افسانه‌ی دزد و استادش / قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم 1

افسانه‌ی دزد و استادش / قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

افسانه‌ی دزد و استادش

قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

جداکننده-متن

در روزگاران گذشته مردی بود به نام جان که خیلی دلش می‌خواست پسرش حرفه مناسبی پیدا کند. راه افتاد و رفت به کلیسا تا با کشیش صلاح و مشورت کند و ببیند که بهترین حرفه کدام است. منشی کلیسا که نزدیک محراب ایستاده بود با صدای بلند فریاد زد:

– دزدی، دزدی.

با شنیدن این حرف جان فکر کرد که جوابش را گرفته است. برگشت و به پسرش گفت که باید حرفه دزدی پیشه کند.

پدر و پسر راه افتادند، همه‌جا را گشتند و به هر کس که رسیدند از او پرسیدند آیا شما دزد هستید. این پرس و جوی بی‌نتیجه را آن‌قدر ادامه دادند که شب شد. آن دو وارد جنگلی پهناور شده بودند. در جنگل کلبه‌ای کوچک پیدا کردند که پیرزنی در آن زندگی می‌کرد.

جان از پیرزن پرسید:

– آیا کسی را سراغ داری که دزد باشد؟

پیرزن جواب داد:

– در همین کلبه می‌توانید این حرفه را یاد بگیرید، پسرم همه‌فن‌حریف و استاد این کار است.

جان از پسر پیرزن پرسید:

– آیا شما می‌توانید خوب و ماهرانه آموزش بدهید؟

پسر پیرزن جواب داد:

– آن‌چنان دزدی و جادوگری را به فرزندت بیاموزم که پس از چهار سال اصلاً نتوانید او را بشناسید. اگر پسرتان را همان‌طور که من می‌گویم نشناختید، باید دویست دینار به من بپردازید.

جان فرزندش را برای یادگرفتن دزدی و جادوگری نزد استاد گذاشت و به خانه برگشت. چهار سال در انتظار ماند تا اینکه تصمیم گرفت پس‌ازآن همه سال به دیدن فرزندش برود. او نگران بود که چطور می‌تواند پسرش را بشناسد. سر راه به کوتوله‌ای برخورد که پرسید:

– چرا قیافه‌ات این‌قدر غمگین و ناراحت است؟

جان جواب داد:

– چهار سال پیش پسرم را برای یادگیری حرفه دزدی نزد استادی بردم. استاد به من گفت که اگر برگشتم و پسرم را شناختم نباید چیزی بابت آموزش پرداخت کنم، ولی اگر نشناختم باید دویست دینار به او بپردازم. اما من هیچ پولی در بساط ندارم، از طرفی هم نمی‌دانم چطور فرزندم را شناسایی کنم.

کوتوله به جان گفت:

– یک زنبیل خرده نان با خودت ببر و وقتی به خانه استاد رسیدی آن را در تنه خالی درختی قرار بده که جلو خانه است. پرنده کوچکی که به‌طرف زنبیل نان پرواز می‌کند پسر توست.

جان همین کار را کرد و دید که پرنده کوچکی به‌طرف زنبیل پرید و به نان نوک زد. جان گفت:

– آهای، پسرم، این تویی؟

پسر از شنیدن صدای پدر بسیار خوشحال شد و گفت:

– پدر، بیا برویم.

بعد صدای استاد شنیده شد که فریاد می‌زد:

– حتماً شیطان به شما گفته که پسرتان را چگونه پیدا کنید!

پدر و پسر راه برگشت به خانه را در پیش گرفتند. سر راهشان کالسکه‌ای را دیدند که می‌گذشت.

پسر به پدرش گفت:

– من یک سگ تازی می‌شوم و تو می‌توانی از این راه پولی به جیب بزنی.

اربابی که در کالسکه نشسته بود سرش را بیرون آورد و پرسید:

– سگ را می‌فروشی؟

پدر جواب داد:

– بله.

– قیمت آن چند است؟

– سی دینار.

ارباب جواب داد:

– سی دینار خیلی گران است، ولی به خاطر پوست بسیار زیبای سگت، آن را به همین قیمت می‌خرم.

پس از چانه زدن بسیار بالاخره معامله انجام گرفت و سگ، داخل کالسکه رفت. هنوز یکی دو فرسنگ راه نرفته بودند که سگ از پنجره بیرون پرید و دوباره به پدرش ملحق شد.

بعداز این ماجرا پدر و پسر باهم به خانه رفتند. روز بعد که به بازار دهکده مجاور رفتند، سر راه پسر به پدرش گفت:

– پدر، من خودم را به یک اسب مبدل می‌کنم. تو می‌توانی مرا بفروشی. ولی یادت باشد افسارم را باز کنی و برای خودت برداری. فقط با این شرط من دوباره به شکل اولم برمی‌گردم.

پدر اسب را تا بازار راند، در آنجا پیاده شد و آن را به قیمت صد دینار به استاد پسرش که لباسی مبدل به تن داشت، فروخت و یادش رفت افسار را باز کند.

استاد تا خانه‌اش سوار اسب شد، بعد آن را برد، در اسطبل بست و رفت. زن او وارد اسطبل شد تا علوفه‌ای به اسب بدهد که اسب به سخن آمد و گفت:

– افسارم را باز کن! افسارم را باز کن!

زن که وحشت کرده بود افسار را باز کرد. اسب تبدیل به یک گنجشک شد و پرواز کرد و از در بیرون رفت. استادش هم خود را به پرنده‌ای مبدل کرد و به دنبالش رفت. وقتی که به هم رسیدند، استاد به آب و شاگرد به ماهی تبدیل شده بود. استاد که نمی‌توانست او را به چنگ بیاورد تصمیم گرفت به خروس تبدیل شود. شاگرد بی‌درنگ خود را به روباه تبدیل کرد و سر خروس را کند و بدن بی جانش را رها کرد که تا امروز همان‌جا افتاده است.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *