افسانهی خوشههای گندم
قصهها و داستانهای برادران گریم
در روزگاران خیلی خیلی قدیم، آن زمانی که فرشتگان روی زمین سرگردان بودند، باروری و حاصلخیزی زمین خیلی بیشتر از حال بود؛ خوشههای گندم پنجاه، شصت و حتی چهارصد برابر این روزها بار میداد و دانههای ذرت از پایین تا نوک ساقه را میپوشاند و ساقه آن به بلندی خوشهها بود. اما طبیعت انسان چنین است که وقتی به نعمتهای فراوان دست مییابد فراموش میکند آنها از جانب پروردگار رسیده و باید شکرگزار باشد. انسان نهتنها شکرگزاری نمیکند بلکه به تنبلی و خودخواهی رو میآورد.
یکی از روزها زنی با بچه خردسالش از مزرعه ذرت میگذشت که بچه زمین خورد و لباسش گلی شد. مادر چند خوشه گندم چید و با آن لباس فرزندش را پاک کرد. درست در همان لحظه فرشتهای که ازآنجا عبور میکرد او را دید؛ فرشته سخت خشمگین شد، به زن پرخاش کرد و گفت:
– ازاینپس ساقههای گندم خوشهای نمیآورند، شما انسانهای فانی قابل آن نیستید که از مواهب بهشتی برخوردار شوید!
رهگذرانی که در آن حوالی بودند از شنیدن آن حرف ناراحت شدند. روی زمین زانو زدند و با ناله و زاری از فرشته خواستند که ساقه گندم را همانطور که بوده حفظ کند. رهگذران گفتند که اگر ساقههای گندم نباشد مرغ و ماکیان از گرسنگی خواهند مرد. دل فرشته به رحم آمد و قسمتی از دعای آنها را اجابت کرد و از آن روز تاکنون خوشههای گندم به شکل امروزی درآمدند.