افسانهی جن آبی
قصهها و داستانهای برادران گریم
روزی، برادر و خواهر کوچکی کنار چاهی بازی میکردند، اما بی احتیاطی کردند و داخل چاه افتادند. از زیر آب یک جن بیرون آمد و به آن دو گفت:
– خوب، حالا که به چنگم افتادهاید باید به من خدمت کنید و دستورهای مرا اجرا کنید.
جن بچهها را برداشت و با خود برد و برد تا به خانهاش رسید. بشکه ای پر از سوراخ و یک دوک نخ ریسی با کلافی از نخ کتان به دختر کوچولو داد که به هم پیچیده و سر در گم بود، و دستور داد آن را پر از آب کند. به دست پسرک هم یک تبر داد که تیغهای کند داشت و او را به جنگل فرستاد تا برایش هیزم بیاورد.
بچهها از رفتار جن سخت دلگیر و ناراحت بودند و منتظر فرصتی بودند تا فرار کنند. بالاخره هم یک روز که جن به کلیسا رفته بود، از خانهاش گریختند. دست بر قضا کلیسا آن روز تعطیل بود و جن که داشت برمی گشت دید بچهها دارند مثل باد از انجا دور میشوند. جن هم بسرعت دنبال آنها رفت.
بچهها او را از دور دیدند که به دنبالشان میدود. دختر شانه خود را پرت کرد پشت سرش، شانه بی درنگ به کوهی از دندانههای نوک تیز تبدیل شد ولی جن با زحمت و دردسر فراوان از روی آنها گذشت.
بعد از آن پسرک شانهاش را انداخت و شانه بلافاصله به کوهی از شانه با صدها دندانه تیز و برنده تبدیل شد، ولی جن با سرعت از آنها رد شد و به طرف دیگر کوه رسید.
دوباره نوبت دخترک بود که آینهاش را بیندازد. آینه کوهی از آینه صاف و لغزنده شد که عبور از آن غیرممکن بود.
جن فکر کرد: «میروم خانه تبرم را میآورم تا این آینهها را بشکنم.» اما تا وقتی برگردد و آینهها را بشکند، بچهها فرسنگها دور شده بودند و جن به گرد پای آنها هم نرسید. دست آخر دست از پا درازتر به همان جای اول، ته چاه برگشت.