افسانهی جغد
قصهها و داستانهای برادران گریم
دویست سیصد سال پیش که مردم مثل امروز اینقدر موذی و حیلهگر نبودند، در شهری کوچک اتفاقی عجیب افتاد. جغدی بزرگ که عوام آن را جغد جارزن مینامند، از جنگل مجاور به شهر گریخت و به انبار یک شهروند پناه برد. او فقط شبها از انبار بیرون میآمد چون هنگام روز سروصدای پرندگان دیگر برایش آزاردهنده بود. صبح یکی از روزها پسری که کارگر اسطبل بود وارد انبار شد تا کمی کاه بردارد. وقتی جغد را دید از وحشت فریاد زد، دواندوان از انبار بیرون آمد و نزد ارباب رفت. بعد هم تعریف کرد که هیولایی عجیبوغریب که نظیرش را در عمرش ندیده، آمده و در گوشه انبار جا خوش کرده است و طوری چشمهایش را به اینطرف و آنطرف میگرداند که انگار میخواهد همهچیزهای دوروبر را در یک آن ببلعد. ارباب گفت:
– چیزی نیست، تو را خوب میشناسم. خیلی که جرئت به خرج بدهی شاید فقط بتوانی پرندهای را در مزرعه تعقیب کنی! و اگر یک مرغ بیجان را ببینی که در گوشهای افتاده، فقط موقعی به آن نزدیک میشوی که چوبی در دست داشته باشی! حالا خودم میروم ببینم این چه جور هیولایی است.
ارباب این را گفت و راه افتاد و جسورانه وارد انبار شد و دوروبر را برانداز کرد، اما همینکه چشمش به برق چشمهای جغد افتاد وحشتزدهتر از خدمتکارش، سراسیمه ازآنجا گریخت. او افتانوخیزان درحالیکه اشک میریخت نزد همسایههایش رفت و با عجز و التماس از آنها کمک خواست تا بتواند با آن حیوان خطرناک و ناشناخته مقابله کند. به نظر ارباب همه مردم شهر باید دستبهدست هم میدادند تا آن حیوان را از انبار بیرون کنند. طولی نکشید که شهر پر از هیاهو شد. مردم با بیل، کلنگ، میلههای نوکتیز و تبر مجهز شده و آماده حمله بودند؛ انگار میخواستند به دشمنی غدار و مقتدر حمله کنند. بعد هم شهردار و اعضای شورای شهر در میدانگاهی حاضر شدند و همراه با مردم، دستهجمعی برای حمله به جغد، بهطرف انبار راه افتادند و آن را محاصره کردند. یکی که از همه بیباکتر بود قدم جلو گذاشت و با یک چوبدستی وارد انبار شد، ولی چند لحظه بعد درحالیکه رنگ صورتش مثل مرده سفید شده بود، با جیغ و فریاد، سراسیمه از انبار بیرون پرید و بیآنکه کلامی به جمعیت بیرون انبار بگوید، ازآنجا گریخت. بعد از او دو نفر دیگر نیز جسارت به خرج دادند ولی آنها هم راه بهجایی نبردند. بالاخره جوانی قوی و بلندبالا که محسن شهرتی نیز داشت قدم جلو گذاشت و گفت:
– با حرف زدن و نگاه کردن به هیولا که نمیشود آن را ازاینجا بیرون کرد! همه شما مثل پیرزنان از کار افتاده فقط حرف میزنید و کاری نمیکنید!
آن جوان قوی و بلندبالا زره پوشید، شمشیر و سپری به دست گرفت و آماده حمله شد. اطرافیان او را تمجید و ستایش کردند و عدهای هم نگران بودند که مبادا جانش را در این راه از دست بدهد. جوان پیش رفت و درهای انبار را باز کرد. آن جنگجوی مبارز که دید جغد روی تیرک سقف نشسته، از مردم خواست نردبانی بیاورند. وقتی نردبان را کنار دیوار گذاشتند، جمعیت با سروصدایی که ماجرای جرج مقدس و اژدها را به یاد میآورد سعی کردند به او دلوجرئت دهند. جوان از نردبان بالا رفت. جغد هم او را که دید و سروصدای مردم بیرون انبار را که شنید وحشت کرد؛ چشمهایش را به اینطرف و آنطرف گرداند، بالهایش را به هم زده منقارش را باز کرد و با تمام نیرو و با صدایی دلخراش شیون کرد. مردم با فریادهایشان به سرباز جسور دلداری دادند، اما جوان با صدای بلند به جمعیت گفت:
– اگر در جایی که من ایستادهام ایستاده بودید، جرئت نمیکردید اینقدر داد و فریاد کنید.
باوجوداین یک پله دیگر هم بالا رفت ولی بالاخره وحشت بر او غلبه کرد، اندامش به لرزه افتاد و لحظهای بعد نیمه جان عقب نشینی کرد. دیگر هیچکس جرئت نمیکرد با هیولا روبهرو شود. مردم میگفتند:
– با حملهای که هیولا به قویترین فرد ما کرده و با نفَس خود، او را زخمی و مسموم کرده و از پا انداخته، آنوقت ما هم باید جانمان را به خطر بیندازیم؟
همه باهم گفتگو کردند تا چارهای بیندیشند که وضعیت شهر از آن بدتر نشود. تا مدتی کسی چیزی به فکرش نرسید. بالاخره شهردار گفت:
– فکری به نظرم رسید؛ بهتر است پولی بپردازیم و صاحب انبار را راضی کنیم تا اجازه دهد انبار و طویله و همهچیزهایی را که در آن است، مانند کاه، یونجه و ذرت و البته هیولای ترسناک، در اختیار ما قرار دهد و ما همه را به آتش بکشیم. با این کار دیگر جان کسی به خطر نمیافتد و درعینحال از شر هیولا نیز خلاص خواهیم شد. فرصت زیادی نداریم؛ باید برای پرداخت هزینه این کار سر کیسهها را شل کنیم و همه در پرداخت پول سهیم شویم، وگرنه به سرنوشتی شوم دچار خواهیم شد.
همه با این پیشنهاد موافقت کردند. آنها در گوشه و کنار انبار و طویله آتش افروختند و جغد بیچاره در میان شعلههای آتش سوخت.