشان را خوب و خیر خواه نشان دادند که توانستند مدتی به عنوان مهمان در قصر بمانند. ایک روز که پادشاه در قصر نبود و کسی هم در اطراف دیده نمی‌شد، مادر و دختر باهم سر و پای ملکه را که در تختخوابش خوابیده بود گرفتند و او را از پنجره به رودخانه کنار قصر انداختند. بعد از این رفتار زشت، مادر ناتنی دخترش را در تختخواب ملکه خواباند و طوری رویش را با ملافه پوشاند که فقط پیشانی‌اش دیده می‌شد. هنگامی که پادشاه برگشت و خواست با ملکه صحبت کند، مادر دختر گفت:

ساکت! او اکنون در خواب شیرین است؛ بهتر است با او صحبت نکنید! صبح روز بعد پادشاه که حتی در خواب هم نمی‌دید چه توطئه رذیلانه ای اتفاق افتاده، شروع کرد به حرف زدن باهمسرش و در کمال تعجب دید که با هر کلمه به جای اشرفی، یک وزغ از دهان او به بیرون می‌جهد.

پادشاه پرسید چطور چنین تغییر وحشتناکی رخ داده است، مادر ناتنی جواب داد اگر ملکه بار دیگر به خواب عمیقی فرو رود این مشکل حل می‌شود. پادشاه با شنیدن این حرف از اتاق بیرون رفت.

آن شب خدمتکار پادشاه دید که چیزی شبیه اردک در رودخانه کنار قصر شنا می‌کند. وقتی اردک جلو پنجره اتاق پادشاه رسید، خدمتکار صدایی را شنید که می‌گفت:

– پادشاها، آیا چشمان تو خوب مراقب و هوشیارند؟ یا اینکه مثل وقتی خوابی، پلک‌هایت بسته هستند؟

جوابی شنیده نشد و آن شبح دوباره پرسید:

– مهمان چه می‌کند؟

خدمتکار جواب داد:

– او در خوابی عمیق است.

شبح بار دیگر پرسید:

– فرزند کوچکم کجاست؟

خدمتکار جواب داد:

– او در گهواره‌اش خوابیده.

آنگاه شبح به شکل ملکه جوان در آمد و به اتاق بچه رفت. او را برداشت، شیر داد و گهواره کوچکش را تکان داد تا بخوابد. بعد از اینکه پسرش به خواب رفت با ملافه رویش را پوشانده و دوباره به شکل اردک درآمد و روی رودخانه کنار قصر شنا کنان دور شد.

درست همین حادثه روز بعد هم اتفاق افتاد. ولی در سومین شب ملکه به خدمتکار گفت:

– برو به پادشاه بگو شمشیرش را بردارد و از پنجره سه بار روی سر من به نوسان در آورد.

خدمتکار دوان دوان رفت تا پیغام را به پادشاه برساند. پادشاه با شمشیرش آمد و سه بار آن را به نوسان در آورد. وقتی سومین بار این کار را کرد، ملکه زیبا، سالم و جذاب‌تر از همیشه جلو چشمش ظاهر شد. خوشحالی پادشاه وصف ناپذیر بود. او ملکه را تا روز یکشنبه که باید بچه را غسل تعمید می‌دادند، در اتاق بچه مخفی کرد. وقتی مراسم غسل تعمید تمام شد، پادشاه از مادر ناتنی پرسید:

– به نظر شما مجازات کسی که دیگری را به رودخانه بیندازد چیست؟

او در جواب گفت:

– بهترین مجازات برای چنین آدمی این است که او را در بشکه ای پر از میخ‌های نوک تیز بگذارند و از قله کوه بغلتانند تا به رودخانه بیفتد.

پادشاه گفت:

– پس مجازاتت را خودت تعیین کردی!  بعد هم دستور داد همان طور که آن زن خبیث گفته بود بشکه ای فراهم کنند و آن زن و دخترش را در آن جای دهند و از بالای کوه به سوی رودخانه بغلتانند تا آن‌ها به سزای اعمال پست خود برسند.

ولی ملکه جوان از پادشاه خواست که آن‌ها را ببخشد. پادشاه به خاطر همسرش آن‌ها را بخشید ولی از قلمروی حکومتی خود به جایی دوردست تبعیدشان کرد.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *