افسانه-حکیم-همه‌چیزدان

افسانه‌ی حکیمِ همه‌چیزدان / قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

افسانه‌ی حکیمِ همه‌چیزدان


قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

جداکننده-متن

یکی بود یکی نبود، روستایی فقیری بود به نام کِرِبس. روزی کِربس با  یک گاری که دو اسب آن را می‌کشیدند باری از هیزم را به شهر برد و به دو دینار به یک حکیم باشی فروخت. وقتی وارد خانه حکیم باشی شد، حکیم مشغول خوردن غذا بود. روستایی منتظر ماند تا غذا خوردن حکیم تمام شود. در این مدت چشمش به وسایل گرانقیمت خانه حکیم افتاد. آن وسایل چنان نظر او را جلب کرد که آرزو کرد کاش او هم یک حکیم بود.

پس از مدتی انتظار پولش را دریافت کرد. وقتی پولش را گرفت از حکیم پرسید که آیا او هم می‌تواند روزی حکیم باشی بشود.

حکیم باشی جواب داد:

– بله، اگر دلت بخواهد کار آسانی است.

کربس پرسید:

– از کجا باید شروع کنم؟

حکیم پاسخ داد:

– اول باید یک کتاب الفبا بخری که در آن تصویر یک خروس روستایی را کشیده باشند. دوم، باید گاری و گاوهای نرت را بفروشی و یک دست لباس مثل حکیم باشی بخری. کار سومت این است که یک تابلوی رنگی با این عنوان سردر خانه‌ات بزنی: «من حکیم باشی همه‌چیز دان هستم!»

روستایی دستورالعمل حکیم باشی را مو به مو اجرا کرد؛ بعد از مدتی مریض‌ها به مطب او آمدند، ولی تعداد آن‌ها اندک بود.

در این فاصله در خانه نجیب‌زاده ثروتمندی که نزدیک شهر زندگی می‌کرد سرقت بزرگی رخ داد. مرد مال باخته در شهر جار زد که هر کس بتواند دزد را پیدا کند یا پول سرقت شده را به او برگرداند پاداش گرانبهایی خواهد گرفت.

به گوش نجیب‌زاده رساندند که حکیمی به نام همه‌چیزدان در شهر است و به احتمال قوی می‌تواند اموال مسروقه با خود دزد را پیدا کند. نجیب‌زاده با کالسکه‌اش نزد او رفت و پرسید که آیا او همان حکیم باشی همه‌چیزدان است. وقتی متوجه شد او همان شخص مهمی است که در جستجویش بوده وی را به منزل خود دعوت کرد و به او گفت که برای پیدا کردن اموال مسروقه یا دزدی که به خانه‌اش دستبرد زده به کمک او نیاز دارد.

حکیم در جواب گفت:

– در صورتی حاضرم همراه شما بیایم که همسرم گرتل نیز همراهمان بیاید.

نجیب‌زاده موافقت کرد و از زن و شوهر خواست در کالسکه بنشینند. بعد به اتفاق ازآنجا دور شدند.

وقتی وارد خانه شدند شام آماده بود. حکیم باشی همه‌چیزدان با همسرش سر میز نشستند و خدمتکاران شروع کردند به پذیرایی. وقتی نخستین خدمتکار ظرفی بزرگ از غذایی خوشمزه را روی میز گذاشت، حکیم باشی آرنجش را به پهلوی همسرش زد و گفت:

– گرتل این اولین است.

حکیم باشی می‌خواست به همسرش بفهماند که در خانه آن فرد ثروتمند تعداد زیادی خدمتکار سر میز غذا پذیرایی می‌کنند و هرکدام وظیفه آوردن یک نوع غذا را بر عهده دارند.

ولی خدمتکار پنداشت منظور او این بوده که او یکی از نخستین دزدهاست. ازآنجا که این حرف واقعیت داشت، خدمتکار نزدیک بود از ترس قالب تهی کند. وقتی از سالن پذیرایی بیرون رفت به همدستان خود گفت:

– حکیم باشی همه‌چیز را می‌داند و از همه کارهای ما سر درآورده است. او در مورد من گفت که اولین فرد بوده‌ام.

با شنیدن این خبر، خدمتکاران دیگر ترسیدند وارد سالن پذیرایی شوند، ولی چاره نداشتند و مجبور بودند به وظایف خود عمل کنند؛ بخصوص که اربابشان هم حضور داشت. دومین خدمتکار نیز وارد سالن پذیرایی شد.

همین‌که ظرف غذا را روی میز گذاشت، شنید که حکیم باشی به همسرش گفت:

– این هم دومی!

خدمتکار دوم هم مثل اولی از ترس و وحشت دست و پایش را گم کرد و به‌سرعت از سالن بیرون رفت. سومی هم که وارد شد، همین اتفاق افتاد و حکیم باشی چیزی به همسرش گفت. خدمتکاران مجبور بودند به نوبت وظیفه خود را انجام دهند. بعد چهارمین خدمتکار وارد سالن شد و ظرف غذایی را که سرپوش داشت روی میز گذاشت. نجیب‌زاده که دلش می‌خواست هوشیاری حکیم باشی را امتحان کند، پرسید که زیر سرپوش چه غذایی است.

دست بر قضا در آن ظرف خرچنگ بود، ولی البته حکیم باشی خبر نداشت. او به سرپوش نگاه کرد و حس کرد در بن بست عجیبی گیر کرده و راه گریز ندارد. با صدایی آهسته گفت:

– کریس! کربس! چه کار می‌خواهی بکنی؟

ولی نجیب‌زاده فقط کلمه کِرِبس [Krebs به زبان آلمانی یعنی خرچنگ] را شنید و با خوشحالی فریاد زد:

– درست است. مرحبا! این خوراک خرچنگ است. حالا قبول کردم که تو واقعاً از همه‌چیز خبر داری و می‌توانی بگویی پول‌های من کجاست و چه کسی آن‌ها را دزدیده است.

خدمتکاران چشمک زدند و به حکیم باشی اشاره کردند که از سالن پذیرایی بیاید بیرون و با آن‌ها مذاکره بکند. حکیم باشی از اتاق بیرون رفت.

خدمتکاران پنج نفری دور او جمع شدند و گفتند:

– ما پول را دزدیده‌ایم و حاضریم هرچه بخواهی بدهیم تا ما را لو ندهی.

حکیم باشی قول داد اگر جایی که پول را در آن مخفی کرده‌اند نشان دهند، با آن‌ها کاری نداشته باشد. آن‌ها هم فوری او را به‌جایی بردند که پول‌ها را پنهان کرده بودند.

حکیم باشی خوشحال و سرحال به سالن پذیرایی برگشت، سر میز نشست و گفت:

– ای ارباب عزیز، حالا سرکتاب باز می‌کنم و محلی را که دزدان پول‌ها را در آن مخفی کرده‌اند کشف می‌کنم.

پنجمین خدمتکار که می‌خواست بداند آیا حکیم باشی چیزهای بیشتری درباره آن‌ها می‌داند یا نه، پشت سر او وارد سالن شد ولی خود را در گوشه‌ای مخفی کرد. حکیم باشی که از خدمتکار مخفی شده خبری نداشت، همچنان کتابش را ورق می‌زد و وانمود می‌کرد در پی کشف اطلاعات است.

حکیم باشی ضمن اینکه تظاهر می‌کرد در میان اوراق کتاب به دنبال اطلاعات می‌گردد ناگهان با صدای بلند گفت:

– تو اینجا بودی! تو باید خود را نشان می‌دادی!

خدمتکاری که پنهان شده بود خیال کرد منظور حکیم باشی اوست؛ برای همین از ترس از محل اختفای خود بیرون پرید و گفت:

– واقعاً حکیم باشی از همه‌چیز خبر دارد!

سرانجام حکیم باشی نجیب‌زاده را به‌جایی برد که خدمتکاران پول‌ها را در آن پنهان کرده بودند، ولی از دزدان اسمی نبرد. او علاوه بر پاداشی که از نجیب‌زاده دریافت کرد پولی هم بابت حق السکوت از خدمتکاران گرفت، چون آن‌ها را لو نداد و آبرویشان را حفظ کرد و باعث خوشنامی خودش شد.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *