افسانه-خورشید-همیشه-پشت-ابر-نمی‌ماند

افسانه‌ی خورشید همیشه پشت ابر نمی‌ماند / قصه‌های برادران گریم

افسانه‌ی خورشید همیشه پشت ابر نمی‌ماند

قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

جداکننده-متن

یک خیاط دوره‌گرد به دنبال کار، جاهای زیادی از سرزمینش را گشته بود ولی توفیقی به دست نیاورده بود و به همین سبب روزبه‌روز فقیر و فقیرتر می‌شد. بالاخره کارش به‌جایی رسید که دیگر دیناری در بساط نداشت. هنگامی‌که فقر و بیچارگی او را کاملاً درمانده کرده بود، مردی را دید که لباسی آراسته به تن داشت. خیاط فکر کرد لابد آن مرد پول‌وپله‌ای هم دارد. بی‌آنکه به ندای وجدان خود گوش دهد، پرید و یقه آن مرد را گرفت و گفت:

– اگر می‌خواهی زنده بمانی باید هرچه پول داری به من بدهی.

مرد التماس کرد:

– من فقط هشت دینار پول دارم، پول دیگری ندارم. خواهش می‌کنم مرا نکش.

خیاط حرف او را باور نکرد و گفت:

– تو بیش از این‌ها پول داری. باید همه پول‌هایت را به من بدهی.

خیاط مرد را زیر ضربات کتک گرفت و آن‌قدر او را زد که مرد بیچاره به حالت مرگ افتاد. مرد پیش از آنکه جان به جان‌آفرین تسلیم کند گفت:

– خورشید همیشه پشت ابر نمی‌ماند.

او این را گفت و مرد. خیاط جیب‌های قربانی خود را گشت ولی فقط همان هشت دینار را پیدا کرد. خیاط جسد مرد را کشید، برد میان بوته‌ها رها کرد و خود به دنبال کار به راهش ادامه داد. او رفت و رفت تا پس از طی مسافتی طولانی به یک شهر رسید. خیاط مشهور آن شهر او را به شاگردی پذیرفت و او پس از مدتی با دختر زیبای خیاط ازدواج کرد و به زندگی سعادتمندانه‌ای دست یافت. سال‌ها گذشت و در آن مدت خیاط و همسرش صاحب دو فرزند شدند. پدر و مادر پیر همسر خیاط دار فانی را وداع گفتند و زوج جوان و دو فرزندشان صاحب خانه و زندگی آن‌ها شدند.

صبح یکی از روزها خیاط پشت میز کنار پنجره نشسته بود که همسرش برای او قهوه آورد. موقعی که داشت قهوه را می‌نوشید، نور خورشید از پنجره روی آن تابید و انعکاسش روی دیوار مقابل دایره‌وار به رقص درآمد. خیاط با دیدن این صحنه از جا پرید و فریاد زد:

– آه، قرار است روزگار خوش من به پایان برسد، ولی غیرممکن است.

زن خیاط که از حرف‌های او سر درنمی‌آورد گفت:

– همسر عزیزم، چه شده؟ چه اتفاقی افتاده است؟

شوهر جواب داد:

– جرئت نمی‌کنم واقعیت را برایت بگویم.

زن اصرار کرد و با سماجت به همسرش اطمینان داد که رازنگهدار است و موضوع را به کسی نمی‌گوید. بالاخره خیاط مجبور شد اعتراف کند که سال‌ها پیش در تنگدستی و بی‌پولی وقتی به دنبال کار می‌گشت، مردی را به قتل رساند. این را هم گفت که آن مرد در آخرین لحظات حیات چه گفت و چطور وقتی آن روز صبح پرتو خورشید روی دیوار به رقص درآمد، هرچند لحظاتی بیش ادامه نیافت، او به یاد آخرین کلمات مقتول افتاد. خیاط از همسرش خواست که مبادا آن راز را برای کسی برملا کند و بعد سر کارش رفت، ولی زن نزد دخترعموی خود رفت و سفره دلش را برای او گشود و راز شوهرش را به او گفت. البته از او قول گرفت که آن راز را نزد کس دیگری بازگو نکند. سه روز طول نکشید که دخترعمو آن راز را با کس دیگری در میان گذاشت، و آن‌قدر این یکی به آن یکی گفت که خبر به گوش همه مردم شهر رسید. بالاخره هم قاضی شهر خیاط را فراخواند و محکومش کرد. این‌گونه است که می‌گویند: خورشید همیشه پشت ابر نمی‌ماند.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *