افسانهی سفر دختر خدمتکار
قصهها و داستانهای برادران گریم
یکی بود یکی نبود، دختر خدمتکاری بود که به خاطر تمیزی و پرکاریاش مورد توجه و علاقه ارباب و زن ارباب بود. او خانه را به حدی خوب گردگیری و تمیز میکرد که هر کس آن خانه را میدید میگفت: «کار کار پریان است!»
صبح یکی از روزها وقتی دخترک سرگرم کار روزمرهاش بود، چشمش به نامهای افتاد که در کنار در بود. چون خواندن بلد نبود، جارویش را کناری گذاشت، نامه را برداشت و نزد اربابش برد. وقتی فهمید نامه مربوط به خود اوست خیلی تعجب کرد، چون او را به نامگذاری دختر یکی از پریان دعوت کرده بودند. او میدانست که این گروه از پریان با آدمهای خوب و زحمتکش مهربان هستند، با وجود این کمی نگران بود.
بعد از صحبتهای طولانی با ارباب و زن ارباب که میگفتند جرئت ندارند به او بگویند نرود، سرانجام دختر راضی شد که برود. همینکه راضی شد، سه نفر از آن کوتولههای خیرخواه آمدند و او را همراه خود به کوهستانی بردند که مادر و نوزاد در آن زندگی میکردند.
وقتی نزدیک شدند کوه دهان باز کرد تا آنها وارد شوند و پس از ورود آنها دهانه کوه بسته شد. جای قشنگی بود. در و دیوار آن پر بود از مروارید و سنگهای قیمتی درخشان و همه جا تمیز و مرتب بود. زنی کوچک اندام روی تختخوابی از آبنوس براق مزین به مروارید دراز کشیده بود. روتختی با طلا ملیله کاری شده بود. نوزاد را در گهواره ای کنده کاری شده از جنس عاج خوابانده بودند و حوضچه غسل تعمید هم از طلای پرداخت شده بود.
خدمتکار از دیدن آن محیط تازه آن قدر شگفت زده شده بود که نمیتوانست حرف بزند. پریان که مهربان بودند به او دل و جرئت دادند و از او خواستند مادرخواند؛ بچه بشود. وقتی مراسم نامگذاری تمام شد خدمتکار از پریان خواست که او را به محل اقامت همیشگیاش برسانند، اما پریان خواهش کردند که سه روز نزد آنها بماند. رفتار پریان آن قدر همراه با لطف و مهربانی بود که او نمیتوانست تقاضایشان را رد کند. آن سه روز با نهایت خوشی و خرمی به سر آمد و خدمتکار دوباره خواهش کرد که او را به خانهاش برگردانند. آنان جیبهای او را پر از پول کردند و از ورودی کوهستان او را به دنیای عادی برگرداندند. وقتی دخترک به خانه رسید، دلش میخواست کارش را از سر بگیرد، برای همین رفت جارو را از گوشهی حیاط برداشت و شروع کرد به کار کردن
وقتی دخترک مشغول کار بود، یک خدمتکار غریبه آمد و از او پرسید که چه کار میکند. بعد زن ارباب به دنبال او فرستاد، اما او هم همان زن ارباب قبلی نبود. دخترک شگفت زده متوجه شد که سه روز زندگی با آن پریان خوب و مهربان برابر با هفتصد سال زندگی روی زمین بوده است. در آن مدت اربابهای قدیمی او مرده بودند و خانه هم به کسان دیگری واگذار شده بود.