افسانهی جویندگان ثروت
قصهها و داستانهای برادران گریم
یکی بود یکی نبود، در دهی سه برادر زندگی میکردند که بسیار فقیر بودند و پیدا کردن حتی یک قرص نان هم برایشان دشوار شده بود. بالاخره با یکدیگر مشورت کردند و به این نتیجه رسیدند که نمیتوانند همان جا بمانند و از گرسنگی بمیرند؛ باید بروند و در جستجوی ثروت دنیا را بگردند.
آنها پول ناچیزی از همسایههایشان قرض کردند و به راه افتادند و مسافتی را پشت سر گذاشتند و مزارع و چمنزارها را طی کردند ولی هیچ خبری نبود. پس از طی راهی طولانی به جنگلی پهناور رسیدند و از دور کوهی دیدند. وقتی نزدیکتر رفتند، دیدند که کوه تماماً از نقره است. برادر بزرگتر فریاد زد:
– چه خوب شد که ثروتی به این خوبی پیدا کردم؛ من آرزویی بالاتر از این نداشتم.
بنابراین رفت و هر قدر دلش میخواست نقره جمع کرد و به خانه برگشت. دو برادر کوچکتر گفتند:
– ما ثروتی بالاتر از شمش نقره میخواهیم. آنها بی آنکه چیزی از نقرهها بردارند به راهشان ادامه دادند. یکی دو روز که راه رفتند به کوهی دیگر رسیدند. این کوه معدن طلا بود. برادر وسطی مدتی کنار آن ایستاد و بالاخره گفت:
– چه کار باید بکنم؟ به اندازه کافی طلا جمع کنم و برگردم خانه، با اینکه به راهم ادامه بدهم؟
پس از مدتی شک و تردید، سرانجام تصمیمش را گرفت. جیبهایش را پر از طلا کرد، با برادرش خداحافظی کرد و به خانه برگشت. بعد از رفتن برادرها، برادر کوچکتر با خود گفت: «طلا و نقره برای من کافی نیست. خدا میداند، شاید آنچه نصیب من میشود از همه بهتر باشد.»
او به سفر خود ادامه داد. رفت و رفت تا به جنگل دیگری رسید؛ جنگلی خیلی بزرگتر از جنگل قبلی که انگار انتهایی نداشت. او که خیلی گرسنه شده بود، در آن جنگل پهناور چیزی برای خوردن پیدا نکرد. بالاخره از درختی بلند بالا رفت تا ببیند چگونه میتواند از جنگل بیرون برود. ولی تا چشم کار میکرد سرشاخه درختهای بلند دیگر دیده میشد و از سر و ته جنگل چیزی پیدا نبود. وقتی آرام آرام از درخت پایین میآمد، گرسنگی شدیدی بر او غلبه کرده بود.
با آه و ناله گفت:
– کاش میتوانستم چیزی پیدا کنم و این گرسنگی سخت را برطرف کنم.
وقتی به پایین درخت رسید با تعجب دید که آنجا میزی پر از غذاهای خوشمزه و خوشبو و اشتها آور آماده است.
جوان با صدای بلند گفت:
– این بار آرزویم بموقع برآورده شد!
بعد بی آنکه سؤالی برایش مطرح شود که این غذاها از کجا آمده است، فوری پشت میز غذا نشست و دلی از عزا در آورد. همینکه غذا خوردنش تمام شد فکر کرد: «حیف است این میز کوچک و به این خوبی در جنگل افتاده باشد و ضایع شود». میز را با دقت جمع کرد و همراه خود برد. وقتی شب شد دوباره خستگی و گرسنگی به سراغ جوان آمد. توقف کرد تا خستگی در کند، و فکر کرد چطور است یک بار دیگر میز را باز کند و از آن چیزی بخواهد.
به میز گفت:
– کاش یک شام خوب برای من آماده میشد. هنوز حرفش تمام نشده بود که روی میز از انواع غذاهای خوب پر شد، طوری که دیگر روی آن جای خالی نمانده بود.
او با خود گفت: «حالا فهمیدم. هیچ چیزی با ارزش تر از این میز نیست؛ حتی از کوه طلا و نقره هم با ارزش تر است چون قدرتی جادویی دارد که میتواند خود همه چیز را فراهم کند.»
حتی این ثروت و فرصت هم برای برادر کوچکتر کافی نبود و او را راضی نمیکرد. او روحی بی قرار تر از برادرانش داشت و دوست داشت دنیا را بگردد. جوان مدتی طولانی به سفرش ادامه داد. شبی تنها در دل جنگل میرفت که ناگهان توکای سیاهی دید. توکا داشت برای شام خود در میان زغالهای سوزان سیب زمینی میپخت.
جوان جلو رفت و گفت:
– سلام توکای سیاه، تو چطور تنها اینجا زندگی میکنی؟
توکای سیاه جواب داد:
– روزها را بالاخره یک جوری میگذرانم. شبها هم با سیب زمینی خودم را سیر میکنم. میخواهی شام را با من شریک شوی؟
مسافر جواب داد:
– خیلی متشکرم، شام تو برای خودت هم کافی نیست، ولی اگر دوست داری برای خوردن شام به من ملحق شو. خوشحال میشوم اگر دعوت مرا بپذیری.
– چطور میخواهی غذا فراهم کنی؟ تو که چیزی همراهت نداری. اگر هم بخواهی به شهر بروی و برگردی حداقل دو ساعت طول میکشد.
مسافر جوان گفت:
– با وجود این شام خوبی خواهیم داشت؛ بدون زحمت و هزینه.
جوان میز را از پشتش باز کرد و روی زمین گذاشت. بعد هم گفت:
– میز، غذا را آماده کن.
در یک چشم به هم زدن روی میز از خوردنی و نوشیدنی پر شد. همه غذاها خوب و گرم بود انگار همان لحظه پخته شده باشد. توکای سیاه با تعجب به آن غذاها نگاهی کرد و دیگر منتظر تعارف میزبان نشد. رفت کنار میز و با اشتهای فراوان شروع کرد به خوردن لقمههایی بزرگ درشت کرد و تا آنجا که توانست خورد. بعد از آنکه درست و حسابی سیر شد با لبخندی از سر رضایت گفت:
– گوش کن دوست عزیز، من از میز تو خیلی خوشم آمده، اصلاً این میز به درد من میخورد که تنها در این جنگل زندگی میکنم و کسی هم نیست برایم آشپزی بکند. بیا باهم یک معامله بکنیم. آن کوله پشتی سربازی را میبینی؟ در ظاهر زشت و کهنه است ولی قدرت شگفتی دارد. چون دیگر به کار من نمیخورد حاضرم آن را با میز تو عوض کنم.
جوان که به دنبال مال و ثروت بود گفت:
– اول باید بدانم این کوله پشتی چه قدرتی دارد.
توکای سیاه جواب داد:
– حالا برایت شرح میدهم؛ اگر کسی با دست ضربهای به آن بزند، یک سرجوخه به همراه شش سرباز با لباس متحدالشکل نظامی پیش روی او ظاهر میشوند و هر دستوری به آنها بدهد بی درنگ اطاعت خواهند کرد.
جوان جواب داد:
– باشد، برای من فرقی نمیکند و مهم نیست کدام یک از این دو در اختیارم باشد، برای همین میز را با کوله پشتی معاوضه میکنم.
جوان میز را داد، کوله پشتی را به پشتش بست، با توکا خداحافظی کرد و به راه افتاد. هنوز راه زیادی طی نکرده بود که خواست کوله پشتی را امتحان کند و ببیند چه کار شگفت انگیزی از آن بر میآید. دستش را از پشت به طرف کوله پشتی برد و ضربهای به آن زد.
در چشم به هم زدنی هفت جنگجوی سلحشور که یکی از آنها سرجوخه بود، جلو او ظاهر شدند. سرجوخه سلام نظامی داد و گفت:
– چه اوامری دارید؟ در خدمت هستیم.
جوان گفت:
– زود بروید به جنگل، نزد توکا، و میز را به من برگردانید.
سربازان سریع رفتند و در مدت زمان کوتاهی برگشتند. آنچه را او خواسته بود بی هیچ مشکلی از توکا گرفته و آورده بودند. جوان به آنها گفت که فعلاً استراحت کنند چون دستور دیگری ندارد. او امیدوار بود که در آینده فرصتهای خوب دیگری برایش به وجود آید.
جوان غروب روز بعد به یک توکای سیاه دیگر برخورد که کنار آتش نشسته بود و شام خود را آماده میکرد.
توکای سیاه گفت:
– بفرمایید؛ سیب زمینی و نمک. غذای کاملی است، بیایید کنار من بنشینید.
مسافر جواب داد:
– برای شام، تو باید مهمان من باشی.
او بی آنکه منتظر جواب باشد، میز را روی زمین گذاشت و دستور غذا را صادر کرد. بلافاصله غذا حاضر شد. آنها باهم نشستند و دلی از عزا در آوردند و در ضمن آن باهم دوست شدند.
بعد از آنکه خوردن شام تمام شد توکا گفت:
– آنجا کنار ساحل، کلاهی کهنه و رنگ و رو رفته هست که خاصیت شگفتی دارد. اگر کسی آن را بر سر بگذارد و روی سرش بگرداند تعدادی گلوله، مانند گلولههای یک توپخانه، از آن شلیک میشود و کسی جرئت نمیکند به او نزدیک شود. این کلاه به درد من نمیخورد، اگر مایل باشی آن را با میز تو عوض میکنم.
جوان جواب داد:
– من حرفی ندارم.
بعد کلاه را روی سرش گذاشت و میز را به توکا داد.
جوان چندان از آنجا دور نشده بود که ضربهای به کوله پشتی زد و وقتی سربازها ظاهر شدند، آنها را به دنبال میز فرستاد.
او با خود فکر کرد: «تا اینجا که مرتب شانس آوردهام. فکر کنم خوش شانسی همچنان ادامه داشته باشد. همان طور هم بود.
این بار هم بعد از اینکه جوان میز خود را پس گرفت به سفر ادامه داد. از مزارع و جنگلها گذشت و به سومین توکا برخورد که او هم مثل دو توکای قبلی جوان را به شام و خوردن سیب زمینی و نمک دعوت کرد. اما جوان بعد از سفارش غذا به میز، چنان غذای خوب و مفصلی به او داد که این توکا هم تقاضا کرد میز را با شیپور عجیبی که قدرتش کاملاً با قدرت میز و کلاه تفاوت داشت معاوضه کند.
توکا گفت:
– اگر کسی در نزدیکی یک شهر یا روستا در این شیپور بدمد، تمام دیوارها، حصارها، خانهها و استحکامات آنجا فرو میریزد و شهر تبدیل به یک خرابه میشود.
جوان حاضر شد برای به دست آوردن آن شیپور شگفت انگیز نه تنها میزش را بدهد که هرگز آن را پس هم نگیرد. او با داشتن کوله پشتی، کلاه و شیپور، دیگر تمام چیزهایی را که میخواست در اختیار داشت.
جوان با خود گفت: «حالا من مردی مقتدر هستم. وقت آن رسیده که به خانه برگردم و ببینم برادرانم چه حال و روزگاری دارند.»
وقتی به خانه رسید، دید برادرانش با طلاها و نقرههایشان در خانه بسیار زیبا ساختهاند و در شرایطی عالی زندگی میکنند.
او بی آنکه به کت پاره پاره و کوله پشتی و کلاه کهنه خود توجه کند، در زد و وارد شد و گفت که برادر آنهاست.
آنان او را نپذیرفتند و مسخره و تحقیرش کردند و گفتند:
– تو خودت را به جای برادر ما جا میزنی. او کسی بود که به طلا و نقره هم اعتنایی نکرد و به دنبال ثروت بیشتری بود. ما انتظار داریم او با شکوه تمام و مانند یک پادشاه مقتدر برگردد، نه در لباس یک گدای بی چیز. آنها این را گفتند و جوان را از خانه بیرون راندند.
جوان که عصبانی شده بود، چندین بار به کوله پشتیاش ضربه زد و صد و پنجاه نفر جنگجوی سلحشور در مقابل او به صف ایستادند. او به نظامیان دستور داد خانههای برادرانش را محاصره کنند، و بعد به دو نفر از آنها گفت که با شلاقی از چوب فندق آن قدر آن دو را بزنند تا قبول کنند که او برادرشان است.
این عملیات نظامی سر و صدای زیادی به راه انداخت و نظم شهر را به هم ریخت. مردم به کمک دو برادر شتافتند ولی با دیدن سربازان مسلح عقب نشینی کردند. خبر شلوغی شهر به گوش پادشاه رسید، او برآشفته شد و فرمانده ای را به همراه یک قشون فرستاد تا کسی را که مخل آسایش و آرامش مردم شهر شده بود بیرون براند.
برادر کوچکتر که آن کوله پشتی شگفت انگیز را در اختیار داشت، خیلی سریع تعداد سربازان تحت فرماندهیاش را افزایش داد و با فرستاده پادشاه و سربازانش چنان روبه رو شد که آنان با سرافکندگی مجبور به عقب نشینی شدند.
پادشاه گفت:
– باید این آدم بی سر و پا را سر جایش بنشانیم.
او روز بعد قشونی بزرگتر برای مقابله با جوان فرستاد ولی بی فایده بود. دیگر انبوهی از سربازان به مقابله با این اخلالگر برخاسته بودند تا او را از شهر بیرون کنند. او برای مقابله با قشون روزافزون پادشاه و حمله مردم، کلاهش را در دور چرخاند. در یک لحظه بارانی از گلوله به سوی سربازان و مردم شلیک شد؛ عده زیادی کشته شدند و بقیه از میدان گریختند.
بعد از این جریان جوان به فرمانده پادشاه گفت:
– برو و به پادشاه بگو یا باید دخترش را به عقد من دربیاورد، یا سلطنت را به من منتقل کند تا من با نام او حکومت کنم. در غیر این صورت رنگ صلح و آرامش را نخواهد دید.
فرمانده با عجله نزد پادشاه رفت و قضیه را گزارش داد. پادشاه که اوضاع را وخیم دید، نزد دختر خود رفت و گفت:
– راه دیگری برایم باقی نمانده است. اگر به ازدواج تن بدهی، من سلطنت خود را حفظ میکنم و در مملکت هم صلح برقرار خواهد شد.
دختر پادشاه رضایت داد تا با این مرد عصیانگر ازدواج کند. مراسم ازدواج خیلی سریع صورت گرفت و صلح و آرامش به مملکت بازگشت؛ ولی شاهزاده خانم ناراحت بود و از اینکه همسر یک مرد عادی شده بود، احساس سرافکندگی میکرد؛ مردی که همیشه کلاهی کهنه بر سر و یک کوله پشتی پاره بر پشت داشت. تمام فکر و خیال شاهزاده خانم این بود که از شر آن لباسهای نفرت انگیز خلاص شود. دست آخر به عقلش رسید که شاید تمام قدرت جوان ناشی از همان کوله پشتی است، برای همین سعی کرد به شکلی از موضوع سر در بیاورد.
بعد از این تصمیم شاهزاده خانم شروع کرد وانمود کند که همسرش را خیلی دوست دارد. او کم کم دل شوهرش را به دست آورد و روزی به او گفت:
– دلم میخواهد از این کوله پشتی کهنه و زشت دست بکشی. این لباس برازنده تو نیست و باعث خجالت و شرمساری من میشود.
شوهر در جوابش گفت:
– عزیزم، این کوله پشتی بزرگترین گنجینه و سرمایه من است. تا زمانی که آن را در اختیار داشته باشم، از هیچ قدرتی در این دنیا واهمه ندارم.
شاهزاده خانم دستش را دور گردن جوان انداخت و وانمود کرد که او را نوازش میکند، ولی با زرنگی کوله پشتی را از پشت او باز کرد و از آنجا گریخت.
به محض اینکه شاهزاده خانم به جای خلوت و امنی رسید، ضربهای به کوله پشتی زد و سربازان حاضر شدند. شاهزاده خانم به آنها دستور داد ارباب قدیمی خود را دستگیر کنند و به منطقه ای دور از قصر پادشاه ببرند.
آنان اطاعت کردند. زن بی وفا عده ای از مردم را فراخواند که او را یاری کنند تا شاید بتوانند شوهرش را از شهر بیرون کنند.
اگر آن کلاه شگفت انگیز همراه جوان نبود حتمأ شکست میخورد، اما او کلاه را برداشت و دو بار روی سرش گرداند. در یک لحظه دور و بر او گلوله باران شد. مردم و سربازان به اطراف گریختند و خوشحال هم بودند که جان سالم به در بردهاند. حتی دختر پادشاه هم مجبور شد که معذرت خواهی کند.
بعد از این حادثه دختر پادشاه چنان با مهربانی و محبت با همسرش صحبت کرد که شوهر، او و همدستانش را بخشید. زن تا مدتها همان روش دوستانه را برای جلب دوستی و اعتماد شوهرش به کار گرفت تا بتواند در موقعیتی مناسب فریبش بدهد.
دختر پادشاه امیدوار بود همان طور که شوهرش به او اعتماد کرده بود و درباره قدرت کوله پشتی با او سخن گفته بود، درباره کلاه هم بگوید. او میدانست که بدون تصاحب آن نمیتواند از شر شوهرش خلاص شود. سرانجام به راز کلاه آگاه شد و فقط منتظر فرصت ماند.
یک شب که همسرش در خواب بود، پنهانی کلاه را برداشت و آن را به بیرون پرت کرد.
وقتی جوان بیدار شد و دید که جای کلاه خالی است، سخت خشمگین شد و چون شیپور را در اختیار داشت، آن را برداشت و با تمام نیرو در آن دمید. اگر از دمیدن دست برنمیداشت، تمام قصر، دیوارهای شهر و استحکامات شهری با غرشی سهمگین فرو میریخت، روستاهای اطراف خراب میشد و حتی پادشاه و دخترش نیز زیر خرابهها میماندند. اما وقتی تمام قصر به تلی از خرابه تبدیل شده و سنگ روی سنگ باقی نمانده بود، جوان از دمیدن در شیپور دست کشید. از آن پس هیچ کس جرئت نمیکرد با او در هیچ موردی مخالفت کند. بعد از این حادثه جوان ادعای پادشاهی کرد و تمام آن قلمرو را در دست گرفت.