افسانه-روباه-و-اسب

افسانه‌ی روباه و اسب / قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

افسانه‌ی روباه و اسب

قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

جداکننده-متن

روزی روزگاری، دهقانی بود که اسبی داشت. اسب سال‌ها وفادارانه به صاحبش خدمت کرده، ولی دیگر پیر شده بود و نمی‌توانست مثل گذشته کار کند. دهقان که دیگر دلش نمی‌خواست علف و آذوقه اسب پیر را فراهم کند، روزی به اسب گفت:

– راستش دیگر به تو احتیاج ندارم، چون دیگر به درد من نمی‌خوری. اگر بتوانی برایم یک شیر بیاوری، آن وقت قول می‌دهم تا وقتی زنده ای از تو نگهداری کنم. حالا از اصطبل من بیرون بیا، به مرتع برو و برای خودت فکری بکن.

اسب، غمگین، بیرون آمد و پس از مدتی سرگردانی وارد جنگلی شد تا شاید در آن هوای بد برای خود پناهگاهی بیابد. در این موقع به روباهی برخورد.

روباه از او پرسید

– چرا این قدر غمگین و ناراحت و تنها هستی؟

اسب جواب داد:

– آه، حرص مال و وفاداری در یک جا جمع نمی‌شود. صاحبم فراموش کرده که من چندین و چند سال به او خدمت کرده‌ام و چقدر او را به سلامت و راحتی از جایی به جایی برده‌ام. حالا که پیر و ناتوان شده‌ام علوفه مرا تأمین نمی‌کند و مرا به امان خدا رها کرده است.

روباه پرسید:

– آیا تو را بدون هیچ امیدی رها کرده؟

اسب جواب داد:

– چرا، یک امید بی ارزش به من داده است. او گفته اگر بتوانم برایش یک شیر ببرم حاضر است تا آخر عمرم از من نگهداری کند، ولی او خودش خیلی خوب می‌داند که با این کهولت چنین کاری از من برنمی آید.

روباه گفت:

– مأیوس نباش، من کمکت می‌کنم. اینجا دراز بکش و هیچ تکان نخور؛ انگار که مرده‌ای.

اسب به حرف روباه گوش کرد و خود را به مردن زد. روباه نزد شیری که لانه‌اش همان نزدیکی‌ها بود رفت و به او گفت:

– یک اسب مرده آنجاست. اگر با من بیایی جایش را به تو نشان می‌دهم، تو هم غذای سیری می‌خوری.

شیر راه افتاد و با روباه رفت. هنگامی که به اسب رسیدند روباه به شیر گفت:

– به این راحتی‌ها نمی‌توانی به این غذای درست و حسابی دست پیدا کنی، ولی راهش را نشانت می‌دهم. من اسب را به دم تو گره می‌زنم و تو باید آن را تا لانه خود بکشی؛ آن وقت هر موقع دلت خواست می‌توانی همه یا قسمتی از آن را بخوری.

شیر از این حرف خوشش آمد و رفت بی حرکت کنار اسب ایستاد تا روباه قرص و محکم دم اسب را به دم او گره بزند، ولی روباه ضمن این کار طناب را چنان محکم به پاهای شیر هم بست که شیر باهمه قدرت خود نتوانست آن را باز کند. بعد زد روی کپل اسب و گفت:

– یالا اسب پیر، معطل چه هستی؟

اسب با جهشی از جا کنده شد و با سرعت زیاد شیر را با خود برد. وقتی از وسط جنگل می‌گذشتند، شیر چنان نعرهای زد که همه پرندگان جنگل از ترس گریختند. اما اسب توجهی به نعره‌های شیر نداشت و درحالی‌که او را با خود می‌کشید از میان مزارع و علفزارها گذشت تا بالاخره به خانه صاحب خود رسید. همین‌که صاحب اسب متوجه ماجرا شد به او گفت:

– حالا که شرط مرا برآورده کردی، همین جا می‌مانی. من هم آذوقه و اصطبل تو را تا زمانی که زنده ای در اختیارت می‌گذارم.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *