افسانهی سفید برفی و هفت کوتوله
قصهها و داستانهای برادران گریم
یکی از روزهای وسط زمستان که دانههای برف مثل پر از آسمان میریخت، ملکه ای کنار پنجره نشسته و سرگرم توربافی بود. قلاب بافندگی او از جنس آبنوس سیاه بود. ملکه همان طور که میبافت و به درخشش برفها نگاه میکرد، انگشت خود را زخمی کرد و سه قطره خون روی برفها ریخت.
لکههای قرمز در زمینه سفید برف آن قدر زیبا بود که ملکه فکر کرد: چه خوب میشد بچه کوچکی میداشتم به سفیدی برف، با گونههایی به سرخی خون و چشمانی به سیاهی آبنوس »
پس از مدت کوتاهی ملکه صاحب دختری سفیدرو، با گونههایی گلی و موهایی به رنگ سیاه آبنوسی شد که او را سفید برفی نامیدند. اما موقع زایمان ملکه از دنیا رفت.
وقتی سفیدبرفی یک ساله شد پادشاه همسری دیگر برگزید. او زنی بسیار زیبا و خود پسند بود طوری که تحمل دیدن کسی زیباتر از خود را نداشته او آینه شگفت انگیزی داشت که وقتی مقابل آن میایستاد و میگفت:
ای آینه، آینه روی دیوار
چه کسی از همه زیباتر است؟
آینه جواب میداد:
– ای ملکه زیبا، در سراسر این سرزمین از تو زیباتر کسی نیست.
سپس ملکه راضی و مطمئن از مقابل آینه کنار میرفت، چون اطمینان داشت که آینه جادویی حقیقت را میگوید.
سالها سپری شد و سفید برفی بزرگ و بزرگتر شد. او هرچه بزرگتر میشد زیباتر هم میشد. سفیدبرفی دیگر هفت سال داشت که مردم میگفتند او از زیبایی دست نامادریاش را از پشت خواهد بست. یک روز که زن مغرور سراغ آینه جادویی رفت و پرسید:
ای آینه، آینه روی دیوار
چه کسی از همه زیباتر است؟
آینه جواب داد:
– ای ملکه، تو هنوز هم زیبا و دوست داشتنی هستی! اما سفیدبرفی هزاران بار از تو زیباتر است.
ملکه وحشت کرد و از شدت حسادت رنگش پرید. اگر در آن لحظه سفیدبرفی در آن نزدیکیها بود، ملکه از شدت نفرت سینهاش را میدرید و قلبش را در میآورد.
حسادت مثل یک بیماری مزمن هر روز در او شدید و شدیدتر میشد. او دیگر شب و روز آرام و قرار نداشت.
سرانجام ملکه شکارچیای را که در نزدیکی جنگل زندگی میکرد احضار کرد و به او گفت:
– ای شکارچی میخواهم از شر این بچه خلاص شوم، او را به جنگل ببر. اگر چیزی با خود بیاوری که نشان دهد از بین رفته، پاداش خوبی به تو خواهم داد. نگذار بار دیگر قیافه او را ببینم
شکارچی دخترک را فریب داد و به طرف جنگل برد. وقتی کاردش را درآورد تا در قلب دختر فرو کند، دخترک التماس کنان زانو زد و گفت:
– شکارچی عزیز، خواهش میکنم به من رحم کن. من به دل جنگل پناه میبرم و هرگز به خانه برنمیگردم.
دخترک در آن حالتی که زانو زده بود و التماس میکرد چنان معصوم و زیبا به نظر میآمد که دل شکارچی به حالش سوخت و با صدایی بلند گفت:
– ای دختر معصوم، بدو و برو. من نمیتوانم به تو آسیبی برسانم.
سفیدبرفی از او تشکر کرد و چند لحظه بعد از نظر ناپدید شد.
شکارچی پیش خود فکر میکرد: «حیوانات درنده او را خواهند بلعید»، اما از اینکه با دست خودش دختر را نکشته بود احساس آرامش و سبکبالی می کرد.
شکارچی برای اینکه رضایت ملکه را جلب کند قلب یک بچه گوزن را درآورد و به او داد. زن خبیث هم پنداشت که سفیدبرفی مرده است؛ فکر نابود شدن دخترک ملکه را ذوق زده کرد.
اما بیچاره دختر بی مادر که خود را در میان جنگل تنها میدید، از اینکه دور و برش چیزی جز درخت و برگ نبود به وحشت افتاد. او نمیدانست چه کار کند. دخترک از صخرهها و پرتگاهها گذشت و از وسط خارها عبور کرد. حیوانات وحشی هم در اطرافش این طرف و آن طرف میرفتند ولی به او صدمهای نمیزدند. او آن قدر دویده بود که دیگر رمقی نداشت و پاهای کوچکش زخمی شده بود. دخترک نزدیکیهای غروب به خانه کوچک و زیبایی رسید. او با خوشحالی به طرف خانه رفت. در باز بود ولی هیچ کس در آن نبود.
خانه کوچک و مرتبی بود و تمیزی و آراستگی آن قابل وصف نبود. وسط اتاق میز کوچکی قرار داشت که یک رومیزی به سفیدی برف روی آن انداخته بودند، و برای صرف شام آماده بود. روی میز هفت بشقاب کوچک، هفت قاشق، هفت کارد و چنگال کوچک و هفت لیوان دسته دار چیده بودند. در اتاق هفت تختخواب کوچک هم نزدیک یکدیگر دیده میشد که روی هر کدام یک لحاف سفید پهن کرده بودند.
بیچاره سفیدبرفی هم گرسنه بود و هم تشنه. او کمی سبزی و کمی نان از هر بشقاب خورد و از هر لیوان چند قطره نوشید، چون نمیخواست همه را از سهم یک نفر بردارد.
بعد، چون خیلی خسته بود تصمیم گرفت روی یکی از تختها دراز بکشد و خستگی در کند. ولی نمیدانست کدام تخت را انتخاب کند؛ یکی خیلی بزرگ بود و دیگری بسیار کوچک! سفیدبرفی روی تک تک آنها دراز کشید و سرانجام هفتمی را مناسب و راحت یافت. روی آن دراز کشید و چیزی نگذشت که به خوابی عمیق فرو رفت.
وقتی هوا کاملاً تاریک شد، صاحبان خانه برگشتند. آنان هفت کوتوله کوچک اندام بودند که در میان صخرهها به دنبال مواد معدنی میگشتند. وقتی به خانه آمدند، هفت لامپ کوچک را روشن کردند و اتاق کاملاً روشن شد. بعد چون نظم و ترتیب خانهشان به هم خورده بود، متوجه شدند که کسی وارد خانه شده. اولی گفت:
– چه کسی روی صندلی کوچک من نشسته؟
دومی فریاد زد:
– چه کسی از بشقاب من چیزی خورده؟
سومی داد زد:
– یک نفر قسمتی از نانم را خورده!
چهارمی گفت:
– چه کسی سبزی مرا خورده؟
پنجمی گفت:
– یک نفر از چنگال من استفاده کرده!
ششمی فریاد زد:
– چه کسی با کارد من چیزی بریده؟
هفتمی گفت:
– یک نفر از فنجان من چیزی نوشیده!
وقتی چشم کوتوله بزرگتر به تختخوابش افتاد و دید که به هم ریخته است، با فریاد گفت مطمئن است کسی روی تختش خوابیده بوده. بقیه هم با عجله به سمت تختخوابهای خود رفتند و متوجه شدند که همه تختها دست خورده است. هنگامی که کوتوله هفتم به تختخوابش نزدیک شد، چشمش به سفیدبرفی افتاد که روی آن به خواب عمیقی فرو رفته بود. او دیگران را صدا زد. بقیه در حالی که چراغهایشان را بالای سرشان گرفته بودند آمدند و از دیدن بچه ای که روی تخت خوابیده بود، حیرت کردند و به یکدیگر گفتند:
– چه بچه زیبایی!
همگی خوشحال شدند و او را راحت گذاشتند تا هر قدر دلش میخواهد بخوابد. صاحب تختخواب و یکی دیگر از کوتولهها باهم روی یک تخت خوابیدند، تا شب به سر آمد.
صبح که شد، سفیدبرفی بیدار شد و از دیدن آن همه کوتوله وحشت کرد. آنها با لطف و مهربانی با او حرف زدند تا ترس سفید برفی از بین رفت. آنها نامش را پرسیدند و او جواب داد:
– مرا سفیدبرفی صدا میزنند.
یکی از آنها پرسید:
– چطور شد که به خانه ما آمدی؟
سفیدبرفی همه ماجراهایی را که برایش پیش آمده بود تعریف کرد. او گفت که چطور مادر ناتنیاش او را به همراه یک شکارچی به جنگل فرستاد و شکارچی به او رحم کرد و او بعد از یک روز تمام سرگردانی، این خانه را پیدا کرد.
کوتولهها کمی باهم صحبت کردند و بعد یکی از آنها گفت:
– فکر میکنی بتوانی بانوی کوچک این خانه باشی، تختخوابها را مرتب کنی، آشپزی کنی، ظرفها را بشویی، کار خیاطی و رفوگری را انجام دهی و این خانه را تمیز و مرتب نگاه داری؟ اگر بتوانی این کارها را انجام دهی، میتوانی در این خانه بمانی و کسی مزاحم تو نخواهد شد.
سفید برفی گفت:
– باشد، سعی میکنم.
آنان اجازه دادند که او در آن خانه بماند. سفیدبرفی با اینکه سنی نداشت بسیار باهوش و زرنگ بود. او به همه کارها رسید و خانه را تمیز و مرتب کرد و وقتی کوتولهها برای یافتن طلا به کوهها رفتند، شام آنها را آماده کرد. وقتی آنان برگشتند خوشحال و راضی بودند.
هر روز صبح که کوتولهها از خانه بیرون میرفتند به سفیدبرفی سفارش میکردند که مراقب باشد. کوتولهها میدانستند که وقتی دختر تنهاست ممکن است در خطر باشد و به او سفارش میکردند که بیرون نرود، چون
ممکن بود مادر ناتنیاش متوجه شود او کجاست.
آنها میگفتند:
– هر کار دلت میخواهد بکن ولی وقتی ما در خانه نیستیم، نگذار کسی به اینجا بیاید.
ملکة نابکار که تصور میکرد سفید برفی مرده از اینکه دیگر کسی به زیبایی او نیست، احساس رضایت میکرد. او برای اطمینان جلو آینه رفت و پرسید:
ای آینه، آینه روی دیوار
چه کسی از همه زیباتر است؟
آینه هم برای اینکه او را آزرده کند جواب داد:
– ای ملکه زیبا در این خانه کسی به زیبایی تو نیست ولی سفیدبرفی که بر فراز کوهها رها شده است، در کنار هفت کوتوله ای که ظاهری عجیب دارند، هزاران بار از تو زیباتر است.
ملکه وحشت کرد، چون مطمئن بود که آینه حقیقت را میگوید. به این ترتیب شکارچی او را فریب داده بود و سفیدبرفی هنوز زنده بود. ملکه نشست و فکر کرد که چاره جویی کند. او تا زمانی که زیباترین زن آن سرزمین نمیشد، از فرط حسادت آرام و قرار نمییافت. بالاخره به فکرش رسید صورتش را رنگی و موهایش را سفید کند و لباس کهنه ای بپوشد، طوری که شناخته نشود.
منتظر فرصتی شد و از قصر بیرون رفت. او یکراست به طرف جنگل نزدیک کوهها رفت که هفت کوتوله در آن زندگی میکردند. وقتی به کلبه رسید، در را کوبید و فریاد زد:
– اجناسِ فروشی داریم؛ اجناسِ فروشی قشنگ!
سفید برفی وقتی این را شنید، از میان پنجره نگاه کرد و گفت:
– مادر جان، روز بخیر. چه چیزی در سبدت داری که من بخرم؟
زن جواب داد:
– چیزهای زیبا، گردنبند، مروارید، گوشواره، النگو از همه رنگ.
بعد سبد را طوری نگاه داشت که ابریشم دور آن در نور بدرخشد. سفیدبرفی با خود فکر کرد: «فکر کنم میتوانم به این پیرزن محترم اجازه بدهم که داخل بیاید. بعید است که به من صدمهای بزند.» با این فکر چفت در را باز کرد و اجازه داد پیرزن وارد شود. سفیدبرفی از دیدن زیورآلات زیبا خوشحال شد و چند تا از آنها را که ارزانتر بودند همراه با گیرههایشان خرید. سفیدبرفی متوجه نبود که پیرزن با آن چشمهای شیطانیاش او را زیر نظر دارد. پیرزن گفت:
– بچه جان، بیا اینجا تا به تو نشان بدهم چطور گیره گردنبند را میبندند.
سفید برفی بی هیچ سوءظنی مقابل پیرزن ایستاد تا او گردنبندش را ببندد. پیرزن هم سریع گردنبند را با فشار دور گردن سفید برفی پیچید و آن قدر فشار داد که دخترک نتوانست نفس بکشد و مانند جسدی بیجان روی زمین افتاد. پیرزن به تن بیجان او نگاه کرد و گفت:
– حالا تو واقعاً زیبا هستی؟
بعد هم به نظرش آمد که صدای پای کسی را میشنود و بسرعت از آنجا دور شد.
طولی نکشید که کوتولهها وارد خانه شدند و با دیدن جسد بی حرکت و نیمه جان سفید برفی که روی زمین افتاده بود، وحشت کردند. آنها او را از روی زمین بلند کردند و دیدند که گردنبند خیلی محکم دور گردنش بسته شده است. سریع گردنبند را پاره کردند و دختر شروع کرد به نفس نفس زدن. بعد از مدتی حالش بهتر شد و زندگی دوباره یافت. وقتی کوتولهها شرح ماجرا را شنیدند گفتند:
– آن پیرزن عجوزه هیچ کس جز نامادری بدجنس تو نبوده. سفیدبرفی، دیگر وقتی ما نیستیم، کسی را به خانه راه نده.
وقتی ملکه بدجنس به خانه برگشت، چون فکر میکرد سفیدبرفی را کشته است، به طرف آینه رفت و پرسید:
ای آینه، آینه روی دیوار
چه کسی از همه زیباتر است؟
آینه جواب داد:
– ای ملکه تو از همه زیباتر نیستی؛ سفیدبرفی که بر فراز کوهستانهاست هزاران بار از تو زیباتر است.
وقتی ملکه این جواب را شنید هراسان شد و خون در رگهایش به جوش آمد، چون بعد از آن همه زحمت و دردسر، سفیدبرفی هنوز زنده بود. او با خود گفت: «برای اینکه از شر این بچه نفرت انگیز خلاص شوم باید فکر دیگری بکنم.»
ملکة بدذات به کار جادوگری هم وارد بود. او شانه ای را به زهری آغشته کرد که هر کس از آن استفاده میکرد مرگش حتمی بود. بعد زود دست به کار شد و لباس زنان پیر را به تن کرد. البته خود را به شکلی در آورد که با دفعه قبل فرق داشت. بعد راهی کوهستان شد تا به کلبه کوتولهها رسید. سفیدبرفی صدای پیرزن را شنید که فریاد میزد:
– اجناس فروشی، اجناس فروشی قشنگ دارم!
سفیدبرفی از پنجره به بیرون نگاه کرد و گفت:
– برو گم شو، از اینجا برو گم شو؛ نباید اجازه دهم وارد خانه شوی.
پیرزن گفت:
– این را نگاه کن، اگر خوشت آمد آن را به تو میدهم.
پیرزن شانه ای درخشان را که به زهر آغشته بود، مقابل چشمهای دخترک گرفت.
طفلکی سفیدبرفی نمیتوانست از چنین هدیه ای چشم پوشی کند. او تذکر کوتولهها را از یاد برد و در را باز کرد و اجازه داد پیرزن داخل شود.
بعد از اینکه سفیدبرفی مقداری خرید کرد، پیرزن گفت:
– بگذار با این شانه گیسوهایت را مرتب کنم. این شانه گیسوهای تو را زیبا و شفاف میکند.
سفیدبرفی بدون هیچ تردیدی جلو زن ایستاد و گذاشت او سرش را شانه کند. همینکه شانه به ریشههای موی او خورد، زهر تأثیر خود را گذاشت و دخترک نقش بر زمین شد. زن بدجنس گفت:
– ای تو مظهر زیبایی، همه چیز آن طور که من میخواستم شد.
این را گفت و سریع از آنجا دور شد.
خوشبختانه هفت کوتوله آن شب زود به خانه برگشتند. آنها وقتی دیدند سفیدبرفی مثل مرده روی زمین افتاده، فهمیدند که بار دیگر مادر ناتنی به سراغ او آمده است. آنها شانه زهرآلود را در میان موهای دختر دیدند و آن را بیرون کشیدند. سفیدبرفی کم کم به هوش آمد و آنچه را اتفاق افتاده بود شرح داد.
آنها دوباره به سفیدبرفی گوشزد کردند که وقتی تنهاست به هیچ وجه در خانه را به روی کسی باز نکند، اما او نمیتوانست در مقابل مادر ناتنی بدجنس خود مقاومت کند و خیلی زود سفارش کوتولهها را از یاد میبرد.
ملکه بدذات دیگر مطمئن بود که سفید برفی را سر به نیست کرده است. او همینکه به خانه رسید به سراغ آینه رفت و پرسید:
ای آینه، آینه روی دیوار
چه کسی از همه زیباتر است؟
آینه پاسخ داد:
– ملکه تو از همه زیباتر نیستی؛ سفیدبرفی که بر فراز کوهستانهاست. هزاران بار از تو زیباتر است.
با جواب آینه، ملکه از خشم به لرزه درآمد و فریاد زد:
– حتی اگر به قیمت جانم تمام شود سفیدبرفی را نابود خواهم کرد.
او با این تصمیم، به یکی از اتاقهای ممنوع قصر رفت که هیچکس اجازه ورود به آن را نداشت. او در آنجا یک سیب زیبا را زهرآلود کرد. سیب به ظاهر رسیده، سرخ و وسوسه انگیز بود طوری که هرکس آن را میدید، آب از دهانش راه میافتاد، ولی فقط یک گاز از آن کافی بود که آدم را از بین ببرد.
به محض آنکه سیب آماده شد، ملکة بدجنس صورت و موهایش را رنگ کرد، لباس زنان روستایی را پوشید و به طرف کوهستان و خانه کوتولهها به راه افتاد.
وقتی در زد، سفیدبرفی از پنجره سرک کشید و گفت:
– جرئت نمیکنم اجازه بدهم وارد خانه شوی. هفت کوتوله مرا از این کار منع کردهاند.
زن روستایی گفت:
– باشد، تو همان جا باش، من سیبهایم را به تو نشان میدهم. به نظر تو سیبهای قشنگی نیستند؟ میخواهی یکی از آنها را به تو هدیه بدهم؟
سفید برفی فریاد زد:
– نه، متشکرم، جرئت نمیکنم آن را بردارم.
زن با صدای بلند گفت:
– لابد میترسی مسموم باشد؟ نگاه کن، من این سیب را نصف میکنم، قسمت سرخ آن را به تو میدهم و خودم نصف دیگر را میخورم.
او با زرنگی فقط قسمت سرخ سیب را مسموم کرده بود. سفیدبرفی که از آن میوه زیبا خوشش آمده بود، وقتی دید زن روستایی نصف آن را خورد، دیگر نتوانست مقاومت کند. دستش را از پنجره بیرون آورد و نیمه سمی سیب را گرفت. اما همینکه یک گاز از سیب را خورد نقش بر زمین شد.
ملکه بدذات از آن سوی پنجره دید که چه اتفاقی افتاد، قاه قاه خندید و فریاد زد:
-سفید مثل برف، سرخ چون خون، سیاه چون آبنوس، اما این بار کوتولهها هر کار هم که بکنند دیگر نمیتوانند تو را از خواب ابدی بیدار کنند!
به محض اینکه ملکه به خانه برگشت به سراغ آینه رفت و پرسید که چه کسی از همه زیباتر است. آینه پاسخ داد:
– ای ملکه زیبا، در سراسر این سرزمین از تو زیباتر کسی نیست.
قلب سرشار از حسادت ملکه آرام گرفت، البته فقط تا اندازه ای که قلبی پر از کینه و بدخواهی میتواند آرام شود.
وقتی کوتولهها به خانه برگشتند، سفیدبرفی بیچاره را دیدند که روی زمین افتاده است. آنها او را از زمین بلند کردند ولی هرچه کردند نتیجه ای نداشت، او واقعاً مرده بود. با این همه باز هم سعیشان را کردند. کوشیدند زهر را از لبهای او پاک کننده سرش را شانه زدند و موهایش را شستند ولی همه این کارها بی نتیجه بود. سرانجام کوتولهها قانع شدند که او واقعاً مرده است. هفت کوتوله او را داخل یک تابوت خواباندند، دور آن حلقه زدند و سه شبانه روز گریه کردند.
آنها میتوانستند سفیدبرفی را دفن کنند اما شکل ظاهری او تغییری نکرده بود. صورتش زنده و باطراوت به نظر میرسید، لب و گونههایش هم رنگ عادی خود را حفظ کرده بود. یکی از کوتولهها گفت:
– ما نمیتوانیم بچه ای به این زیبایی را به خاک سرد و سیاه بسپاریم.
بالاخره کوتولهها توافق کردند که برای سفید برفی تابوتی از شیشه درست کنند تا داخل آن از هر طرف پیدا باشد و آنها بتوانند هر روز مواظب نشانههای پوسیدن و متلاشی شدن او باشند. روی در تابوت با حروفی طلایی نام سفید برفی را حک کردند و نوشتند که او دختر یک پادشاه بوده است. تابوت را در دامنه کوه گذاشتند و هر کدام به نوبت در کنار آن کشیک میدادند طوری که تابوت هیچ وقت تنها نبود. مرغان هوا هم دلشان برای سفیدبرفی میسوخت، آنها هم به نوبت میآمدند و در کنار تابوت گریه و زاری میکردند؛ اول جغد، بعد کلاغ و دست آخر کبوتر. جسد سفیدبرفی مدتی طولانی در تابوت شیشه ای ماند. هیچ نشانی از پوسیدگی در او دیده نمیشد. انگار به خواب طبیعی فرو رفته باشد پوستش همچنان به سفیدی برف، گونههایش گل انداخته و موهایش به سیاهی آبنوس باقی مانده بود.
دست بر قضا، شاهزاده ای سوار بر اسب از جنگل عبور میکرد. شب که شد. او به خانه کوتولهها رسید و از آنها خواست پناهگاهی به او بدهند.
صبح روز بعد وقتی شاهزاده خانه آنها را ترک کرد، در دامنه کوه، چشمش به تابوتی شیشه ای و دختر زیبایی که در آن دراز کشیده بود افتاد و حروف طلایی روی تابوت را هم خواند. او برگشت و به کوتولهها گفت:
– هرچه بخواهید به شما میدهم که اجازه بدهید این تابوت از آن من باشد.
کوتوله ای که از همه مسن تر بود گفت:
– در ازای همه طلاهای دنیا هم حاضر نیستیم این تابوت را به شما بدهیم.
شاهزاده گفت:
– پس نه به خاطر پول، بلکه آن را به عنوان هدیه به من بدهید. زیبایی آن دختر چنان تأثیری در من گذاشته که احساس میکنم بدون او نمیتوانم زندگی کنم. اگر او را در اختیار من بگذارید، با عزت و احترامی که شایسته یک شاهزاده است از او نگهداری خواهم کرد.
وقتی شاهزاده این را گفت، کوتولهها دلشان سوخت و بالاخره تابوت را به او هدیه کردند. شاهزاده هم خدمتکاران خود را صدا زد. تابوت روی شانههای آنان قرار گرفت و با نظارت و مراقبت شاهزاده از آنجا دور شد. برحسب تصادف یکی از خدمتکاران سکندری خورد و به زمین افتاد. همین باعث شد که تابوت محکم تکان بخورد و با این ضربه سمی که سفیدبر فی خورده بود از دهانش بیرون بریزد. چند لحظه بعد ناگهان سفید برفی چشمهایش را گشود، در تابوت را باز کرد و از جایش برخاسته او وقتی موقعیت را دید فریاد زد:
– من را کجا میبرید؟
شاهزاده با خوشحالی به تابوت نزدیک شد و گفت:
– سفیدبرفی عزیز، تو در امن و امان و در پناه من هستی.
سپس شاهزاده آنچه را اتفاق افتاده بود و آنچه را درباره سفید برفی از زبان کوتولهها شنیده بود، برای او شرح داد و اضافه کرد: اس سفید برفی عزیز، من تو را از هرچه در دنیا هست بیشتر دوست دارم. تو باید همراه من به قصر پدرم بیایی و همسر من بشوی.
سفید برفی از تابوت بیرون آمد و در کالسکه نشست تا در کنار شاهزاده به سفرش ادامه دهد. وقتی پادشاه سفید برفی را دید، از انتخاب پسرش خوشحال شد و طولی نکشید که جشن باشکوهی به راه افتاد و شاهزاده با سفید برفی ازدواج کرد.
اتفاقاً مادر ناتنی هم به مراسم عروسی دعوت شده بود. او که لباسی فاخر به تن کرده بود، پیش از آنکه قصر خود را برای شرکت در عروسی ترک کند، به سراغ آینه جادویی رفت تا از زبان او تعریف زیبایی خود را بشنود، ولی با کمال تعجب این بار آینه گفت:
– ای ملکه تو از همه زیباتر نیستی؛ اکنون عروسی وجود دارد که هزاران بار از تو زیباتر است.
زن بدجنس سخت ناراحت شد و فحش و نفرینی نثار آن عروس کرد. او نمیدانست چه کار بکند؛ اول تصمیم گرفت به مراسم عروسی پا نگذارد، ولی از فرط بی قراری تصمیم خود را عوض کرد. آنچه بر تعجب و رنجش او افزود این بود که عروس جوان و زیباهمان سفید برفی بود که دیگر زنی جوان و جذاب شده بود و در لباس زیبای سلطنتی میدرخشید. ترس و خشم مادر ناتنی به حدی بود که لحظاتی میخکوب و بی حرکت ایستاد. بعد به طرف سالن رقص رفت، ولی کفشهایش مانند کفشی آهنین و پر از آتش به پایش چسبیده بود. او باهمان وضعیت رقص را شروع کرد و مدتها رقصید تا دیگر رمقی برایش باقی نماند. ناگهان نقش بر زمین شد و مرد؛ مرگ غم انگیز او ناشی از رشک و حسادت بسیار بود.