افسانه-خرده-نان-روی-میز

افسانه‌ی خرده نان روی میز / قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

افسانه‌ی خرده نان روی میز 

قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

جداکننده-متن

روزی مردی روستایی به توله سگ‌های کوچک گفت:

– بیایید توی اتاق پذیرایی و هرچه دلتان می‌خواهد از خرده نان‌های روی میز بخورید، چون زن ارباب به دیدن کسی رفته است.

توله‌ها گفتند:

– نه، ما وارد اتاق پذیرایی نمی‌شویم. اگر زن ارباب بفهمد پدرمان را درمی‌آورد!

مرد روستایی گفت:

– او اصلاً متوجه نخواهد شد، خانم ارباب هیچ‌وقت به خوردوخوراک شما نمی‌رسد، حالا فرصت خوبی است که دلی از عزا دربیاورید.

توله‌های کوچک دوباره گفتند:

– نه، نه، باید بگذاریم خرده نان‌ها روی میز باقی بماند، نباید برویم!

اما مرد روستایی آن‌قدر اصرار کرد که بالاخره توله سگ‌ها به اتاق پذیرایی رفتند، همه خرده نان‌ها را خوردند و دلی از عزا درآوردند. درست موقعی که آخرین تکه نان تمام شد، سروکله زن ارباب پیدا شد. همین‌که توله‌ها را دید چوب دستی را برداشت، به جان آن‌ها افتاد و حسابی خدمتشان رسید. بعد وقتی توله سگ‌ها بیرون از خانه مرد روستایی را دیدند، به او گفتند:

– تو ندیدی چه بلایی به سر ما آمد؟

مرد روستایی خندید و گفت:

– مگر غیر از این توقع دیگری هم داشتید؟

آن گاه توله‌ها برای همیشه ازآنجا گریختند.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *