افسانه-زیر-پوست-الاغ

افسانه‌ی زیر پوست الاغ / قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

افسانه‌ی زیر پوست الاغ

قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

جداکننده-متن

در روزگاران قدیم پادشاه و ملکه‌ای زندگی می‌کردند که از ثروت و مال دنیا همه چیز برایشان فراهم بود، ولی اجاقشان کور بود و بچه ای نداشتند. سرانجام خداوند آرزوی دیرینه آن‌ها را برآورده کرد و فرزندی به ایشان بخشید.

چندی پیش از بچه دار شدن، ملکه روزی با زن جادوگری دعوا کرد و او را به باد ناسزا گرفت. جادوگر که به دنبال فرصتی برای انتقام گرفتن بود بچه را به شکل الاغ در آورد. بچه آن چنان زشت بود که مادر با دیدن او وحشت کرد و حتی به فکر افتاد به دریا پرتش کند، چون خیال می‌کرد او فقط به این درد می‌خورد که غذای ماهیان بشود، ولی پادشاه مخالفت کرد و گفت:

– زشتی او اهمیتی ندارد. او فرزند من است و باید بعد از من صاحب تاج و تخت شود.

به این ترتیب پسر کوچک در کنار پدر و مادر خود با مراقبت ویژه ای بزرگ شد. او سالم و قوی بود و با اینکه گوشهای بزرگی داشت قیافه‌اش ترسناک نبود. او بچه ای دل زنده و پرشور بود؛ به این طرف و آن طرف می‌دوید و مانند راسو جست و خیز می‌کرد. یکی از خصوصیات مهم او این بود که به موسیقی علاقه زیادی داشت. وقتی بزرگ‌تر شد برایش یک معلم ماهر گرفتند تا به او نواختن عود را یاد بدهد.

ولی یکی از نقص‌های شاهزاده نوجوان ترکیب انگشتانش بود. معلم موسیقی به او گفت:

– شاهزاده عزیز، می‌ترسم هرگز نتوانم به تو نواختن عود را یاد بدهم؛ انگشتان تو ضخیم و ناهنجارند.

اما پسرک ناامید نشد. در اثر تمرین و با کمک اراده، طولی نکشید که نواختن عود را به خوبی معلم خود آموخت. وقتی سن و سالش بیشتر شد، دلواپس شکل و صورت خود شد. یک روز که بر حسب تصادف چشمش در آینه به قد و قواره خودش افتاد و متوجه شد چقدر زشت است، بسیار ناراحت شد. به همین دلیل تصمیم گرفت خانه و کاشانه‌اش را رها کند و با یک دوست مصاحب وفادار برود و دنیا را ببیند.

مدتی از شروع مسافرت آن‌ها گذشته بود که به سرزمین پادشاه مقتدری رسیدند. آن پادشاه فقط یک دختر داشت که زیبایی‌اش زبانزد همه بود.

شاهزاده زشت به دوست همراه خود گفت:

– مدتی در اینجا می‌مانیم.

دوست شاهزاده در قصر را کوبید و فریاد زد:

– یک مهمان بر شما وارد شده، در را باز کنید!

ولی آن‌ها در را باز نکردند. شاهزاده روی پله‌ها نشست، عود خود را در آورد و شروع کرد به نواختن آهنگی شاد. نگهبان قصر با شنیدن صدای موسیقی از آن بالا بیرون را نگاه کرد و وقتی دید چهره نوازنده شبیه الاغ است با عجله رفت و به شاه خبر داد که حیوانی عجیب دم در قصر است و درست مثل یک موسیقیدان عود می‌نوازد. پادشاه گفت:

– به او اجازه ورود بدهید.

همین‌که جوان در میان درباریان ظاهر شد همه خندیدند. برخی به او گفتند که در میان خدمتکاران بنشیند. او گفت:

– نه، من در میان خدمتکاران نمی‌نشینم. ممکن است چهره ای زشت داشته باشم، ولی یک نجیب زاده‌ام.

به او گفتند:

– پس کنار سربازان بنشین.

شاهزاده این پیشنهاد را هم نپذیرفت و فریاد زد:

– من باید کنار پادشاه بنشینم.

پادشاه پس از شنیدن این حرف، با خوش‌قلبی گفت:

– باشد، اگر دلت می‌خواهد، بفرما کنار من بنشین.

بعد از چند لحظه پادشاه پرسید:

– خوب، نظرت درباره دختر من چیست؟

شاهزاده زشت با اشتیاق نگاهی به شاهزاده خانم انداخت و گفت:

– خیلی از او خوشم آمده؛ او زیباترین دختری است که تاکنون دیده‌ام.

پادشاه گفت: – خوب، پس بیا و نزدیک من بنشین.

شاهزاده گفت:

– جایگاه مناسب من همین جاست که پیشنهاد کردید.

او نزدیک شاهزاده خانم نشست. رفتار او آن قدر توأم با ادب و مهربانی بود که شاهزاده خانم فراموش کرد او چقدر زشت روست.

او را مدتی در قصر نگاه داشتند تا اینکه حوصله‌اش سر رفت و با خود گفت: «ماندن من در اینجا چه فایده ای دارد؟ بهتر است به خانه و کاشانه خودم بازگردم».

وقتی برای خداحافظی نزد پادشاه رفت فکر دوری از شاهزاده خانم سخت او را غمگین کرد.

او در آن مدت توجه و علاقه پادشاه را به خود جلب کرده بود.

پادشاه به او گفت:

– چرا این قدر اوقاتت تلخ است؟ چرا دلت می‌خواهد برگردی؟ هرچه بخواهی در اختیارت می‌گذارم. آیا به پول نیاز داری؟

شاهزاده با تکان دادن سر جواب داد:

– نه!

– طلا و جواهر لازم داری؟

– آه، نه!

– آیا می‌خواهی برای اینکه اینجا بمانی نیمی از قلمرو سلطنتم را به تو ببخشم؟

شاهزاده فریادزنان گفت:

– نه!

پادشاه گفت:

– کاش می‌دانستم چه چیزی رضایت تو را جلب می‌کند! راستی، نکند دلت می‌خواهد با دختر زیبای من ازدواج کنی؟

در این دم چهره شاهزاده زشت دگرگون شد و گفت:

– آه بله، تنها چیزی که به آن فکر می‌کنم همین است. فقط نمی‌دانم آیا او مرا دوست دارد یا نه؟

ظاهراً نوازندگی ماهرانه او و رفتارش که نشان می‌داد نجیب زاده است تأثیر خود را گذاشته بود: شاهزاده خانم به زشتی او توجهی نداشت. مراسم جشن عروسی با شکوه تمام برگزار شد، شگفت آنکه هنگام جشن ازدواج ناگهان چهره زشت و گوش‌های دراز داماد از بین رفت و او به شاهزاده خوش سیمایی تبدیل شد. اما علت این امر چه بود؟ پری نیکوکاری شب قبل از عروسی در مقابل شاهزاده ظاهر شد و دستی به چهره او کشید. این کار پری سبب شد پوست الاغ از چهره شاهزاده فرو بیفتد و شکل زیبا و طبیعی او نمایان شود. مدت زیادی بود که این پری در پی جادوگر طلسم کننده پسر پادشاه بود، تا اینکه بالاخره در آن شب موفق شد او را نابود کند.

شاهزاده خانم جوان از خوشحالی سر از پا نمی‌شناخت؛ بخصوص چون همسرش را به خاطر خوبی‌هایش برگزیده بود. پادشاه اصلاً نمی‌توانست بپذیرد او همان آدم قبلی است، تا سرانجام پوست الاغی را که با لمس کردن پری از چهره شاهزاده جدا شده بود به او نشان دادند.

پادشاه دستور داد آتش بزرگی افروختند و پوست الاغ را در آن افکندند. او تمام مدت کنار آتش ایستاد تا پوست کاملاً تبدیل به خاکستر شد.

خانواده سلطنتی و درباریان از این واقعه شادمان بودند. پادشاه بیش از نیمی از قلمرو سلطنتی خود را به دامادش سپرد. پس از مرگ پادشاه نیز او فرمانروای همه قلمرو پادشاه پیشین شد. چندان طول نکشید که پدر او هم مرد و سرزمین وی نیز به شاه جوان واگذار شد. در واقع او پادشاه دو سرزمین شده بود. شاه جوان و همسرش در کنار یکدیگر زندگی ای باشکوه و توأم با خوشبختی داشتند. خوب بودن سیرت به از خوب بودن صورت است.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *