افسانه-دختری-از-بِراکِل

افسانه‌ی دختری از بِراکِل / قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

افسانه‌ی دختری از بِراکِل

قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

جداکننده-متن

یکی بود یکی نبود، روزی یکی از دختران اهل «براکِل» به کلیسای «سِنت آن»، در دامنه کوه «هین» رفت. او آرزو داشت همسری برای خود بیابد. دخترک که فکر می‌کرد کس دیگری در نمازخانه نیست، برای نیایش شروع کرد به خواندن این سرود:

آه، ای آنِ مقدس
هرچه زودتر برایم همسری پیدا کن.
تو همسرم را خوب می‌شناسی
او در دروازه سوتمِر زندگی می‌کند.
سر زرد و ‘ردی دارد،
تو او را خوب می‌شناسی.

خادم کلیسا که پشت محراب ایستاده بود، تمام آن سرود را شنید و با صدایی خشن فریاد زد:

تو به همسر مورد نظرت نخواهی رسید! تو به همسر مورد نظرت نخواهی رسید!

دخترک فکر کرد آن کلمات بر زبان کودکی جاری شده که کنار مادر آن مقدس ایستاده. بنابراین با عصبانیت فریاد زد:

– تو فسقلی ساکت شو! ساکت شو و بگذار مادرت حرف بزند!



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *