افسانه-جانوران-وفادار

افسانه‌ی جانوران وفادار / قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

افسانه‌ی جانوران وفادار 

قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

جداکننده-متن

 روزی روزگاری، مردی بود که چندان پولی نداشت ولی با همان پول اندک تصمیم گرفت برود و دنیا را بگردد. مدتی که از سفر او گذشت به دهی رسید. آنجا پسربچه‌هایی را دید که دنبال هم می‌دویدند. خنده و سروصدای کرکننده بچه‌ها نظر او را جلب کرد. مرد رفت و از بچه‌ها پرسید که چه خبر شده است. بچه‌ها گفتند:

– یک موش پیدا کرده‌ایم و قصد داریم به او رقصیدن یاد بدهیم. نمی‌دانی ورجه‌وورجه موش چقدر دیدنی است، نمی‌دانی چه سرگرمی جالبی است!

دل مرد برای موش سوخت و به بچه‌ها گفت:

– بچه‌های عزیز، خواهش می‌کنم این حیوان زبان‌بسته را رها کنید. من هم در عوض یک مقدار پول‌توجیبی به شما می‌دهم.

بعد چند سکه به بچه‌ها داد و آن‌ها موش را رها کردند. موش هم با سرعت به نزدیک‌ترین سوراخ پناه برد. مرد ازآنجا رفت و رفت تا به دهی رسید و دید بچه‌های آن ده میمونی را دوره کرده‌اند و به‌زور او را وادار می‌کنند جفتک بزند و برقصد؛ بی‌آنکه لحظه‌ای به میمون فرصت استراحت بدهند. مرد به آن‌ها هم پولی داد تا میمون را رها کنند. بعد به سومین ده رسید و پسربچه‌هایی را دید که زنجیر به‌پای خرسی بسته‌اند و خرس را وادار کرده‌اند تا روی پاهای خود بایستد. وقتی خرس از درد و ناراحتی زوزه می‌کشید بچه‌ها می‌خندیدند. مرد اینجا هم پولی داد و بچه‌ها دست از سر خرس برداشتند. خرس خوشحال شد که دوباره روی چهار پا ایستاده، و ازآنجا گریخت.

مرد مسافر با این خرج‌ها، پولش را تمام کرد و دیگر دیناری در جیبش نماند. با خود فکر کرد: «پادشاه آن‌قدر گنج و ثروت دارد که به آن نیاز ندارد. من که نباید از گرسنگی بمیرم! می‌روم قدری از پول‌های خزانه را برمی‌دارم و وقتی پولدار شدم آن را پس می‌دهم.»

با این فکر راهی به خزانه پادشاه پیدا کرد و مقداری از انبوه ثروت خزانه را برای خود برداشت، ولی وقتی ازآنجا بیرون می‌آمد نگهبان او را دید و دستگیرش کرد. او را به اتهام دزدی به دادگاه بردند و محکوم شد. حکمش این بود که او را در صندوقچه‌ای بگذارند و در آب رها کنند. در جعبه سوراخ داشت، مقداری هم آب‌ونان به او دادند. او که همه امیدش را از دست داده بود، در صندوقچه‌ای روی آب شناور شد. کمی که گذشت به نظرش آمد صدایی شبیه خراشیدن یا جویدن قفل به گوشش می‌رسد. چند لحظه بعد در صندوقچه باز شد و چشم مرد به موش، میمون و خرسی افتاد که کمکشان کرده بود. ولی آن‌ها نمی‌دانستند از آن به بعد باید چه‌کار کنند. کمی که باهم صلاح و مشورت کردند، ناگهان سنگی به شکل تخم‌مرغ به داخل آب سقوط کرد. خرس گفت:

– از این بهتر نمی‌شود؛ هرکس این سنگ را داشته باشد و آرزو کند که در جایی باشد، بلافاصله به همان‌جا منتقل می‌شود.

مرد مسافر سنگ را در دست گرفت و آرزو کرد به قصری برود که باغ و اسطبل داشته باشد. پس از چند لحظه خود را در قصری بافت که باغ و اسطبل داشت، درست همان جور که در ذهن خودش تصور کرده بود. قصر آن‌چنان زیبا بود که زبان از توصیفش قاصر است.

پس از مدتی، چند بازرگان از آن حوالی عبور می‌کردند. یکی از آن‌ها به دیگری گفت:

– نگاه کن چه قصر باشکوهی اینجا ساخته‌اند! دفعه قبل که از این راه عبور می‌کردیم این زمین شنزاری خشک‌وخالی بود.

حس کنجکاوی بازرگانان برانگیخته شد. وارد قصر شدند تا از صاحب آن بپرسند چطور قصری به این بزرگی با این سرعت ساخته شده است. صاحب قصر در جواب گفت:

– من این قصر را نساخته‌ام؛ سنگ شگفت‌انگیز من آن را ساخته است!

یکی از بازرگانان پرسید:

– این چه نوع سنگی است؟

مرد هم به‌جای جواب، سنگش را برداشت و به او نشان داد. بازرگان از دیدن سنگ به هیجان آمد و از صاحب آن پرسید آیا ممکن است در ازای دریافت کالاهای زیبا آن سنگ را بفروشد. دیدن زرق‌وبرق آن کالاها چشم‌های مرد را خیره کرد و او با سبک و سنگین کردن آن‌ها در ذهن، به این نتیجه رسید که بهتر است سنگ را بدهد و آن اجناس را بگیرد، ولی همین‌که سنگ را از دست داد، تمام دارایی‌اش را هم از دست داد و دوباره خود را با ظرفی آب و قرصی نان در همان صندوقچه شناور یافت. موش، میمون و خرس همین‌که دیدند مرد دچار مشکل شده از راه رسیدند تا به او کمک کنند. ولی این بار در صندوقچه را محکم‌تر از دفعه پیش بسته بودند و باز کردن آن دشوارتر بود. خرس گفت:

– چاره‌ای نداریم جز اینکه برویم و سنگ را دوباره بخریم.

بازرگانان پس از خرید سنگ در همان قصر مانده بودند و در آنجا زندگی می‌کردند. سه حیوان وفادار راه افتادند و رفتند آنجا. وقتی نزدیک قصر رسیدند خرس گفت بهتر است موش که از همه کوچک‌تر است از سوراخ قفل سرک بکشد و ببیند اوضاع از چه قرار است. موش قبول کرد؛ رفت، کارش را انجام داد، و زود برگشت و گفت:

– کار بی‌فایده‌ای است. آن‌ها سنگ را با روبانی بسته‌اند و جلو یک آینه آویزان کرده‌اند. در دو طرف آینه هم دو گربه با چشم‌هایی هولناک نشسته‌اند و از آن مراقبت می‌کنند.

آن دو حیوان دیگر گفتند:

– مهم نیست، دوباره برگرد و این بار صبر کن تا ارباب خانه به خواب برود. بعد سوراخی پیدا کن و وارد اتاق‌خوابش شو. یواشکی برو توی تختخوابش، پره دماغش را بکش و سعی کن یک مو از ریش او بکنی.

موش رفت و همان‌طور که به او گفته بودند عمل کرد. ارباب از خواب پرید و با ناراحتی فریاد زد:

– پس فایده این گربه‌ها چیست؟ موش حتی می‌تواند وارد اتاق‌خواب من هم بشود و موی مرا بکند؟

بعد با عصبانیت گربه‌ها را از خانه‌اش بیرون کرد. درواقع حقه حیوان‌ها گرفت.

شب بعد همین‌که ارباب خوابید، موش دوباره داخل اتاق رفت. با دندان‌هایش روبان را جوید و آن را نصف کرد. سنگ روی کف اتاق افتاد. موش سنگ را هل داد و آن را تا کنار در برد. برای موش کار آسانی نبود. بعد میمون را صدا زد تا با آن دست‌های بلندش سنگ را از زیر در بکشد، و بالاخره آن سه باهم سنگ را به کنار آبی رساندند که صندوقچه روی آن شناور بود. میمون پرسید که چگونه می‌توانند سنگ را به صندوقچه برسانند.

خرس گفت:

– من می‌روم توی آب و به‌طرف صندوقچه شنا می‌کنم. میمون، تو باید روی پشت من بنشینی، با دست‌هایت مرا محکم بگیری و سنگ را در دهانت نگاه داری. موش، تو هم باید روی گوش راست من بنشینی.

آن دو حرف خرس را گوش کردند. خرس هم داخل آب رفت و به‌طرف صندوقچه شنا کرد. کمی که گذشت خرس از سکوت خسته شد، شروع کرد به صحبت کردن و گفت:

– میمون عزیز، ما حیوان‌های شجاعی هستیم. تو فکر نمی‌کنی ما شجاع هستیم؟

میمون هیچ جواب نداد. خرس ادامه داد:

– این است رسم رفاقت که حتی جواب سؤال مرا ندهی. حیوان‌های بدعُنُق جواب دیگران را نمی‌دهند!

میمون که دید هوا پس است دیگر طاقت نیاورد، دهان باز کرد که جواب بدهد؛ سنگ توی آب افتاد. میمون با عصبانیت فریاد زد:

– چقدر تو خنگ هستی! وقتی سنگ را در دهانم گرفته‌ام چطور می‌توانم حرف بزنم و به سؤال تو جواب بدهم؟ حالا سنگ توی آب افتاده و گم شده؛ همه‌اش تقصیر توست.

خرس گفت:

– عصبانی نشو. حالا درستش می‌کنیم.

بعد باهم مشورت کردند و همه قورباغه‌ها و جانوران آبزی را فراخواندند و به آن‌ها گفتند:

– دشمن غدّاری قصد دارد شما را نابود کنند. باید زود برای ما سنگ جمع کنید تا برای شما یک دیوار محافظ درست کنیم.

این اخطار، حیوانات آبزی را ترساند و همه کوشیدند هرقدر می‌توانند سنگ جمع کنند و بیاورند. سرانجام قورباغه پیری لنگان‌لنگان جلو آمد و همان سنگ شگفت‌انگیز را، با روبان قرمزش، همراه خود آورد. خرس خوشحال شد و سنگ را که برای قورباغه سنگین بود، از او گرفت و گفت که اوضاع روبه‌راه است و آن‌ها دیگر می‌توانند به خانه‌هایشان بروند. بعد خرس و میمون و موش به‌طرف صندوقچه شنا کردند و به کمک سنگ در آن را شکستند. آن‌ها درست به‌موقع رسیده بودند: آن مرد ظرف آب و قرص نانِ داخل صندوقچه را تمام کرده بود و داشت با گرسنگی دست‌وپنجه نرم می‌کرد. او بدون اینکه از صندوقچه بیرون بیاید، سنگ شگفت‌انگیز را به دست گرفت و آرزو کرد صحیح و سالم به قصری که باغ و اسطبل داشت برگردد. در یک چشم به هم زدن این کار انجام گرفت و مرد و حیوانات وفادارش با شادی و رضایت تا پایان عمرشان باهم در آن قصر زندگی کردند.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *