افسانهی خیاط خوش طینت
قصهها و داستانهای برادران گریم
به همان سادگی که کوه و دره در کنار یکدیگرند، انسانها هم میتوانند راه نیکی یا بدی را برگزینند. جریان این گونه شروع شد که بر حسب تصادف یک خیاط و یک کفاش تصمیم گرفتند باهم دوستانه به سفر بروند. روزی خیاط که ریزنقش، خوش قیافه، شاد و قبراق بود در میدان ده به کفاش برخورد.
کفاش وسایل کارش را در جعبه ای حمل میکرد و شوخ و شنگ فریاد میزد و میخواند:
– با کشیدن نخها، درز کفشهایتان را میدوزم. با واکس زدن به کنشها، تا دیر وقت شب کار میکنم.
کفاش یکریز ترانهاش را میخواند. او چهره ای عبوس داشت، مثل آدمی که یک لیوان سرکه سرکشیده باشد و جوری که انگار هر لحظه میخواست با خیاط دست به یقه شود.
خیاط خوشرو همچنان که میخندید میگفت:
– سخت نگیر، بیا چیزی بنوش تا حالت جا بیاید.
کفاش پذیرفت، چند جرعه نوشید و تلخی چهرهاش برطرف شد، بعد شیشه را به خیاط داد و گفت:
– شنیدهام آدمها وقتی رفع تشنگی میکنند بهتر میتوانند حرف بزنند. میآیی باهم سفر کنیم؟
خیاط در جواب گفت:
– با کمال میل؛ بخصوص اگر بخواهی به شهر بزرگتری برویم، چون آنجا کار و بارمان رونق میگیرد.
کفاش گفت:
– جانا سخن از زبان ما می گویی. این ده کوچک مثل قفس ما را در خود حبس کرده است. از کار و کاسبی که خبری نیست. مردم روستا هم که ترجیح میدهند پابرهنه راه بروند و پول کفش ندهند.
با این قرار و مدارها آن دو باهم عازم سفر شدند. سلانه سلانه از جایی به جای دیگر رفتند و روزهای زیادی راه رفتند، ولی چیزی برای خوردن و نوشیدن نداشتند. برای همین وقتی به اولین شهر رسیدند، بی درنگ هر دو به دنبال کار رفتند. خیاط سرحال، دل زنده و خوش برخورد با آن گونههای سرخ، براحتی کار پیدا کرد و مشغول شد. کم کم کار و بارش به خاطر اخلاقش رونق گرفت و پس از مدتی با کیف پولی پر و پیمان به دیدن کفاش رفت.
کفاش عنق که سر و وضع خیاط را دید از روی بخل گفت: – هر قدر آدم رذلتر باشد بیشتر شانس دارد. ولی خیاط از ته دل خندید و تصنیفی زیر لب زمزمه کرد، بعد هم تمام پولش را با او تقسیم کرد. حتی پول خردهایی را که در جیبش بود در اورد و با شوخی و خنده روی میز ریخت و در حالی که آنها را تقسیم میکرد گفت:
– راحت دربیاور، راحت خرج کن!
آن دو بار دیگر بار سفر بستند و مدتی به مسافرت ادامه دادند تا به جنگل بزرگی رسیدند که در آن جاده دو راه میشد و هر دو راه به یک شهر منتهی میشد که محل اقامت پادشاه آن منطقه بود. از یکی از آنها هفت روز طول میکشید تا به مقصد برسند و از دومی فقط دو روز. ولی دو مسافر ما نمیدانستند کدام راه طولانی تر و کدام کوتاهتر است.
آن در زیر سایه درخت بلوط نشستند تا باهم مشورت کنند و تصمیم بگیرند چه مقدار غذا با خود ببرند.
کفاش گفت:
– آدم همیشه باید آینده نگری بکند. من آن قدر نان همراهم میبرم که یک هفته خیالم راحت باشد.
خیاط فریاد زد:
– نان یک هفته! با این بار سنگین دیگر نمیتوانی دور و برت را ببینی. عقل حکم میکند سبک مسافرت کنیم. پولی که در جیب من است هم در تابستان به درد میخورد و هم در زمستان. نان در تابستان خشک میشود و در زمستان کپک میزند. لباسمان هم که برای هفت روز سفر مناسب نیست. تازه میتوانیم راه کوتاهتر و میانبر را پیدا کنیم. من که فقط آذوقه دو روز را با خودم میآورم.
هر کدام هرچه را لازم داشتند تهیه کردند و به این امید راه افتادند که بتوانند از کوتاهترین راه به مقصد برسند.
آن دو وارد جنگلی شده بودند که سکوتی چون سکوت کلیسا بر آن حاکم بود و حتی نسیم هم سکوت آن را به هم نمیزد. آب جویباران بی سر و صدا جریان داشت و حتی پرندگان نیز قانون سکوت را رعایت میکردند. انبوهی شاخههای درختان اجازه نمیداد پرتو خورشید به کف جنگل برسد.
صدای کفاش در نمیآمد، سنگینی نان روی شانهاش او را وا میداشت هر از گاهی بایستد و قطرههای عرق را از صورت عبوس و تلخ خود پاک کند. از طرف دیگر خیاط شاد و سرزنده، به این طرف و آن طرف میپرید و زیر لب اشعاری زمزمه میکرد. خیاط با خود فکر میکرد خدا نیز از او راضی است چون او در هر شرایطی توانسته شاکر باشد و شادمانی و خرسندی خود را حفظ کند.
دو روز گذشت و آذوقه خیاط تمام شد. در روز سوم جاده جنگلی طولانی تر از آنچه تصور میکردند به نظر میرسید. به روحیه خیاط ضربه مختصری وارد شد، ولی او جسارت خود را از دست نداد و همچنان اعتقاد خود را به مشیت الهی و خوش اقبالی حفظ کرد. خیاط در سومین شب گرسنه و خسته زیر درختی نشست و تا صبح گرسنه ماند. روز چهارم هم به همین منوال در گرسنگی گذشت. کفاش در چهارمین روز هم مثل شبها و روزهای گذشته داشت غذایش را میخورد که خیاط از سر گرسنگی نگاهی به او انداخت و از فرط گرسنگی مجبور شد از کفاش تکه ای نان بخواهد.
کفاش با لحنی مسخره و توهین آمیز گفت:
– تو همیشه شاد و سرخوش بوده ای، حالا وقت آن است که رنج و بیچارگی را هم حس کنی. پرندگان شاد و بیخیال صبحها چهچه میزنند و هنگام غروب طعمه عقاب میشوند.
خلاصه اینکه کفاش هیچگونه رحم و مروتی از خود نشان نداد.
صبح پنجمین روز خیاط بیچاره از شدت گرسنگی و خستگی نا نداشت حتی یک کلمه حرف بزند؛ گونههایش رنگ پریده و چشمهایش گود رفته بود.
کفاش بدطینت به خیاط گفت:
– امروز حاضرم یک تکه نان به تو بدهم، اما به شرط اینکه چشم راستت را از حدقه دربیاورم.
خیاط بیچاره که همه فکر و ذکرش نجات زندگیاش بود چاره ای جز تن دادن به این شرط ندید. او برای آخرین بار با هر دو چشمش گریست و بعد خود را تسلیم کفاش بیرحم کرد که دلش از سنگ بود.
در این لحظه خیاط بینوا به یاد آنچه مادرش گفته بود افتاد. یک بار وقتی که او پنهانی از انبار چیزی برداشته بود مادرش به او گفته بود:
– به اندازهای بخور که مُجازی و رنجی را که باید، تحمل کن.
وقتی خیاط آن تکه نان را که بسیار گزاف خریده بود خورد و دوباره توانست روی پاهایش بایستد، درد و بینوایی خود را فراموش کرد و با امیدواری به خود تلقین کرد که با یک چشم هم میتوان دنیا را دید.
روز ششم، گرسنگی همه نیروی او را از بین برد و مقاومت او را در هم شکست. شب که شد از شدت ضعف زیر درختی افتاد و صبح هفتمین روز نتوانست از جایش تکان بخورد. مرگ بر چهره او سایه افکنده بود.
کفاش سنگدل شروع کرد به صحبت کردن و گفت:
– دلم برایت میسوزد! حاضرم یک تکه دیگر را هم از نانم به تو بدهم؛ البته به این شرط که قبول کنی چشم دیگرت را هم از حدقه دربیاورم.
خیاط به یاد بی خیالی روزهای گذشته خود افتاد و از خدا طلب آمرزش کرد. بعد به دوست خود گفت:
– هر کار دلت میخواهد بکن. من هم آنچه را باید، تحمل میکنم. ولی یادت باشد که هیچ یک از اعمال تو از نظر خداوند دور نمیماند و آن روزی که به سزای اعمال زشتت برسی چندان دور نیست. من هم سزاوار این همه سنگدلی نیستم. وقتی روزگارم خوش بود همه درآمدم را با تو تقسیم کردم. کار در حرفه من خیلی ظریف است؛ باید کوک به کوک دید و دقت کرد تا کار را پیش برد. اگر هر دو چشمم را از دست بدهم دیگر نمیتوانم کار کنم و لابد باید گدایی کنم. اما حالا که قصد داری مرا بکلی نابینا کنی، لااقل در این جنگل رهایم نکن که از گرسنگی بمیرم.
کفاش که با هر اندیشه انسانیای وداع کرده بود، دومین چشم خیاط را هم از چشم خانه در آورد و یک تکه نان در دستش گذاشت. صبر کرد تا آن تکه نان را بخورد، بعد چوبی به دستش داد تا با کمک آن بتواند راه برود.
آفتاب داشت غروب میکرد که آنها از جنگل بیرون آمدند و نزدیک مزرعه یک چوبه دار دیدند.
کفاش، خیاط را کنار چوبه دار نشاند و او را تنها گذاشت و از آنجا دور شد.
کمی که گذشت خیاط بینوا بر خستگی، درد و گرسنگیاش غلبه کرد، به خواب عمیقی فرو رفت و تمام شب را راحت خوابید. صبح که بیدار شد نمیدانست بالای سرش دو تبهکار اعدامی آویخته شدهاند و بالای سر هر کدام یک کلاغ نشسته است. درست موقعی که خیاط بیدار شد یکی از کلاغها به کلاغ دیگر گفت:
– داداش، بیداری؟
کلاغ دومی جواب داد:
– بله، بیدارم.
کلاغ اولی گفت:
– میخواهم یک چیزی بگویم. اگر نابینایی با قطرههای شبنمی که از دیشب دور و بر ما ریخته، سر و صورتش را بشوید دوباره بینا میشود. اگر آدمهای نابینا از خاصیت این شبنم خبر داشتند و میدانستند که تا به حال چند نابینا، حتی آنهایی که این موضوع را باور نداشتند، با استفاده از آن بینایی خود را باز یافتهاند، آن وقت همه نابیناهای دنیا به اینجا سرازیر میشدند.
خیاط وقتی این گفتگوها را شنید از جیبش دستمالی در آورد و آن را روی علفها کشید. وقتی دستمال از ژاله خیس شد آن را به چشمانش کشید و چشم خانههایش بلافاصله با دو کره چشم تازه و کامل پر شد. کمی بعد، سرش را بلند کرد و دید خورشید دارد از پس قلههای کوه طلوع میکند. در دشت پیش روی او شهر بزرگی قرار داشت: شهری با دروازهها، برج و باروها و منارههای طلایی و صلیبهایی که بر نوک برجها در نخستین پرتوهای خورشید صبحگاهی میدرخشید. او در آن لحظه تک تک برگهای روی درختان را میدید، پرندهها را میدید که شادمانه در میان درختان میپریدند و حشرهها را که رقص کنان در هوای صبحگاهی به این سو و آن سو پرواز میکردند. بعد از جیب خود نخ و سوزنی در آورد و وقتی دید که مثل گذشته میتواند سوزن نخ کند، قلبش از شادی لبریز شد. دوزانو روی زمین نشست، از این همه لطف خداوندی شکرگزاری کرد و نیایش صبحگاهی را به جای آورد. او حتی برای آن دو تبهکاری که جسدهایشان به دار آویخته بود و در باد مانند پاندول ساعت تکان میخورد، از خداوند طلب آمرزش کرد. بعد بقچهاش را برداشت، گذشته را از یاد برد و در حالی که زیر لب ترانه ای زمزمه میکرد و سوت میزد به سفر خود ادامه داد.
اولین جانداری که خیاط بعد از بینا شدن دید، کره اسبی قهوه ای رنگ بود که در مزرعه آزاد و بی خیال جست و خیز میکرد. خیاط چنگ زد و بال اسب را گرفت. او میخواست سوار بر اسب وارد شهر شود، ولی کره اسب التماس کرد که رهایش کند.
اسب گفت:
– من هنوز کره کم سن و سالی هستم، حتی آدمی سبکتر از تو هم کمرم را میشکند چه رسد به سنگینی تو. بگذار آزاد بمانم و جست و خیز کنم تا قوی شوم. خدا را چه دیدی، حتماً روزی این لطف و محبت تو را جبران میکنم.
خیاط گفت:
– پس بدو برو، چون تو کره اسب چموش هنوز دهانت بوی شیر میدهد.
خیاط دست نوازشی بر پشت اسب کشید و ضربهای نوازشگرانه به کپل کره زد و او را رها کرد تا راحت و بی خیال برای خود بگردد.
کره هم بی درنگ مانند یک شکار در شکارگاه، جست و خیز کنان از میان چالهها و پرچینها گریخت.
خیاط که از روز پیش چیزی نخورده بود، با خود گفت: «قطرات ژاله چشم خانهام را پر کرده ولی نانی به کف نیاوردهام تا دهانم را پر کنم. باید به دنبال یک چیز خوردنی باشم».
در همین موقع لک لکی در میان چمنزار ظاهر شد.
خیاط داد زد:
– بایست! بایست!
بعد چنگ زد و پای او را گرفت و گفت:
– نمیدانم تو مناسب خوردن هستی یا نه، اما من آن قدر گرسنهام که نمیتوانم بیش از این تحمل کنم. باید سرت را ببرم و از تو کبابی درست کنم.
لک لک گفت:
– نه، این کار را نکن. من یک پرنده مقدس هستم و هیچ کس تا به حال به فکر اذیت و آزار من نیفتاده. علاوه بر این من برای انسانها هم خیلی سودمندم. مرا زنده رها کن. ممکن است روزی بتوانم این گذشت تو را جبران کنم.
خیاط گفت:
– پسرعموی لنگ دراز، تو را رها میکنم!
لک لک برخاست و به آرامی در سینه کش آسمان به پرواز درآمد.
او که پرید و رفت، خباط با خود گفت: «حالا من ماندم و این گرسنگی که هر لحظه شدیدتر میشود. دفعه بعد هرچه پیدا کنم میخورم.». همین طور که با خودش حرف میزد به آب بندی رسید که در جوجه اردک در آن شنا میکردند. خیاط فوری یکی از آنها را به چنگ گرفت و گفت:
– آمدی چون تو را خواسته بودم.
همینکه داشت سر از تن او جدا میکرد اردک جاافتاده ای که در میان آب بند ایستاده بود آمد و به خیاط التماس کرد که زندگی فرزندش را نگیرد.
اردک به خیاط گفت:
– فکر کن اگر تو را از مادرت میگرفتند و برای کشتن میبردند، مادرت چقدر غصه دار میشد.
خیاط خوش طینت گفت:
– آرام باش! فرزندانت نزد تو میمانند.
بعد جوجه اردک را در آب بند رها کرد.
خیاط به راهش ادامه داد تا به یک درخت تنومند رسید که قسمتی از تنهاش خالی بود. در حفره خالی درخت زنبورهای وحشی این طرف و آن طرف میپریدند. خیاط با خود گفت: «به پاس این همه کارهای نیکی که کردهام به من پاداشی دادهاند؛ عسل مرا از گرسنگی نجات میدهد.»
ملکه زنبورها با ناراحتی از حفره درخت بیرون آمد و گفت:
– اگر آسایش ما را به هم بزنی و کندوی ما را خراب کنی، با نیش از خودمان دفاع میکنیم و جوری نیشت میزنیم که حس کنی هزاران سوزن گداخته به تنت فرو رفته است. ولی اگر کاری به کار ما نداشته باشی و راهت را بگیری و بروی، بدون تردید روزی به نحوی این لطف را جبران میکنیم.
خیاط دید که تنه خالی درخت نیز برای او فایده ای ندارد. تا اینجا که روی هرچه دست گذاشته بود، تیرش به سنگ خورده بود. حدود ظهر با معده خالی کشان کشان خود را به شهر رساند، در مهمانخانه ای نشست، با حرص و ولع غذا خورد و دلی از عزا درآورد.
همینکه گرسنگیاش برطرف شد، نفس راحتی کشید و راه افتاد و به دنبال کار رفت. طولی نکشید که کار و صاحب کار خوبی پیدا کرد، در مدت کوتاهی زیر و بم کار را آموخت و اسمش سر زبانها افتاد. دیگر خیلیها دلشان میخواست کت و شلوارشان را این خیاط ماهر بدوزد. هر روز سر و کله آدمهای تازه ای پیدا میشد که میخواستند او با دستمزدی بالاتر برایشان لباس بدوزد، اما خیاط بیشتر آنها را رد میکرد. تا اینکه پادشاه او را به عنوان خیاط باشی دربار منصوب کرد.
همان طور که در دنیا خیلی اتفاقها باهم رخ میدهد، دست بر قضا درست همان روز کفاش، دوست قدیمی خیاط، هم به دربار احضار شد تا برای درباریان کفش بدوزد. وقتی چشم کفاش به خیاط افتاد و دید چشمهایش سالم است به فکر فرو رفت و با خود گفت: «باید پیشقدم شوم و او را از بین ببرم، وگرنه از من انتقام سختی میگیرد».
اما به قول معروف چاه کن همیشه ته چاه میماند.
شب که کار روزانه به پایان رسید، کفاش پنهانی وارد محفل پادشاه شد. عده ای از درباریان هم حاضر بودند. کفاش گفت:
– اعلیحضرت پادشاه، به اطلاع مبارک میرسانم خیاطی که تازه به استخدام دربار در آمده مردی زرنگ و باهوش است. او ادعا میکند میتواند تاج زرین سلطنتی را که تازگیها گم شده پیدا کند.
پادشاه گفت:
– جدی؟ چه خبر مسرت بخشی! به خیاط اطلاع دهید انتظار دارم تا صبح فردا تاج را بیابد، در غیر این صورت باید برای همیشه این شهر را ترک کند.
خیاط که روحش هم خبر نداشت کفاش این آش را برای او پخته است، با ناراحتی فریاد زد:
– آه، پادشاه از من چیزی خواسته که از دست هیچکس بر نمیآید، بهتر است به جای فردا همین الان شهر را برای همیشه ترک کنم.
او باروبنه خود را بست ولی آن را به دوش نینداخت تا مردم متوجه نشوند او دارد با خواری از شهر بیرون میرود.
بیرون شهر به همان آب بندی رسید که چندی پیش با اردکهای آن دوست شده بود. اردک پیر کنار آب بند بود؛ بچههایش را گذاشته بود در آب شنا کنند و خودش سرگرم خشک کردن بالهایش بود. وقتی چشمش به خیاط افتاد فوری او را شناخت و از او پرسید که چرا عبوس و غمگین است.
خیاط گفت:
– اگر میدانستی چه بلایی سرم آمده چنین سؤالی نمیکردی؟
بعد ماجرا را تعریف کرد.
اردک گفت:
– این که کاری ندارد. ما میتوانیم راهش را به تو نشان بدهیم و کمکت کنیم. تاج داخل این آب بند افتاده، حالا هم تو این آب است. من و بچههایم میرویم ته آب و آن را میآوریم. تو هم دستمالت را همین جا پهن کن تا تاج را روی آن بگذاریم.
درخشش پرتو خورشید صبحگاهی بر روی هزاران گوهر تاج، زیبایی شگفت انگیزی به آن بخشیده بود.
خیاط دستمالش را دور تاج بست و آن را نزد پادشاه برد. پادشاه از اینکه بار دیگر چشمش به تاج میافتاد ذوق زده شده بود و به عنوان پاداش یک گردنبند طلا به گردن خیاط بست.
کفاش که میدید قافیه را باخته و موقعیت خیاط دارد بهتر میشود، خواب تازه ای برای او دید. او نزد پادشاه رفت و گفت:
– اعلیحضرتا، خیاط بیش از پیش به خودش مغرور شده و ادعا میکند میتواند قصری شاهانه از جنس موم بسازد.
پادشاه این حرف را که شنید، فوری به خیاط دستور داد همان قصری را که کفاش میگوید بسازد. پادشاه اضافه کرد که اگر این کار در عرض چند ساعت انجام نشود خیاط باید باقی مانده عمرش را در زیرزمین قصر زندانی شود.
وقتی که خیاط متوجه شد چه دستوری به او داده شده با خود فکر کردن «اوضاع دارد خراب میشود؛ این دیگر کاری است که انسان فانی از پس آن بر نمیآید»
دوباره بقچه به بغل راه افتاد و سرگردان از شهر بیرون رفت.
سر راهش به همان درختی که تنهای توخالی داشت رسید. غمگین کنار شاخه ای نشسته بود که تعداد زیادی زنبور پروازکنان از آنجا گذشتند. از قضا ملکه هم در میان آنان بود و وقتی خیاط را دید او را شناخت. ملکه جلو رفت و علت ناراحتیاش را پرسید.
خیاط گفت:
– غمی در دلم نشسته که نگو.
بعد ماجرا را برای ملکه زنبورها شرح داد. زنبورها بلافاصله شروع کردند به وزوز کردن و ملکه زنبورها به خیاط گفت:
– الآن به خانهات برگرد. اما فردا با یک پارچه بزرگ بیا و قصر مومی را تحویل بگیر.
خیاط که به خانهاش برگشت، زنبورها به سمت قصر پادشاه به پرواز درآمدند. وقتی دیدند پنجرهها باز است داخل اتاقها رفتند و همه گوشه و کنارها را بررسی کردند. بعد برگشتند و شروع کردند به ساختن قصری مومی، عالی و زیبا. شب هنگام کار به پایان رسید.
صبح وقتی خیاط قصر زیبای مومی را دید، هیچ جای آن کم و کسری نداشت؛ نه دیوار آن نه سقفش. قصر به سفیدی و زیبایی برف و به شیرینی عسل بود. خیاط آن را در پارچه پیچید و نزد پادشاه برد.
پادشاه با تحسین و تعجب به آن نگاه کرد و آن را در سالن پذیرایی خود گذاشت. بعد در ازای آن یک خانه بزرگ که از سنگ ساخته شده بود به خیاط هدیه کرد. کفاش همچنان ناراحت و ناراضی بود. بنابراین برای سومین بار نزد پادشاه رفت و گفت:
– اعلیحضرتا، خیاط تصور میکند در قصر هیچ چاه یا چشمهای وجود ندارد. او با افاده میگوید که میتواند فوارهای به ارتفاع قد یک انسان درست کند؛ فواره ای که آب آن مثل بلور بدرخشد.
پادشاه بار دیگر دنبال خیاط فرستاد و به او گفت:
– اگر تا فردا صبح یک فواره به همان شکلی که گفته ای برای قصر نسازی، تو را به دست جلاد میسپارم تا سرت را از تن جدا کند.
وقتی خیاط بیچاره از نزد شاه میرفت نمیدانست چه کار کند. این بار از فرط بیچارگی به گریه افتاده بود چون مرگ و زندگیاش در گرو انجام این کار بود.
خیاط، اندوهگین، بیرون از شهر سرگردان بود که اسبی را دید. اسب جست و خیز کنان به سمت او آمد.
این همان اسبی بود که خیاط زمانی در حق او لطفی کرده بود. کره اسب در این مدت اسب زیبا و چابکی شده بود.
اسب به او گفت:
– انگار بموقع رسیدم. حالا میتوانم جواب محبت تو را بدهم. می دانم مشکلت چیست و دنبال چه هستی. من میتوانم به تو کمک کنم.
اسب ادامه داد:
– بپر و سوار من شود. حالا میتوانم به دو نفر آدم به هیکل تو هم سواری بدهم.
خیاط بعد از شنیدن این حرف با یک پرش سوار اسب شد. حیوان به سرعت باد حرکت کرد و یکسره تا کنار دروازه قصر رفت. بعد مثل برق سه بار آن را دور زد.
بار سوم پاهایش را محکم به زمین کوبید و گرد و خاک فراوانی، به بلندای قصر، به هوا بلند کرد. بعد از آن فواره ای به ارتفاع مردی که سوار اسب باشد، از زمین فوران کرد. آب فواره به شفافیت بلور بود و نور خورشید آن را به رنگهای گوناگون در میآورد.
پادشاه با نگاهی شگفت زده به فواره نگاه کرد و از خوشحالی در حضور جمع خیاط را در آغوش گرفت.
خوشحالی خیاط چندان نپایید کفاش برای چهارمین بار توطئهای چید تا از شیر مردی که آن همه بلا سرش آورده بود راحت شود. پادشاه چندین دختر داشت که یکی از یکی خوشگلتر بودند، ولی پسر نداشت.
کفاش به پادشاه گفت:
– اعلیحضرتا، حرفهای غرورآمیز خیاط پایانی ندارد. او ادعا میکند میتواند از هوا برای پادشاه یک پسر کوچک بیاورد.
پادشاه بار دیگر دنبال خیاط فرستاد و گفت:
– اگر در عرض نُه روز با قدرت و توانی که داری بتوانی برایم پسر کوچکی بیاوری، اجازه میدهم با دختر بزرگترم ازدواج کنی.
خیاط با خود فکر کرد: «برای من پاداش بزرگ و وسوسه انگیزی است، ولی توان انجام این کار را ندارم. دست ما کوتاه و خرما بر نخیل! اگر سعی کنم از نخل بالا بروم تا خرما بچینم، ممکن است شاخهاش بشکند و از آن بالا بیفتم.»
خیاط به خانهاش رفت، گوشهای چمباتمه زد و به فکر فرو رفت تا ببیند چه کار باید بکند. خیلی فکر کرد ولی سرانجام به این نتیجه رسید که «هیچ چارهای وجود ندارد!»
بعد گفت: «اگر بمانم آرامش ندارم، باید از اینجا بروم.» از پشت میز برخاست، بغچهاش را بست، برای آخرین بار از وسط شهر گذشت و از شهر بیرون رفت.
پس از مدت کوتاهی به مرغزاری رسید. از وسط آن که رد میشد به آشنای قدیمی خود لک لک برخورد. لک لک با نگاهی فیلسوفانه حرکت یک قورباغه را زیر نظر گرفته بود و دست آخر هم آن را بلعید. بعد که سرش را برگرداند، چشمش به خیاط افتاد، جلو رفت و با او سلام و علیک کرد و گفت:
– با این بار و بنه که به پشتت بسته ای، انگار میخواهی شهر را ترک کنی؟
خیاط ماجرای زندگی و سرنوشت غم انگیز خود را از سیر تا پیاز شرح داد و گفت آخرین گرفتاریاش هم این است که پادشاه از او انتظار دارد برایش بچه بیاورد، این هم برآوردنش برای هیچ انسانی مقدور نیست.
لک لک گفت:
– این قدر غصه نخور، من کمکت میکنم. تا به حال بچههای زیادی برای مردم این شهر آوردهام. این بار هم یک شاهزاده کوچولو از چاه در میآورم. تو به خانهات برگرد و خیالت راحت باشد. روز نهم به قصر شاه برو، من هم به آنجا میآیم.
خیاط به خانهاش برگشت. تمام آن مدت را روزشماری کرد تا در روز نهم بموقع به قصر برود. از ورود او به قصر خیلی نگذشته بود که لک لک ظاهر شد، دور و بر قصر پرواز کرد و بعد منقار خود را به پنجره زد. خیاط پنجره را باز کرد. پسرعمو لنگ دراز با احتیاط وارد شد و با ابهت از روی کف مرمرین سالن عبور کرد. لک لک پسربچه ای به زیبایی فرشتگان به منقار داشت، که دستهایش را به سوی ملکه دراز کرده بود. لک لک به سوی ملکه رفت و بچه را در دامن او گذاشت. ملکه نیز بچه را بوسید و او را به قلب خود فشرد؛ دیگر از شادی سر از پا نمیشناخت.
لک لک پیش از اینکه پروازکنان از آنجا دور شود خورجینش را از دوش برداشت و به ملکه داد. خورجین پر از پرهای رنگی بود که باید بین شاهزاده خانمهای جوان تقسیم میشد. شاهزاده خانمی که از همه بزرگتر بود گفت:
– من از آن پرها نمیخواهم.
بعد سهمش را به یکی از خواهرانش داد، چون قرار بود بزودی ازدواج کند.
خیاط مثل گذشته دوباره شاد و سرخوش شد و گفت:
– انگار من در راه پر فراز و نشیب آزمایش الهی بودم. مادرم حق داشت که میگفت اگر به مشیت الهی اعتقاد داشته باشیم و صادقانه زندگی کنیم، هرگز دست نیاز به سوی کسی دراز نخواهیم کرد.
بعد از این اتفاقات به کفاش دستور داده شد شهر را برای همیشه ترک کند. ولی قبل از آن برای خیاط کفشی بدوزد که بتواند در عروسیاش پایکوبی کند. کفاش راه افتاد و به همان جنگلی رسید که در آن با دوستش رفتاری بیرحمانه کرده بود. از میان جنگل رفت و رفت تا به چوبههای دار رسید. در حالی که خسته، عصبانی و از گرمای روز کلافه بود، خود را زیر دارها انداخت و طولی نکشید که از فرط خستگی خوابش برد. همان دو کلاغی که بالای سر اعدامیها نشسته بودند، به طرف او پریدند و با نوک خود چشمهای کفاش را از حدقه درآوردند. او با فریادی جگرسوز از خواب بیدار شد و کورمال کورمال این طرف و آن طرف دوید. لابد تا حال کفاش از گرسنگی مرده است چون از آن زمان تا به حال نه کسی او را دیده نه خبری از او آورده است.
(این نوشته در تاریخ 26 جولای 2021 بروزرسانی شد.)