افسانهی خرگوش و جوجهتیغی
قصهها و داستانهای برادران گریم
صبح لطیف و زیبایی بود؛ زمان درو گندم سیاه. آفتاب در آسمان میدرخشید، نسیم صبحگاهی خوشههای طلایی ذرت را میتکاند، چکاوک در آسمان آبی بی ابر بیخیال چه چه میزد و زنبورها به دور گلها میگشتند و وزوز میکردند.
روز زیبایی بود، همه طبیعت از شادی و سرخوشی سرشار بود؛ حتی جوجهتیغی نیز از لانهاش بیرون آمده و کنار در ورودی خانهاش ایستاده بود، دستش را به کمر زده بود و شادترین آوازی را که یک جوجهتیغی در صبحی زیبا و شاد میتواند بخواند، زیر لب زمزمه میکرد. در همین موقع زنش داخل لانه داشت به بچهها لباس میپوشاند. جوجهتیغی کمی که خواند تصمیم گرفت به مزرعه شلغم سری بزند؛ همان مزرعهای که درست مثل مزرعه خودش، روزی او و خانوادهاش را فراهم میکرد. بعد در خانهاش را بست و راه مزرعه را در پیش گرفت. هنوز در مزرعه شلغم راه زیادی نرفته بود که سروکله خرگوش پیدا شد. او در همان مزرعه دنبال کلم میگشت. خرگوش نیز درباره همان مزرعه احساس مالکیت میکرد.
وقتی چشم جوجهتیغی به خرگوش افتاد با خوشرویی به او سلام کرد، ولی خرگوش که بادی به دماغ داشت سلام و علیک جوجهتیغی را نشنیده گرفت و با لحنی گستاخانه گفت:
– چطور شده که صبح به این زودی این دوروبر میپلکی؟
جوجهتیغی جواب داد:
– دارم قدم میزنم.
خرگوش با لحنی تمسخرآمیز گفت:
– قدم میزنی! فکر نمیکردم تو با آن پاهای ناجورت بتوانی قدم بزنی؟
جوجهتیغی از شنیدن این حرف سخت ناراحت شد. او موجودی صبور بود ولی اشاره به پاهای باریکش او را عصبانی کرد، و با ناراحتی گفت:
– اینطور که معلوم است، خیلی به پاهایت مینازی؟
خرگوش جواب داد:
– باید هم به پاهای فرزم بنازم.
جوجهتیغی گفت:
۔ اگر مردی، ثابت کن! حاضرم شرط ببندم و با تو مسابقه بدهم؛ اطمینان دارم که برنده میشوم.
خرگوش با صدای بلند گفت:
– به نظر میرسد این پیشنهاد یک شوخی یا خیالبافی باشد؛ تو با آن پاهای باریکت چطور میتوانی در مسابقه از من جلو بزنی؟ اگر جدی میگویی، باکمال میل آمادهام. خوب، حالا بگو سر چه چیزی شرط ببندیم؟
– یک بطری آبمعدنی و یک بطری شربت.
خرگوش گفت:
– باشد، ولی باید همین الآن مسابقه را شروع کنیم.
جوجهتیغی گفت:
– نه، با این عجله نمیشود. من باید به خانهام بروم، چیزی بخورم و پس از نیم ساعت برگردم اینجا.
خرگوش موافقت کرد و همانجا منتظر ماند. وقتی جوجهتیغی بهطرف خانهاش میرفت با خود فکر میکرد: «خرگوش فقط به پاهایش مینازد، ولی من برنده این مسابقه خواهم بود. خرگوش فکر میکند از دماغ فیل افتاده، ولی حیوان احمقی بیش نیست. او باید بهای حماقتش را بپردازد»
جوجهتیغی وارد خانهاش شد و به همسرش گفت:
– همسر عزیزم، خیلی باعجله لباست را بپوش. باید همراه من به مزرعه بیایی.
زن جوجهتیغی پرسید:
– برای چه؟ مگر چه خبر است؟
جوجهتیغی جواب داد:
– با خرگوش سر یک بطری آبمعدنی و یک بطری شربت شرط بستهام. حتم دارم که در مسابقه برنده میشوم.
زن جوجهتیغی دادوبیداد راه انداخت و گفت:
– برای چه با خرگوش مسابقه بدهی؟ مگر عقلت را ازدستدادهای؟
جوجهتیغی گفت:
– اینقدر سروصدا نکن. تو که از کار مردان سر درنمیآوری، پس اینقدر در کار من دخالت نکن. تو که نمیدانی من چه نقشهای در سر دارم. زود باش آماده شو و راه بیفت.
دیگر زن جوجهتیغی چه حرفی میتوانست بزند؟ بهناچار آماده شد و همراه شوهرش راه افتاد. وقتی کنار همدیگر راه میرفتند، جوجهتیغی به همسرش هشدار داد و گفت:
– خوب حواست را جمع کن و به حرفهای من دقت کن. آن مزرعه بزرگ را میبینی؟ خوب، قرار است مسابقه ما در عرض این مزرعه برگزار شود. خرگوش داخل یکی از این شیارها خواهد دوید و من هم در شیار دیگر میدوم. کاری که تو باید انجام بدهی ازاینقرار است: در انتهای شیاری که باید من در آن بدوم، پنهان شو و هر وقت که خرگوش را در انتهای مسیرش دیدی سرت را بلند کن و بگو: «من اینجا هستم!»
جوجهتیغی و همسرش صحبتکنان به انتهای مسیر رسیدند؛ درست به همانجایی که همسر جوجهتیغی باید پنهان میشد. بعد خود جوجهتیغی به محل قرار رفت و دید که خرگوش منتظر او و آماده مسابقه است.
خرگوش پرسید:
– هنوز هم سر حرف خودت هستی یا پشیمان شدهای؟
جوجهتیغی جواب داد:
– بدون تردید من آمادهام. خرگوش گفت: – پس شروع کنیم. بعد هرکدام در شیار خود قرار گرفتند. خرگوش با گفتن یک، دو، سه، مثل باد از عرض مزرعه گذشت، اما جوجهتیغی کمی به جلو دوید، بعد به عقب برگشت و بیسروصدا سر جای اولش ایستاد.
خرگوش همچنان با سرعت به راهش ادامه داد تا اینکه به انتهای مسیر رسید. همان موقع زن جوجهتیغی سرش را بلند کرد و با صدای بلند گفت:
– من اینجا هستم!
خرگوش از تعجب شاخ درآورد چون شکل و قیافه زین جوجهتیغی با شوهرش مو نمیزد. خرگوش که هیچ سر درنمیآورد، با خود گفت: «چطور ممکن است؟ خیلی عجیب است!»
بعد گفت:
– خیلی خوب، یکبار دیگر مسابقه میدهیم دوباره، با سرعتی بیشتر بهطوریکه گوشهایش از سرعت زیاد آویزان شده بود، شروع به دویدن کرد.
زن جوجهتیغی در جای خود بیحرکت ایستاد. وقتی خرگوش با آن سرعت به اول مسیر رسید، شوهرش فریاد زد:
– من اینجا هستم.
خرگوش که از ناراحتی و تعجب وارفته بود فریاد زد:
– یکبار دیگر، یکبار دیگر!
جوجهتیغی گفت:
– مهم نیست، تا هرچند دفعه که دلت بخواهد آمادهام.
خرگوش از اینکه میشنید جوجهتیغی آماده است سخت ناراحت شد و با ناراحتی شروع کرد بهطرف انتهای مسیر دویدن. بعد دوباره برگشت بهجای اول و این کار را هفتادوسه بار انجام داد. هر بار در ابتدای مسیر جوجهتیغی فریاد میزد: «من اینجا هستم!» در انتهای مسیر هم زن جوجهتیغی همین حرف را میزد. در دور هفتاد و چهارم خرگوش از فرط خستگی از پای افتاد.
بهاینترتیب جوجهتیغی آبمعدنی و شربت را برد. بعد دنبال همسرش رفت که در انتهای شیار ایستاده بود، و باهم شاد و خندان راهی خانهشان شدند. اگر هنوز هم زنده باشند، همچنان شاد و خرم هستند.
نتیجه مهم این داستان این است که هرقدر هم کسی تصور کنند آدم مهمی است نباید دیگران را تحقیر کند و دستکم بگیرد. دیگر اینکه وقتی کسی همسری انتخاب میکند باید کسی را برگزیند که همردیف خودش باشد؛ کبوتر با کبوتر باز با باز!