افسانهی خرده نان روی میز
قصهها و داستانهای برادران گریم
روزی مردی روستایی به توله سگهای کوچک گفت:
– بیایید توی اتاق پذیرایی و هرچه دلتان میخواهد از خرده نانهای روی میز بخورید، چون زن ارباب به دیدن کسی رفته است.
تولهها گفتند:
– نه، ما وارد اتاق پذیرایی نمیشویم. اگر زن ارباب بفهمد پدرمان را درمیآورد!
مرد روستایی گفت:
– او اصلاً متوجه نخواهد شد، خانم ارباب هیچوقت به خوردوخوراک شما نمیرسد، حالا فرصت خوبی است که دلی از عزا دربیاورید.
تولههای کوچک دوباره گفتند:
– نه، نه، باید بگذاریم خرده نانها روی میز باقی بماند، نباید برویم!
اما مرد روستایی آنقدر اصرار کرد که بالاخره توله سگها به اتاق پذیرایی رفتند، همه خرده نانها را خوردند و دلی از عزا درآوردند. درست موقعی که آخرین تکه نان تمام شد، سروکله زن ارباب پیدا شد. همینکه تولهها را دید چوب دستی را برداشت، به جان آنها افتاد و حسابی خدمتشان رسید. بعد وقتی توله سگها بیرون از خانه مرد روستایی را دیدند، به او گفتند:
– تو ندیدی چه بلایی به سر ما آمد؟
مرد روستایی خندید و گفت:
– مگر غیر از این توقع دیگری هم داشتید؟
آن گاه تولهها برای همیشه ازآنجا گریختند.