افسانه-سه-پسر-خیاط

افسانه‌ی سه پسر خیاط / قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

افسانه‌ی سه پسر خیاط

قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

جداکننده-متن

روزی روزگاری، خیاطی بود که سه پسر داشت. بزی هم داشت که شیر پسران او را فراهم می‌کرد. بزی که این قدر اهمیت داشت باید حسابی هم علوفه می‌خورد، برای همین بچه‌های خیاط به نوبت او را برای چریدن به کوره راه‌های اطراف با به کنار جاده می‌بردند. روزی پسر بزرگ‌تر بز را به حیاط کلیسا برد که علف‌هایی سبز و تازه داشت. بز این طرف و آن طرف پرید و سرگرم چریدن شد. شب، موقع برگشتن، پسر از بز پرسید:

– خوب چریدی؟

بز در جواب گفت:

– آن قدر خورده‌ام که دیگر جای خوردن ندارم! بع، بع!

بعد از آن پسر خیاط به او گفت:

– پس برویم خانه.

سر طناب را گرفت، بز را به خانه برد و در اصطبل بست. وقتی پدر پسرش را دید پرسید:

– آیا مواظب بز بودی؟

– بله پدر، او آن قدر خورد که دیگر جای خوردن نداشت.

پدر برای اینکه مطمئن شود خودش به اصطبل رفت و در حالی که بز را نوازش می‌کرد پرسید:

– خوب، خانم بزه، امروز به اندازه کافی خوردی؟

بز با بازیگوشی جواب داد:

– تمام روز در حیاط کلیسا این طرف و آن طرف پریدم و بازی کردم ولی علفی نبود که بخورم. بع، بع!

خیاط فریاد زد:

۔ مگر ممکن است؟

از اصطبل بیرون آمد، پسر بزرگ خود را صدا زد و گفت:

– تو به من دروغ گفتی. تو گفتی که بز هرچه دلش خواست خورد، اما خود او می‌گوید مرا گرسنه نگاه داشته‌اند!

پدر با عصبانیت متر اندازه گیری را برداشت و با کتک و لگد پسر را از خانه بیرون کرد.

روز بعد نوبت پسر وسطی بود که بز را برای چرا ببرد. او توانست باغی پر از علف تازه برایش پیدا کند. بر آن چنان با اشتها می‌خورد که حتی یک دانه علف هم در باغ باقی نگذاشت.

شب، موقع برگشتن، پسر وسطی از بز پرسید که به اندازه کافی علف خورده است یا نه.

بز جواب داد:

– آن قدر خورده‌ام که دیگر جای خوردن ندارم! بع، بع!

پسرک بز را به خانه آورد، او را به اصطبل برد و بست. وقتی پسر دومی وارد خانه شد پدرش پرسید:

– خوب، امروز مراقب بز بودی که خوب علف بخورد؟

جوانک جواب داد:

– بله، آن قدر خورد که دیگر جای خوردن نداشت!

خیاط که ماجرای شب قبل را به یاد می‌آورد، به اصطبل رفت و از بز پر سید خوب خورده است یا نه. بز جواب داد:

– چگونه می‌توانستم بچرم؟ آن هم در جایی که هیچ علفی نداشت؛ حتی یک دانه!

پدر با داد و بیداد گفت:

– پسره‌ی مزخرف، حیوانی به این مفیدی را گرسنه نگاه داشتی؟

او با عصبانیت به طرف خانه دوید و با متر اندازه گیری به جان پسرش افتاد، حسابی کتکش زد و بعد او را نیز از خانه بیرون کرد.

روز بعد نوبت کوچک‌ترین پسر بود. او تصمیم گرفت یک غذای مخصوص به بز بدهد. بز را کنار یک رودخانه برد که پر از گیاهان وحشی و خوشمزه بود و آنجا رهایش کرد تا هر قدر دلش می‌خواهد بخورد. غروب که شد از بز پرسید:

– خانم بزه، امروز به اندازه کافی علف خوردی؟

بز در جواب گفت:

– آن قدر سیر هستم که نمی‌توانم حتی یک علف دیگر بخورم! بع، بع!

– پس برگردیم خانه.

پسر این را گفت و بز را به خانه آورد و در اصطبل بست. بعد نزد پدرش رفت و برای او شرح داد که چقدر خوب مراقب چریدن بز بوده است، ولی خیاط به او اعتماد نکرد و به اصطبل رفت و از حیوان بدجنس سؤال کرد

که آیا خوب علف خورده است. حیوان هم جواب داد:

– چگونه می‌توانستم بچرم؟ آن هم در جایی که هیچ علفی نداشت! حتی یک دانه!

خیاط فریاد زد:

– آه، چه پسران بدی دارم؛ یکی از یکی بدتر! او هم نباید در خانه بماند و به من حقه بزند.

پدر به سراغ پسر کوچک‌تر رفت و با متر اندازه گیری تا می‌خورد او را زد. دست آخر هم پسرک در میان مشت و لگد پدر، از آنجا گریخت.

دیگر در خانه فقط خیاط مانده بود و بزش. صبح روز بعد خیاط خود به اصطبل رفت و به بز گفت:

– بیا، ای حیوان خوب و مفید، امروز خودم تو را به چرا می‌برم.

او بز را در همان نزدیکی‌ها، به جایی برد که دورش پرچین داشت و علف سبز و تردی در آن روییده بود؛ علفی که به دهن بزها خیلی شیرین است. خیاط به بز گفت:

– این دفعه تا دلت می‌خواهد از این علف‌ها بخور که سیر شوی.

بعد بز را در آنجا رها کرد تا شب شد. آنگاه از بز پرسید:

– خانم بزه، هر قدر خواستی خوردی؟

بز جواب داد:

– از علف‌هایی که بهترین بود آن قدر خورده‌ام که دیگر جای خوردن ندارم! بع، بع!

او بز را به خانه برگرداند و در اصطبل بست. هنوز از در اصطبل بیرون نیامده بود که برگشت و بار دیگر از بز پرسید آیا از خورد و خوراک امروز راضی بوده است. ولی در نهایت تعجب دید که بز می‌گوید:

– چگونه می‌توانم راضی باشم؟ در حالی که هیچ علفی نخورده‌ام؛ حتی یک دانه! بع، بع!

خیاط از شنیدن این جواب از تعجب شاخ در آورده بود. او که بی درنگ فهمیده بود با بی انصافی پسرانش را تنبیه کرده و از خانه رانده است فریاد زد:

– ای حیوان نمک نشناس! کمترین تنبیه برای تو این است که مثل بچه‌هایم از اینجا بیرونت کنم. اما نه، صبر کن ببینم، بهتر است روی تو علامتی بگذارم که دیگر جرئت نکنی پیش هیچ خیاط شرافتمندی بروی.

خیاط قیچی را برداشت، پشم‌های سر بز را تراشید و آن را مثل کف دست صاف کرد. بعد چون فکر کرد کتک خوردن با متر خیاطی برای او زیادی آبرومندانه است، یک شلاق آورد و با آن چند ضربه محکم به حیوان زد، طوری که بز از شدت درد با تمام قدرت از آنجا گریخت.

دیگر خیاط در خانه تنها مانده بود. چقدر دلش می‌خواست که بچه‌هایش در خانه بودند. او نمی‌دانست چطور آن‌ها را پیدا کند. سال‌ها گذشت و از بچه‌ها خبری نشد.

این خیاط تند خو را همین جای داستان تنها می‌گذاریم و سراغ پسرانش می‌رویم.

پسر بزرگ‌تر نزد یک نجار رفت و شاگردش شد. او خیلی زود در کار نجاری مهارت یافت و استادش کاملاً از او راضی بود. آن وقت‌ها رسم بود که صاحبان حرفه به سفر می‌رفتند تا در شاخه‌های گوناگون کار خود معلومات بیشتری کسب کنند. پسر بزرگ خیاط هم می‌خواست به سفر برود. استادش به او یک میز هدیه داد. میز کوچکی بود و در ظاهر چندان قابل توجه نبود، جنسش هم از چوب معمولی بود. ولی این میز یک خاصیت مهم داشت؛ اگر کسی به آن می‌گفت: «ای میز، غذا را آماده کن» فوراً اطاعت می‌کرد. رومیزی سفید رنگی روی آن پهن می‌شد و بشقاب،  قاشق، لیوان و انواع خوردنی و نوشیدنی روی آن را پر می‌کرد.

شاگرد جوان فکر کرد که با چنین میزی دیگر غمی نخواهد داشت. او بی آنکه نگران پیدا کردن مسافرخانه، حال چه بد و چه خوب، باشد سفرش را آغاز کرد، آخر از بابت غذا خیالش راحت بود. برایش فرقی نداشت که از کجا می‌گذرد؛ از وسط جنگل یا از میان چمنزار. او فقط باید میز را از پشت خود به زمین می‌گذاشت و می‌گفت: «ای میز، غذا را آماده کن»، بعد همه جور غذا روی میز آماده می‌شد.

مدتی که از سفرش گذشت، با این تصور که بعد از گذشت این همه سال لابد عصبانیت پدرش فروکش کرده، به فکرش رسید نزد او برگردد. جوان فکر کرد با میزی که در اختیار دارد حتماً پدرش با خوشرویی از او استقبال می‌کند. به این ترتیب به طرف خانه‌اش به راه افتاد. شب به یک مسافرخانه کنار جاده رسید که پر از مهمان بود. صاحب مسافرخانه سرش شلوغ بود و از جوان خواست که بیاید با او سر یک میز غذا بخورد. نجار جوان به غذای ناچیزی که جلوش گذاشته بودند نگاه کرد و گفت:

– فکر می‌کنی من با این غذای ناچیز سیر می‌شوم؟ این غذا فقط دو لقمه من است. صاحبخانه عزیز کمی صبر کن، بهتر است تو مهمان من باشی.

میزبان خندید و فکر کرد مسافر سر به سرش می‌گذارد. ولی وقتی دید تازه وارد میزش را روی زمین گذاشت و گفت: «ای میز، غذا را آماده کن» و آن وقت انواع غذاها روی میز حاضر شد، از تعجب شاخ در آورد. در یک چشم به هم زدن غذاهایی عالی، بهتر از غذاهایی که صاحب مسافرخانه می‌توانست فراهم کند، روی میز چیده شد. بوی اشتها آور آن غذاها به مشام مهمانان دیگر رسید و آن‌ها هم به طرف میز صاحب مهمانخانه آمدند تا ببینند چه کسی سور می‌دهد. نجار جوان به آن‌ها گفت:

– دوستان عزیز، لطفاً بفرمایید بنشینید.

آن‌ها وقتی دیدند که نجار جوان با قیافه ای جدی آنان را دعوت می‌کند، تردید نکردند، نشستند دور میز و بی محابا شروع کردند به خوردن. وقتی دیدند به محض اینکه بشقابی خالی می‌شود بشقاب دیگری جای آن را می‌گیرد تعجب آن‌ها دو چندان شد.

صاحب مهمانخانه بی سر و صدا همه چیز را زیر نظر گرفته بود. او فکر می‌کرد اگر در مهمانخانه‌اش چنین میزی داشت چه ثروتی به هم می‌زد!

نجار و مهمانان تا دیروقت خوردند و نوشیدند. سرانجام مهمانان به اتاق‌هایشان رفتند و نجار جوان هم میزش را جمع کرد و کنار دیوار گذاشت. افکار آزمندانه صاحب مهمانخانه آرامش را از او ربوده بود و نمی‌گذاشت خواب به چشمانش بیاید. میلی شدید در او به وجود آمده بود که آن میز حیرت انگیز را تصاحب کند. بالاخره یادش آمد که در انبار میزی کهنه خیلی شبیه همان میز دارد. برخاست، به انبار رفت و آن را برداشت. بعد آهسته وارد اتاق جوان نجار شد. جوان به خوابی عمیق فرو رفته بود. صاحب مسافرخانه هم آن دو میز را با یکدیگر عوض کرد.

صبح روز بعد جوان حسابش را پرداخت، میزش را برداشت و به راه افتاد. بیچاره روحش هم خبر نداشت که صاحب مسافرخانه چه بلایی به سرش آورده است.

ظهر بود که جوان به خانه‌اش رسید. خیاط پیر با خوشحالی زیاد از او استقبال کرد و بعد پرسید:

– خوب پسرم، در این همه سال که تو را ندیده‌ام چه کار کرده ای و چه یاد گرفته ای؟

او جواب داد:

– نجاری یاد گرفته‌ام و در کارم ماهر هستم.

خیاط گفت:

– چه شغل خوبی! خوب، تا حال چقدر درآمد داشته ای؟

پسر جواب داد:

– بهترین چیزی که به دست آورده‌ام آن میز کوچک است.

خیاط میز را برانداز کرد و گفت:

– این میز که کهنه و فرسوده است، نباید باارزش باشد.

پسر در جواب گفت:

– آه، ارزش آن به ظاهرش نیست. این میز قدرتی شگفت انگیز دارد. وقتی آن را روی زمین می‌گذارم و دستور می‌دهم که «ای میز، غذا را آماده کن» بی درنگ انواع و اقسام نوشابه‌ها و غذاهای خوشمزه با بشقاب و کارد و چنگال و قاشق روی آن چیده می‌شود. حالا شما بروید همه دوستان و فامیل‌ها را دعوت کنید تا ببینید میز من چه قدرتی دارد.

خیاط به دنبال دوستان و آشنایان خود رفت و همه آن‌ها به امید غذاهای خوب و خوشمزه آمدند. پسر جوان میز را وسط اتاق گذاشت و گفت:

– ای میز، غذا را آماده کن.

ولی از غذا خبری نشد. چون آن میز قدرت جادویی نداشت و فرمان در آن تأثیری نمی‌کرد.

بیچاره جوان وقتی متوجه شد که فریب خورده و میزش را عوض کرده‌اند، نزد مهمانان شرمنده شد. جوان حس می‌کرد آن‌ها فکر می‌کنند که او حقه زده و همه را دست انداخته است. فامیل‌ها او را مسخره کردند و در حالی که غر می‌زدند به خانه‌های خود برگشتند تا چیزی بخورند و بنوشند. بعد از این ماجرای مأیوس کننده و توام با آبروریزی خیاط سراغ سوزن و انگشتان خود رفت و پسر هم رفت پیش یک نجار تا کار کند.

حال برویم سراغ پسر دوم؛ او رفت و شاگرد آسیابان شد. وقتی کارش را خوب یاد گرفت، استادش به او گفت:

– تو در کارت مهارت پیدا کرده ای. می‌خواهم یک الاغ خارق العاده به تو هدیه کنم. از پیش باید بگویم که او نه می‌تواند گاری بکشد و نه بار حمل کند.

پسر جوان گفت:

– پس کاری از این هدیه خارق العاده بر نمی‌آید.

استاد گفت:

– صبر کن، اگر به درد نمی‌خورد که آن را به عنوان هدیه به تو نمی‌دادم.

پسر جوان گفت:

– اگر بار نمی‌کشد، پس چطور می‌توانم از این الاغ استفاده کنم؟

ارباب گفت:

این الاغ برای تو اشرفی می‌آورد. کافی است پارچه ای روی زمین پهن کنی، الاغ را به طرف آن پارچه هدایت کنی و بگویی: «بریز»؛ فوری اشرفی‌ها از دهان او سرازیر می‌شود.

پسر جوان گفت:

– عجب هدیه شگفت انگیزی؛ بعد در حالی که از صمیم قلب از آسیابان تشکر می‌کرد خداحافظی کرد و راه سفر در پیش گرفت.

مدت زیادی نگذشت که پی برد چه گوهر گرانبهایی در اختیار اوست چون هر وقت به پول نیاز پیدا می‌کرد، پارچه ای جلو الاغ پهن می‌کرد و دستور می‌داد:

– بریز!

آن وقت بارانی از اشرفی روی پارچه می‌ریخت. او فقط زحمت می‌کشید و اشرفی‌ها را جمع می‌کرد. برای همین به هر جا که می‌رفت، چون کیفش پرپول بود، هرچه دلش می‌خواست می‌خرید.

جوان بعد از اینکه به سرزمین‌های زیادی سفر کرد، تصمیم گرفت به خانه پدری خود برگردد. او با خود می‌گفت: «اگر با جیب پرپول به خانه برگردم عصبانیت پدرم فروکش می‌کند و با مهربانی با من روبه رو می‌شود.»

با این تصمیم راه ده زادگاهش را در پیش گرفت. او پس از طی مسافتی طولانی به همان مسافرخانه ای رسید که میز برادرش را در آن عوض کرده بودند. صاحب مسافرخانه می‌خواست الاغ را به اصطبل ببرد که پسر جوان مانع شد و گفت:

– خواهش می‌کنم به خودتان زحمت ندهید. من باید گریزل پیر را خودم به جایی ببندم و جایش را بدانم.

صاحب مسافرخانه اول تعجب کرد، بعد هم فکر کرد مهمانی که خودش می‌خواهد الاغش را ببندد حتماً پولی در بساط ندارد. ولی وقتی مسافر دستش را به جیب برد و دو اشرفی در آورد صاحب مسافرخانه فهمید اشتباه کرده و مشتری‌اش آدم متمولی است. او که چشم‌هایش گرد شده بود، با خود گفت که بهتر است برود و شام خوب و خوشمزه ای برای مهمانش تهیه کند، و دوید که هرچه زودتر دستور تهیه بهترین غذا را بدهد.

آسیابان جوان، بعد از شام، سراغ صورتحساب را گرفت، صاحب مهمانخانه که آدمی بدجنس بود مبلغ بسیار گزافی از او خواست. جوان جیب‌هایش را گشت و دید که به اندازه کافی پول به همراه ندارد، بنابراین رو کرد به صاحب مسافرخانه و گفت:

– صبر کن، همین الآن بقیه پول را می‌آورم. او با عجله پارچه را برداشت و بیرون رفت.

صاحب مسافرخانه کنجکاو شد. او دلش می‌خواست از کار جوان سر در بیاورد، برای همین او را تعقیب کرد و دید که وارد اصطبل شد و در را از پشت بست. مسافرخانه چی از سوراخ در پنهانی جوان را می‌پایید. او دید که جوان پارچه را روی زمین پهن کرد، الاغ را جلو پارچه برد و گفت:

– بریز.

در همان لحظه از دهان جانور بارانی از اشرفی بارید و روی پارچه ریخت.

صاحب مسافرخانه با خود گفت: «عجب، عجب، سکه‌های تازه ضرب شده! چنین وسیله پولسازی خیلی ارزشمند است؛ باید آن را تصاحب کرد.»

مرد جوان حسابش را پرداخت و رفت خوابید. نیمه‌های شب صاحب مسافرخانه آهسته وارد اصطبل شد و الاغ پول ساز را با یک الاغ معمولی عوض کرد. جوان روز بعد، صبح زود برخاست، الاغش را باز کرد و بی آنکه به فکرش خطور کند چه حقه ای به او زده‌اند راه افتاد و نزدیک ظهر به خانه‌اش رسید. پدر باهمان خوشرویی که با پسر دیگرش رفتار کرده بود از او استقبال کرد. بعد پرسید:

– خوب، پسرم در طی این سال‌ها چه چیزهایی آموخته ای؟

او جواب داد:

– من یک آسیابان شده‌ام.

پدر باز پرسید:

– خوب، چه پاداشی به دست آورده ای؟

– فقط یک الاغ.

پدر گفت:

– ما که در اینجا به اندازه کافی الاغ داریم. اگر یک بز می‌آوردی مفیدتر بود.

جوان در جواب گفت:

– درست است پدر، ولی این یک جانور معمولی نیست، چون پول ساز است. اگر من پارچه ای زیر پای این جانور پهن کنم و بگویم: «بریز» بارانی از اشرفی از دهان او سرازیر می‌شود. بفرست دنبال فامیل‌ها که بیایند اینجا. من به هر کدام از آن‌ها آن قدر پول خواهم داد که ثروتمند شوند.

پدر گفت:

– چه خبر خوبی! اگر این رؤیا واقعیت داشته باشد، من از شر سوزن و کوک زدن برای همیشه خلاص می‌شوم.

او با عجله رفت که فامیل‌ها را دعوت کند. همین‌که همه فامیل دور هم جمع شدند، جوان جای تمیزی کف اتاق پیدا کرد و پارچه را آنجا پهن کرد. بعد هم رفت و الاغ را آورد. او با صدای بلند فریاد زد:

– حالا توجه کنید. بعد رو به حیوان کرد و گفت:

– بریز

یک بار دیگر هم تکرار کرد، اما حیوان که از این حرف سر در نمی‌آورد، بی حرکت سر جای خود ایستاده بود؛ از اشرفی هم خبری نبود. برای اسیابان جوان بیچاره آبرو و حیثیتی باقی نمانده بود. او تازه متوجه شده بود که الاغش را دزدیده‌اند و به جای آن الاغ دیگری را در اصطبل بسته‌اند. جوان از همه فامیل عذرخواهی کرد و آن‌ها بدون پول به خانه‌های خود برگشتند. پدرش به همان کار دوخت و دوز برگشت و خودش در همان نزدیکی نزد آسیابانی مشغول کار شد.

برادر سومی شاگرد یک خراط شده بود و چون حرفه دشواری را انتخاب کرده بود، سالهای شاگردی‌اش طولانی تر بود. افراد خانواده برای او نامه نوشتند و شرح دادند که چگونه با حقه‌های صاحب مسافرخانه، از داشتن امکاناتی ارزشمند محروم شده‌اند.

بالاخره وقت مسافرت برادر کوچک‌تر فرارسید. موقع خداحافظی استادکار یک کوله پشتی به او هدیه داد و گفت:

– این را به پاس زحماتی که در این سال‌ها کشیده ای به تو هدیه می‌دهم. تازیانهای هم توی این کوله پشتی است.

جوان گفت:

– این کوله پشتی خوب و به درد بخور است و من می‌توانم آن را به دوش بگیرم، ولی تازیانه دیگر برای چیست؟ کوله را سنگین تر می‌کند.

استادش گفت:

– حالا برایت توضیح می‌دهم. اگر کسی در طول سفر برای تو دردسر ایجاد کند، کافی است بگویی: «تازیانه، از کیف بیا بیرون» بلافاصله تازیانه می‌آید بیرون، می‌پرد روی شانه حریف و آن چنان او را به باد کتک می‌گیرد که تا چند روز نتواند از جایش حرکت کند. تازیانه همچنان طرف را می‌کوبد تا اینکه خودت بگویی: «دست نگه دار»

پسر جوان وصف هدیه را شنید، از ارباب خود خداحافظی کرد و راه افتاد. او کم کم متوجه می‌شد که کوله پشتی هدیه ای با ارزش است. اگر کسی او را اذیت کند، با گفتن: «تازیانه، از کیف بیا بیرون» تازیانه روی شانه مهاجم می‌پرید و بشدت او را می‌زد. به علاوه، کسی که کتک می‌خورد اصلاً متوجه نمی‌شد چه کسی او را زیر ضربات تازیانه گرفته است.

سرانجام پس از طی راهی طولانی به همان مسافرخانه ای رسید که سماحبش بیرحمانه اموال برادرانش را دزدیده بود. جوان داخل رفت، کوله‌اش را روی میز گذاشت و شروع کرد به صحبت کردن از چیزهای عجیب و غریبی که در طول زندگی و مسافرت خود دیده یا شنیده بود و داستان را از اینجا شروع کرد:

– برخی‌ها به میزی دست بافته‌اند که وقتی به آن فرمان می‌دهند انواع غذاها برایشان فراهم می‌شود، دیگران صاحب الاغی شده‌اند که از دهانش اشرفی می‌ریزد. ولی این چیزها و چیزهای شگفت انگیز دیگری که من در طول سالیان سال در تمام دنیا دیده‌ام پیش آنچه من در کوله پشتی خود دارم، اهمیت و ارزشی ندارد.

صاحب مسافرخانه گوش‌هایش را تیز کرد و با خود گفت: «به به، چه چیزی ممکن است در این کوله باشد؟ لابد طلا یا جواهراتی قیمتی است. من باید هر طور شده آن‌ها را به چنگ بیاورم و پهلوی آن دو غنیمت قبلی بگذارم. هر چیزی سه تایش خوب است»

شب که شد مرد جوان روی نیمکتی دراز کشید و کیفش را به جای بالش زیر سرش گذاشت. صاحب مسافرخانه در اتاق مجاور کشیک می‌کشید تا جوان به خواب رود. بالاخره زمانی رسید که فکر کرد جوان در خوابی عمیق فرو رفته است. آن گاه پنهانی به طرف نیمکت او رفت و آهسته کیف را از زیر سرش کشید تا با کیفی دیگر عوض کند، غافل از اینکه جوان خود را به خواب زده است و زیرچشمی حرکات او را زیر نظر دارد. درست در لحظه ای که داشت کار را تمام می‌کرد جوان داد کشید:

– تازیانه، تازیانه، از کیف بیا بیرون.

در یک چشم به هم زدن تازیانه روی شانه مرد فریبکار پرید و آن چنان او را زیر ضربه‌های خود گرفت که تمام لباس‌هایش از هم شکافت. صاحب مسافرخانه بیهوده با گریه و فریاد می‌خواست او را ببخشند و به او رحم کنند، اما هر قدر صدایش بلندتر می‌شد ضربات تازیانه هم شدیدتر می‌شد. دست آخر مسافرخانه چی با تنی زخمی روی زمین افتاد.

در این موقع جوان به تازیانه دستور داد لحظه ای دست نگاه دارد، بعد رو کرد به صاحب مسافرخانه و گفت:

– بیهوده تلاش نکن؛ به تو رحم نمی‌کنم. بگو ببینم میز و آن الاغی که اشرفی از دهانش می‌بارد کجاست؟ همین الان برو آن‌ها را بیاور. اگر اندکی در پس دادن آن‌ها تردید کنی دوباره همان آش است و همان کاسه!

صاحب مسافرخانه که نمی‌توانست خوب حرف بزند گفت:

– همه چیز را پس می‌دهم، فقط دستور بده که این تازیانه به جای اولش برگردد.

جوان گفت:

باشد، اگر ریگی به کفشت نیست و تنت نمی‌خارد، به قول خودت عمل کن و هرچه زودتر آن‌ها را بیاور.

جوان بعد از گفتن این شرط به تازیانه دستور داد به داخل کوله پشتی برگردد. صاحب مسافرخانه نفس راحتی کشید و صبح، در حالی که هنوز بدنش از کتک‌هایی که خورده بود تیر می‌کشید، آنچه را دزدیده بود آورد و به صاحب کوله پشتی داد.

جوان بعد از اینکه اموال برادرانش را از او گرفت، راهی منزل پدرش شد. همه با شادمانی از او استقبال کردند. خیاط درباره حرفه‌اش پرسید و سؤال کرد که آیا چیز باارزشی به خانه آورده است. او در جواب گفت:

– پدر عزیزم، من فقط یک کوله پشتی دارم که تازیانه ای در آن است؛ همین و بس

پدر جواب داد:

– تازیانه چه ارزشی دارد؟ از همین چوبهای جنگل هم می‌شود تازیانه‌های زیادی درست کرد.

پسر گفت:

– نه، این یک چوب تعلیمی یا تازیانه معمولی نیست. کافی است دستور بدهم از کیف بیرون بیاید؛ تازیانه فوری بیرون می‌آید، به طرف کسی که به من حمله کرده هجوم می‌برد و آن قدر او را می‌کوبد تا تقاضا بکند که به او رحم کنم. باهمین تازیانه بود که توانستم میز و الاغی را که از برادرانم دزدیده بودند، پس بگیرم. حالا دنبال دوست‌ها و فامیل‌ها بفرست. نه تنها غذای مفصلی به آن‌ها می‌دهیم، جیب‌هایشان را هم پر از اشرفی می‌کنیم.

با آن تجربیات تلخ گذشته باور کردن این حرف‌ها برای خیاط کار آسانی نبود، با وجود این به دنبال دوستان و فامیل‌ها رفت و آن‌ها را به خانه‌اش دعوت کرد. بعد خراط جوان پارچه ای کف اتاق پهن کرد و الاغ را روی آن برد و گفت:

– خوب برادر عزیز، آنچه باید بگویی بگو.

آسیابان جوان هم با صدای بلند گفت:

– بریز!

با گفتن این کلمه سکه‌های اشرفی مثل قطرات باران فرو ریخت. این بارش آن قدر ادامه پیدا کرد تا همه به اندازه ای که می‌توانستند ببرند، اشرفی جمع کردند، و چه خوب بود اگر خواننده عزیز کتاب هم در آنجا

حضور داشت. پس از آن الاغ را از اتاق بیرون بردند. بعد میز را آوردند و برادر کوچک‌تر به برادر بزرگ‌تر گفت:

– برادر عزیز حالا نوبت توست که صحبت کنی.

نجار جوان با صدایی رسا گفت:

– میز غذا را آماده کن.

در یک چشم به هم زدن لذیذترین غذاها و نوشابه‌هایی که برای یک جشن و سرور لازم است، به طرزی باشکوه آماده شد. تصور اینکه مهمانان از خوردن آن‌ها چقدر لذت بردند دشوار نیست. در خانه خیاط چنین مهمانی و جشن و سروری سابقه نداشت. مهمانان چنان سرگرم سرور و شادمانی شدند که نفهمیدند کی صبح شد.

بعد از آن، خیاط سوزن، نخ، انگشتانه و بقیه وسایل خیاطی را در گنجه‌ای انداخت و با سه پسر خود زندگی تازه ای را شروع کرد.

اما در تمام این مدت بزی که باعث شد خیاط پسرانش را از خانه بیرون کند کجا بود؟ برای شما خواهم گفت؛ او که از سر طاس و بی مویش خجالت می‌کشید، دوان دوان خود را به لانه روباهی رساند و قصد داشت آن قدر آنجا بماند که دوباره مو در آورد.

وقتی روباه به لانه‌اش برگشت، در تاریکی لانه یک جفت چشم دید که درخششی مثل آتش داشتند. روباه آن چنان وحشت برش داشت که دو پا داشت دو پا هم قرض کرد و پا به فرار گذاشت. همان طور که فرار می‌کرد خرس او را دید و فریاد زد:

– مگر چه اتفاقی افتاده برادر، که این طور وحشت کرده ای؟

روباه جواب داد:

– حیوان ترسناکی در لانه‌ام خانه کرده است. او با چشمانی که از آن آتش می‌بارید به من خیره شده بود!

خرس با لحنی جسورانه گفت:

– کاری ندارد، همین الان او را بیرون می‌کنیم.

آن دو به سمت لانه روباه راه افتادند. خرس نگاهی به درون لانه انداخت، ولی تا با آن یک جفت چشم روبه رو شد که انگار از آن‌ها آتش می‌بارید، مثل روباه بی هیچ کشمکشی با حیوان، فرار را بر قرار ترجیح داد.

زنبوری خرس را که ترسان می‌گریخت دید، از او پرسید:

– پدربزرگ! چه شده که چنین قیافه وحشت زده ای به خود گرفته ای؟ آن همه شوخ و شنگی چه شد؟

خرس گفت:

– حرف زدن درباره شوخ و شنگی آسان است، اگر تو هم آن هیولایی را که چشمانی آتشبار دارد در لانه روباه می‌دیدی، دیگر به دنبال شوخ و شنگی نبودی. تازه، راهی نداریم که او را از آنجا بیرون کنیم.

زنبور گفت:

– آقا خرسه، خیلی دلم برای شما سوخت. می‌دانم که در برابر شما موجود ضعیف و کوچکی هستم و اصلاً به حساب نمی‌آیم، با وجود این فکر می‌کنم می‌توانم در این کار به شما کمک کنم.

زنبور پرواز کرد، وارد لانه شد، درست روی سر بز نشست و نیشی دردناک به او زد طوری که بز با ترس و وحشت، بع بع کنان پا به فرار گذاشت. از آن زمان تاکنون کسی از او خبری ندارد.

 

(این نوشته در تاریخ 26 جولای 2021 بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *