افسانهی داستان دروغین
(دروغهای شاخدار)
قصهها و داستانهای برادران گریم
میخواهم چیزی برایت تعریف کنم؛ من یک جفت مرغ بریان دیدم که بهسرعت پرواز میکردند، سرشان بهطرف آسمان و دمشان به سمت زمین بود. یک سندان و یک سنگ آسیا دیدم که روی سطح آب رودخانه راین شناور بودند و آهسته میگذشتند. قورباغه ای دیدم که روی یخ ویتسانتاید نشسته بود و تیغه یک گاو آهن را میجوید و میخورد. سه نفر که چوب زیر بغل داشتند، میخواستند خرگوشی شکار کنند. یکیشان کر، دیگری کور و سومی لال بود، چهارمی هم نمیتوانست تکان بخورد. حالا دلت میخواهد بدانی چطور خرگوش را شکار کردند؟ مرد نابینا خرگوش را دید که دواندوان از مزرعه میگذشت. مرد لال مرد فلج را صدا زد و مرد فلج هم خرگوش را از گردنش گرفت. چند نفر بودند که میخواستند در خشکی کشتی برانند. آنها بادبان را باز کردند و از روی چمنها عبور کردند اما وقتی میخواستند از روی قله یک کوه عبور کنند افتادند و غرق شدند. لاکپشتی به شکار خرگوشی رفت. گاوی به بالای سقف خزید. در این سرزمین مگسها به بزرگی بز هستند. تو را به خدا پنجره را باز کن تا این دروغهای شاخدار ازاینجا بگریزند!