افسانه-سه-آدم-تنبل

افسانه‌ی سه آدم تنبل / قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

افسانه‌ی سه آدم تنبل

قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

جداکننده-متن

پادشاهی بود که سه پسر داشت و هر سه را خیلی دوست داشت؛ به حدی که نمی‌دانست کدام‌یک را به‌عنوان جانشین پس از مرگ خود برگزیند.

وقتی روز مرگ پادشاه نزدیک شد، پسرانش را کنار بستر بیماری‌اش فراخواند و گفت:

– فرزندان عزیزم، دلم می‌خواهد مطلبی را با شما در میان بگذارم. پس از مرگ من کسی می‌تواند بر تخت سلطنت بنشیند که از همه تنبل‌تر باشد!

وقتی پادشاه این حرف را زد پسری که از همه بزرگ‌تر بود گفت:

– سلطنت به من واگذار خواهد شد، چون وقتی می‌خواهم بخوابم چنان اشک در چشمانم جمع می‌شود که نمی‌توانم پلک‌هایم را روی‌هم بگذارم، اما من از فرط تنبلی اشک‌هایم را پاک نمی‌کنم و با چشم‌های پراشک می‌خوابم.

پسر دومی گفت:

– این که چیزی نیست، من باید صاحب تاج‌وتخت بشوم، چون تنبلی‌ام به حدی است که وقتی کنار آتش می‌نشینم تا پاهایم را گرم کنم، چکمه‌هایم از شعله‌های آتش می‌سوزد ولی من تا آخرین لحظه پاهایم را از کنار آتش تکان نمی‌دهم.

پسر سومی گفت:

– سلطنت به من تعلق خواهد گرفت چون من از هر دوی شما تنبل‌ترم. اگر مرا به‌پای چوبه دار ببرند و طناب به گردنم بیندازند، به دستم شمشیری تیز هم بدهند، حاضرم طناب مرا خفه کند ولی از شدت تنبلی دستم را تکان ندهم که آن را پاره کنم

وقتی پادشاه حرف‌های پسران را شنید رو کرد به پسر سومی که از همه کوچک‌تر بود و گفت: –

پسر جان الحق که تو از همه تنبل‌تری؛ سلطنت از آن توست!



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *