افسانه
تلخون
نوشته: صمد بهرنگی
تبریز ۴۰/۲/۶
من اینجا بس دلم تنگ است
و هر سازی که میبینم بدآهنگ است بیا رهتوشه برداریم،
قدم درراه بیبرگشت بگذاریم؛
ببینیم آسمان هرکجا آیا همین رنگ است؟
م. امید (مهدی اخوان ثالث)
تلخون به هیچیک از دختران مرد تاجر نرفته بود. ماه فرنگ، ماه سلطان، ماه خورشید، ماه بیگم، ماه ملوک و ماه لقا، شـش دختـر دیگر مرد تاجر، هر یک اداواطوارهایی داشت، تقاضاهایی داشت. وقتی میشد که به سروصدای آنها پسـران همسـایه بـه در و کوچه میریختند. صدای خندهی شاد و هوسناک دختران تاجر ورد زبانها بود. خوشخوراکی و خوشپوشی آنها را همهکس میگفت. بدن گوشتالو و شهوانیشان، آب در دهن جوانان محل میانداخت. برای خاطر یکرشته منجوق الوان*، یک هفتـه هرهـر میخندیدند، یا توی آفتاب میلمیدند و منجوقهایشان را تماشا میکردند. گاه میشد که همان سر سفرهی غذا بیفتند و بخوابند.
* منجوق: مهره بافی
مرد تاجر برای هر یک از دخترانش شوهری نیز دستوپا کرده بود که حسابی تنه لشی کنند و گوشت روی گوشت بیندازند.
شوهران در خانهی زنان خود زندگی میکردند و آنها هم حسابی خوش بودند. روزانه یکی دو ساعت بیشتر کار نمیکردند. آنهم چهکاری؟ سر زدن به حجرهی مرد تاجر و تنظیم دفترهای او. بعد به خانه برمیگشتند و با زنان تنه لش و خوشگذرانشان تمام روز را به خنده و هروکر میگذراندند.
تلخون در این میان برای خودش میگشت. گویی اینهمه را نمیبیند یا میبیند و اعتنایی نمیکند. گوشتالو نبود، اما زیبایی نمکینی داشت. تهتغاری بود. مرد تاجر نتوانسته بود او را به شوهر بدهد. مثل خواهرهایش لباسهای جورواجور نمیپوشید. دامن پیراهنش بیشتر وقتها کیس* میشد و همینجوری هم میگشت. خواهرهایش به کیسهای لباسش نگاه میکردند و در شگفت میشدند که چطور رویش میشود با آن سر و بر بگردد. پدرش هیچوقت به یاد نداشت که تلخـون از او چیـزی بخواهـد. هـر چـه پـدرش میخرید یا قبول میکرد، قبول داشت. نه اعتراضی، نه تشکری، گویی به هیچچیز اهمیت نمیدهد. نه جایی میرفت، نه با کسـی حرفی میزد. اگر چیزی از او میپرسیدند جوابهای کوتاه کوتاه میداد. خرمن خرمن گیسوی شبق رنگ روی شانهها و پشـتش موج میزد. راه که میرفت به پریان راهگمکردهی افسانهها میمانست. فحش میدادند یا تعریفش میکردند، مسخرهاش میکردند یا احترامش، به حال او بیتفاوت بود. گویی خود را از سرزمین دیگری میداند، یا چشمبهراه چیزی است که بالاتر از ایـن چندوچونهاست.
* کیس: چینخوردگی لباس یا پارچه
کارها بر همین منوال بود که جشنی بزرگ پیش آمد. دختران از چند روز پیش در این فکر بودند کـه چـه تحفـهی گـران بهـایی از پدرشان بخواهند. مثلاینکه در این دنیای گلوگشاد نمیشد کار دیگری یافت. هر کار دیگرشان را ول کرده بودنـد و چسـبیده بودند به اینیکی کار: چه تحفهای بخواهند؛ اما این جشن به حال تلخون اثری نداشت. برایش روزی بود مانند هرروز دیگر.
همان مردم، همان سرزمین، همان خانهی دختران تنه لش و شوهران شهوتپرست و راحتطلب، همان آسمان و همان زمین.
حتی باد توفانزایی هم که هرروز عصر هنگام برمیخاست و خاک در چشمها میکرد، دمی عادت دیرین را ترک نکرده بود، این را فقط تلخون میدانست و حالش تغییری نکرده بود.
یک روز به جشن مانده، مرد تاجر دخترانش را دور خود جمع کرد و برایشان گفت که میخواهد به شهر برود و خرید کند، هر کس تحفهای میخواهد بگوید تا او از شهر بخرد. نخست دختر بزرگ، ماه فرنگ، شروع کـرد. ایـن دختـر هـر وقـت از پـدرش چیـزی میخواست روی زانوی او مینشست، دست در گردن پدرش میانداخت، از گونههایش بوسه میربود و دستآخر سر در بیخ گوش او میگذاشت، سینهاش را به شانهی پدرش میفشرد و حرف میزد. این بار نیز همین کار را کرد و گفت: من یه حموم میخوام که برام بخری، حوضش از طلا، پاشورهی حوضش از نقره باشه، از دوشاش هم گلاب بریزه. خودش هم تا عصر حاضـر بشـه کـه بـا شوهرم بریم حموم کنیم.
ماه سلطان، دختر دومی که عادت داشت دست پدرش را روی سینهی خود بگذارد و بفشارد، درحالیکه گریه میکرد ـ و معلـوم نبود برای چه ـ گفت: منم میخوام یه جفت کفش و یه دس لباس برام بخری. یه لنگه از کفشام نقره باشه یکیش طلا، یـه تـار از لباسام نقره باشه یه تارش طلا.
ماه خورشید، دختر سومی، صورتش را به صورت پدر مالید و گفت میخوام دو تا کنیز سیاهوسفید برام بخری که وقتی میخوابم سیاه لباسامو درآره، وقتی هم میخوام پاشم سفید لباسامو تنم کنه.
ماه بیگم، دختر چهارمی، لبهایش را غنچه کرد، پدرش را بوسید و گفت: یه گردن بند میخوام که شبا سفید شه مثه پشمک، روزا سیاه شه مثه شبق تا یه فرسخی هم نور بندازه.
ماه ملوک، دختر پنجمی، زودی دامنش را بالا زد و گفت: یه جفت جوراب از عقیق میخوام که وقتی میپوشم تا اینجام بالا بیـاد، وقتی هم که درمیارم تو یه انگشتونه جا بدمش.
ماه لقا، دختر ششمی که همیشه ادای دختر نخستین را درمیآورد و این دفعه هم درآورد، گفت: یه چیزی ازت میخوام که وقتـی به حموم میرم غلامم بشه، وقتی به عروسی میرم کنیزم بشه، وقتی هم که لازم ندارم یه حلقه بشه بکنم به انگشتام.
مرد تاجر به حرفهای دخترانش گوش داد و به دل سپرد؛ اما بیهوده انتظار کشید که تلخون، دختر هفتمی، هم چیزی بگوید. او تنها نگاه میکرد. شاید نگاه هم نمیکرد و تنها به نظر میرسید که نگاه میکند. دستآخر تاجر نتوانست صبر کند و گفت: دختـرم، تـو هم چیزی از من بخواه که برایت بخرم. دختر رویش را برگرداند. مرد تاجر گفت: هر چه دلت میخواهد بگو برایت میخرم. تلخون چشمهایش درخشید ـ این حالت سابقه نداشت ـ و با تندی گفت: هر چه بخواهم میخری؟ مرد تاجر که فکر نمیکرد نتواند چیزی را نخرد، با اطمینان گفت: هر چه بخواهی. همانطور که خواهرانت گفتند. دختر صبر کرد تا همه چشم به دهان او دوختند.
نخستین بار بود که تلخون تقاضایی میکرد. آنگاه زیر لب، گویی که پریان افسانهها برای خوشبختی کسی زیر لب دعا و زمزمـه میکنند گفت: «یک دل و جگر!» این را گفت و آرام مثل دودی از ته سیگاری پا شد و رفت.
خواهرهایش و پدرش گویی چیزی نشنیدهاند و رفتن او را ندیدهاند، همانطور چشم بهجای دهان او دوخته بودند و مانده بودند.
آخرش مرد تاجر دید که دخترش رفته است و چیزی نگفته است. هیچکدام صدای او را نشنیده بودند. تنها ماه لقا، دختر ششمی که پهلوی راست تلخون نشسته بود، شنیده بود که او یواشکی گفته است: یک دل و جگر!
دل و جگر برای چه؟ مگر در خانهی مرد تاجر خوردنی کم بود که تلخون هوس دل و جگر کرده باشد؟ مـرد تـاجر دنبـال تلخـون رفت. خواهرهایش شروع به لودگی کردند.
ماه فرنگ، خواهر بزرگتر، بهزحمت جلو خندهاش را گرفت و گفت: خواهر راستی مسخره نیس که آدم یه عمر چیزی نخواد، وقتـی هم که میخواد دل و جیگر بخواد؟ من که از این چیزا اقم میشینه … دل و جیگر ها… ها… دل و جیگر … راستی که مسخره اس …هاها… ها…
از لبهایش شهوت دیوانه کننده ای الو میکشید.
ماه سلطان، خواهر دومی، یقهی پیراهنش را باز کرد که باد توی سینهاش بخورد (بوی عرق آدمی از میان پستانهایش بیرون میزد و نفس را بند میآورد) و گفت: دل و جیگر … هاها… ها… راستی ماه لقا جونم تو خودت شنفتی؟ مسخره است … ها… هاها… ها… هیچ معلوم نیست دل و جیگر رو میخواد چکار…
ماه خورشید، خواهر سومی، به پشت دراز کشید، سرش را تکان داد موهایش را به صورتش ریخت و خیلی شـهوانی گفـت: واه … چـه حرفها… شما هم حوصله دارین … بیچاره شوهرهامون حالا تنهایی حوصله شون سر رفته. پاشین بریم پیش اونا … پاشین بریم پیش شوهرهامون!
ماه بیگم، خواهر چهارمی، با سر از گفتهی او پشتیبانی کرد. ماه ملوک، دختر پنجمی و ماه لقا، دختر ششمی هم همـین حرکـت را کردند. پاشدند که بروند. مرد تاجر را وسط درگاه دیدند. گفت: چیز دیگه نمی خواد. هر چه گفتم آخه دختر حسابی دل را میخواهی چکار؟ فقط یک دفعه گفت میخواهم داشته باشم. بعدش گفتم خوب گرفتیم که دل را میخواهی داشته باشی جیگر را میخواهی چکار؟ اون که همهاش خون است. خون را میخواهی چکار؟ بازهم یواشکی گفت میخواهم داشته باشم، میخواهم داشـته باشـم یعنی چه؟ به نظر شما مسخره نیس که آدم بخواد دل داشته باشه، خون داشته باشه؟
دخترها هم آواز گفتند: چرا پدر جان مسخره اس، خیلی هم مسخره اس، براش شوهر بگیر.
مرد تاجر گفت: نمی خواد. میگه شوهر کردن مسخره اس؛ اما دوستی مردان غنیمته.
دختران با شیطنت گفتند: خوب اسمشو میذاریم دوست. چه فرق میکنه؟
بعد زدند زیر خنده و یکدیگر را نیشگون گرفتند.
پدرشان گفت: میگه اونا مرد نیستن. حتی شوهرای شما، حتی من …
دخترها با شگفتی گفتند: چطور؟ نیستن؟ ما با چشمامون دیدیم …
پدرشان گفت: میگه اون علامت ظاهریه، میشنفین؟ میگه اون علامت ظاهریه، علامت مردی نیس. من که سر در نمیارم. شما سر در میارین؟
دختران گفتند: مسخره است.
ماه خورشید آخر از همه گفت: خواهرا، خوب نیس مغزتونو با اینجور چیزا خسته کنین، خوبـه پـیش شوهرامون بریم. پدرمون هم بره شهر برامون چیزهایی رو که گفتیم، بخره. بریم خواهرا!
***
مرد تاجر برای ماه فرنگ حمامش را سفارش داد، برای ماه سلطان لباس و کفش را تهیه کرد، برای ماه خورشید دو تا کنیـز ترگلورگل که پستانهایشان تازه سرزده بود خرید، برای ماه بیگم گردنبندی سفیدتر از پشمک و سیاهتر از شبق به دست آورد، برای ماه ملوک جورابی از عقیق پیدا کرد که در توی یک انگشتانه جا میگرفت، برای ماه لقا یک حلقه از زمرد خرید کـه وقتـی بـه حمـام میرود غلامش باشد، وقتی به عروسی میرود کنیزش باشد، آنوقت خواست برای تلخون تهتغاری دل و جگر بخرد. پـیش خـود گفت: اینو دیگه یه دقیقه نمی کشه که میخرم. برای چیزهای دیگر زیاد وقت صرف کرده بود، یک ساعت تمام.
نخست به بازارچهای رفت که یادش میآمد زمانی در آنجا دل و جگر میفروختند، اما هر چه گشت یک دل و جگـر فروشـی هـم پیدا نکرد. در دکانهایی که یادش میآمد وقتی دل و جگر میفروختند حالا همهاش آینه میفروختند. آینههایی که یکی را هزارها نشان میداد، کوچک را بزرگ، زشت را زیبا، دروغ را راست و بد را خوب. چقدر هم مشتری داشت. پـیش خـود گفـت کـه چطـور دخترش از این آینهها نخواسته است؟ اگر خواسته بود حالا زودی یکی را میخرید و برایش میبرد. حیف که نخواسته بود.
دو ساعت تمام ویلان و سرگردان توی بازار گشت تا یک دکان دل و جگر فروشی پیدا کند. بعضـی از آنها بسـته بـود و چیـزی نوشته به درشان زده بودند، مثل: کور خوندی، به تو چه، برو کشکت رو بساب، دیگه از این شکرخوریها راه نیندازی …
مرد تاجر هیچ سر درنمیآورد. از یکی پرسید: اینا چرا بستهان؟
جواب شنید: به تو چه؟
از دیگری پرسید: این دل و جگرفروشیها کی باز میشن؟
جواب شنید: برو کشکت رو بساب.
باز از سومی پرسید: چرا این آقایون بهم جواب سـربالا میـدن، مـن کـه چیـزی نمیگم! سیلی آبداری نوش جان کرد و جواب شنید: دیگه از این شکرخوریها راه نیندازی …
مرد تاجر دید که مسجد جای این کارها نیست. دستوپایش را جمع کرد و رفت. از کجا دیگر میتوانست دل و جگـر بخـرد؟ از رفیق همکاری پرسید: داداش نشنیدی که تو این شهرتون یه جایی دل و جگر بفروشند؟
همکارش یکی از آن نگاههای عاقل اندر سفیه به مرد تاجر کرد و گفت: یاد چه چیزهـا افتادهای! و تـاجر را هـاج و واج وسـط راه گذاشت و رفت. از جلو یک قصابی که رد میشد از قصاب پرسید: ممکنه بفرمایین دل و جگر گوسفنداتونو چیکار میکنین؟ جـواب شنید: به تو چه! از ترس سیلی خوردن دنبالش را نگرفت. اگر دنبالش را میگرفت بازهم سیلی میخورد. اگـر بعداز این سـیلی خوردن بازهم دنبالش را میگرفت چکارش میکردند! مرد تاجر بیجربزه تر و محافظهکارتر از آن بود که به این پرسشها برسد.
تمام شهر را زیر پا گذاشت. چیزی پیدا نکرد. عصر خستهوکوفته در قهوهخانهای نشست. کمی نان و پنیر، دو تا چایی خورد و بـه راه افتاد. در این فکر بود که به دخترش چه جوابی خواهد داد. شش دختر دیگرش میتوانستند خواستهشان را داشته باشند، اما دختر هفتمی، تهتغاری، نمیتوانست و خیلی بد میشد. مرد تاجر از هیچچیز سر درنمیآورد. فقط پس از مدتها فکر این را دریافت که تلخون میدانسته در شهر دل و جگر پیدا نمیشود و او و شش دخترش نمیدانستهاند. یکـی میدانست، هفـت تـای دیگـر نمیدانستهاند. خوب از کجا میدانست؟ مرد تاجر این را هم نمیدانست. اصلاً هیچچیز نمیدانست. ازبسکه خسته بـود سـر راه
کنار دیوار باغی نشست که خستگی در کنه. تازه نشسته بود که صدایی از باغ به گوشش آمد:
ـ پس همهچیز روبهراه شده و دیگه هیچ دلی نمونده. نه میشه خرید، نه میشه فروخت.
ـ نه دخترم، دیگه اینجوراهم نیست. اگه خوب بگردی، میتونی پیدا کنی.
مرد تاجر تا این را شنید بلند شد و سرش را از دیوار باغ تو کرد و اما فقط دید خرگوش سفیدی در باغ هست که دارد بچههایش را شیر میدهد.
مرد تاجر فکر کرد هوا به سرش زده، تند راهش را پیش کشید و رسید به سر پیچ کوچهشان که دید پاهایش کند شد. نمیتوانست دستخالی به خانه برود. به دخترش چه جوابی میداد؟ هیچوقت این اندازه عاجز نشده بود. آهی از ته دل کشـید کـه بگویـد اگـر قدرت این را داشتم که به دل و جگر دسترسی پیدا کنم دیگر غمی نداشتم. ناگاه چیزی مرکب از سوز و دود و آتش جلـویش سـبز شد: تو کیستی؟
جواب شنید: آه!
مرد تاجر گفت: آه؟
آه گفت: بلی، چه میخواهی؟
مرد تاجر گفت: دل و جگر.
آه گفت: دارم، اما به یک شرط میدهم.
مرد تاجر قد و بالای ریزه «آه» را ورانداز کرد. باور نمیکرد که یک همچو موجودی حرف بزند و دل و جگر داشته باشد؛ اما آخرسر دل به دریا زد و گفت: هر چی باشه، قبول.
آه گفت: تلخون را به من بده!
مرد تاجر گفت: همین حالا؟
آه گفت: حالا نه، هر وقت که دلم خواست میآیم میبرم.
تاجر قبول کرد. زیاد در فکر این نبود که این شـرط چـه آخـر و عـاقبتی خواهد داشت. دل و جگر را گرفت و به خانه آمد.
دخترها کمی پکر شده بودند که چرا پدرشان اینقدر سهلانگاری میکند و آنها را چشمبهراه میگذارد؛ اما وقتی تحفههاشـان را حاضر و آماده دیدند، دیگر همهچیز از یادشان رفت، مگر وررفتن با آنها و رفتن به پیش شوهرانشـان. تلخـون را تـا وقـت شـام نتوانستند پیدا کنند. یکی از شوهر خواهرها او را دیده بود که سر ظهری از یک درخت تبریزی بسیار بلند در وسط باغ خانهشان بالا میرفت و سخت تعجب کرده بود که خودش باآنکه مرد هم بود نمیتوانست آن کار را بکند. دیگر کسی از او خبری نداشت.
وقتی همه دور سفره نشسته بودند، تلخون آرام وارد شد و آنها فقط نشستن او را دیدند. از پدرش نپرسید که دل و جگر پیدا کـرده است یا نه. گویی یقین داشت که پیدا نکرده است، یا یقین پیدا کرده است. نمیشد گفت به چه چیز یقین داشت. مـرد تـاجر دل و جگر او را در بشقابی برایش آورد. تلخون آنها را گرفت و از اتاق بیرون رفت. دمی بعد صدای شکستن بشقاب را شنیدند و دیدند که دختر به اتاق آمد. سینهاش باز و وسط دو پستانش سخت شکافته بود. تلخون چالاکتر از همیشه پنجره را باز کرد و چشم به در کوچه دوخت.
مرد تاجر داشت حکایت میکرد که در شهر چه دیده است. به حکایت آینه فروشها که رسید آرزو کرد که ایکاش یکی از دخترانش از آن آینهها خواسته بود و آهی کشید.
در همین حال در خانه را زدند. تلخون از پنجره بیـرون پریـد. مـرد تـاجر هراسان بهطرف پنجره دوید. برخلاف انتظارش دید که دخترش با جوان بالابلندی دم در کوچه حرف میزند. زود خود را بـه دم در رسانید. خواهران از پنجره سرک میکشیدند و رویهم خم میشدند و میخندیدند.
جوان گفت: مرا آه فرستاده است که تلخون را ببرم.
تاجر به دو علت قضیه را از تلخون پنهان کرده بود: یکی اینکه میترسید دخترش بیشتر غصه بخورد، دیگر اینکه اگـر هـم او میگفت تلخون حال و حوصلهی شنیدن نداشت و اعتنایی نمیکرد که صحبتهای او دربارهی چه چیزی است؛ اما تلخون گویی ازنخست این را میدانست که حالش تغییری نکرد.
پدرش گفت: من نمی تونم این کار رو بکنم، من دخترم رو نمیدم.
جوان با خونسردی گفت: اختیار از دست تو خارج شده است. این کار باید بشود و دوباره شرط او و آه را به یادش آورد.
مرد تاجر کمی نرم شد و بهانه جویانه گفت: به نظر تو این مسخره نیست که آدم دخترشو دست آدمی بده که نه میشناسدش نـه اونو جایی دیده؟
جوان گفت: شناسایی تلخون کافی است.
مرد تاجر به تلخون نگریست، تابهحال او را چنین شکفته و سرحال ندیده بود. تلخون سر را به علامت رضا پایین آورد. آخرسر پدر راضی شد. جوان تلخون را به ترک اسب سفیدرنگش سوار کرد و اسبش را هی زد. تلخون دست در کمر مرد جـوان انداختـه، سرش را به پشت او تکیه داد و خودش را محکم به او چسبانید. مثلاینکه میترسید او را از دستش بقاپند.
اسب دو به دستش افتاد و به تاخت دور شد.
ماهها و سالها از دریاهای آبوآتش گذشتند، ماهها و سالها درههای پر از ددان خونخوار را زیر پا گذاشتند، ماهها و سالها عرق ریختند و از کوههای یخزده و آتشگرفته بالا رفتند و از سرازیریهای یخزده و آتشگرفته پـایین آمدنـد. ماهها و سالها از بیشههای تیره و تاریک که صداهای «میکُشم، میدَرم» از هر گوشهی آن به گوش میرسید، گذشتند. ماهها و سالها تشـنگی کشیدند و گرسنگی دیدند، ماهها و سالها با هزاران دام و تله روبرو آمده بهسلامت به در رفتند. ماهها و سالها اژدهای هفتسر و هزارپا سر در عقب آنها گذاشتند و نفس آتشین و گند خود را روی آنها ریختند و عاقبت جرقههای سم اسب جـوان چشمهای آنها را کور گردانید و راه را گم کردند، هزاران فرسخ بهسوی خاور و هزاران فرسخ بهسوی باختر راه سپردند، هزار و یک صحرای خشک و بی علف را که آتش از آسمان آنها میبارید پشت سر گذاشتند، لیکن تمام اینها در نظر تلخون بهاندازه یک چشم بر هم زدن طول نکشید. وقتی چشم باز کرد خود را در باغی پر صفا دید که درختان میوه از هر طرف سر کشان و سرسـبز صـف کشـیده بودند. از آن دقیقه، باغ و جوان متعلق به او بود. حالا میشد گفت که تلخون تنها نگاه نمیکند، بلکه هم میخندد، هم شادی میکند، هم کار میکند و هم هر چیز دیگر که یک آدم میتواند بکند، میکند. ماهها به خوشی و خرمی و زندهدلی گذراندند.
روزی تلخون و جوان در باغ گردش میکردند، دست در دست هم و دلها یکی. اگر مرغی در هوا میپرید هر دو در یکدم آن را میدیدند. به درخت سیبی رسیدند. سیبهای رسیده به زمین ریخته بود. تلخون خم شد که یکی را بردارد. با اینکه جوان هم در این دم خم شده بود ناگاه گفت: نه از اینها نخوریم. خوب است از آن سیبهای تروتازه بخوریم، من از درخت بالا میروم.
لباسهای رویی را کند و به تلخون داد و از درخت بالا رفت ـ رفت که از سیبهای تروتازهی بالایی بچیند. تلخون از پایین نگاه میکرد و از قامت کشیدهی جوان لذت میبرد. یک پر مرغ کوچک به کمر جوان چسبیده بود. تلخون دست دراز کرد آن را بـردارد، اینها همه در یکدم اتفاق افتاد. معلوم نشد که چرا این دفعه جوان احساس تلخون را نخواند. گو اینکه این کار سابقه نداشت.
تلخون نوک پر را گرفت و کشید، کشیدن همان و سرنگون شدن جوان از درخت همان. تلخون نخست گیج شـد، ندانسـت چکـار کرده است و چکار باید بکند. بعد که به روی جوان خم شد دید مرده است. دو دستی بر سر خودش کوفت. خواست پـر مـرغ را بهجای نخستین بچسباند، اما هر دفعه پر لغزید و به روی خاکها و سبزهها افتاد. تلخون را اندوه سختی فرا گرفت. آهـی از نهـادش برآمد و ناگهان آه در جلویش سبز شد.
آه گفت: دیگر از من کاری ساخته نیست. بیا ترا ببرم در بازار بردهفروشان بفروشم. باشد که راه چارهای پیدا کنی.
همین کار را هم کردند.
***
کلیددار مرد ثروتمندی که لباس سیاه پوشیده بود او را دید و پسندید. تلخون را به قیمت یک چکه اشک چشم و یک قطره خـون برای مادر آن مرد خرید. مادر آن مرد مدتها بود که دنبال ندیم خوبی میگشت و در بین کنیزان خـود کسـی را لایـق ایـن کـار نمییافت. کلیددار هرروز به بازار بردهفروشان میرفت و کسی را نمییافت. تا آخر تلخون را پسندید و فکر کرد که خانمش نیز او را خواهد پسندید. «آه» چشم و روی تلخون را بوسید و گفت که امیدوار است دوباره تلخون او را صدا کند. تلخون تنها نگاه کرد. گویی به عادت پیشین برگشته است. با این تفاوت که این بار نگاههایش جور دیگری بود. نمیشد گفت که چه جور.
کلیددار، تلخون را از راههای زیادی گذراند و به در بزرگی رسید که غلامانی در آنجا نگهبانی میکردند. ازآنجا گذشـتند و وارد باغی شدند. در وسط باغ، قصر بسیار باشکوهی قرار گرفته بود که چشم را خیره میکرد و زمین باغ را گلهای خوشـبویی پوشـانده بود. مرغهای خوشآواز دستهدسته روی درختان مینشستند و برمیخاستند. کلیددار به تلخون گفت: هر چه بخواهی، از شیر مرغ گرفته تا جان آدمیزاد در این باغ پیدا میشود و اینهمه نعمت متعلق به آقای جوان سخاوتمند من است که چند ماه پیش ناگهان گم شد و ما هر چه او را جستوجو میکنیم نمییابیم. خانم من که مادر آقا باشد از همان روز لباس سیاه پوشیدهاند. تو هـم بایـد همین کار را بکنی.
تلخون نگاه کرد و گوشههای باغ را از چشم گذراند. در دلش گفت «صاحب باغ به این زیبایی باشی؛ اما ناگهان گم شوی و سـگ هم سراغت را ندهد. پس اینجا هم … آه چه بد!» لیکن آه نیامد، چونکه کاری از دستش ساخته نبود. این را خودش گفته بود.
تلخون را به حمام بردند، سر و برش را شستند، عطر و گلاب به سر و رویش زدند، یکدست لباس سیاه پوشانیدند و پیش مادر آن آقای جوان گمشده آوردند. مادر سخت غمگین مینمود. دل به صحبت تلخون سپرد و او را خوشآیند یافت. کنیزان دیگر حسد بردند که دیر آمده، زود صاحب مقام شد؛ اما تلخون بازهم نگاه میکرد. هیچ اهمیت نمیداد که ندیم مادر آن آقا باشد یا کنیز مطبخی.
تلخون یکشب از جلو اتاق کنیزان میگذشت که برود و در اتاق خانم زیـر پـای او بخوابـد. دیـد کـه یکـی از کنیـزان کـه زن آشپزباشی نیز بود ـ و خانم روی اعتماد و محبتی که به این کنیز داشت از پسرش خواسته بود او را با جهیز مناسبی بـه آشپزباشـی زن بدهد ـ با قابی پلو و تازیانهای سیاهرنگ در دست وارد اتاق شد. تلخون از دریچه نگاه میکرد. زن آشپزباشی بالای سـر یکیک کنیزان میرفت و در گوشش میگفت: خوابی یا بیدار؟ وقتی از هیچکس صدا درنیامد کنیز خواست که به اتاق خانم برود.
تلخون زودتر از او دوید و زیر پای خانم خود را به خواب زد. زن آشپزباشی نخست بالای سر خانم آمد و گفت: خوابی یا بیدار؟ وقتـی صدایی درنیامد دست به زیر بالش خانم برد و دسته کلیدی ازآنجا بیرون آورد و رفت. تلخون با ایـن فکـر کـه «نکنـد بـه دزدی میرود» پاشد و به دنبال کنیز افتاد. زن آشپزباشی دری را باز کرد، اتاقی بود، بازهم دری را باز کرد، اتاق دیگری بود. به همـین ترتیب چهل در را باز کرد و از چهل اتاق گذشت تا به باغچهای رسـید کـه حوضـی بـا آب زلال در میـان آن قـرار داشـت. زن آشپزباشی زیر آب را باز کرد. در ته حوض، تختهسنگی آشکار شد. زن آشپزباشـی آن را برداشـت. پلکـانی بـود سـخت پیچیـده و فرورونده. زن آشپزباشی سرازیر شد، تلخون هم پشت سرش. از زیرزمینهای مرطوب زیادی گذشتند تا به محوطهای رسیدند که از سقف آن جوانی از زنجیری که به دستهایش بسته بودند آویخته بود. جوان، سخت نزار مینمود. از هوش رفته بود. زن آشپزباشی کمی آب به روی جوان پاشید و او را به هوش آورد. قاب پلو را به کناری گذاشته تازیانه را در دست راستش گرفته بود.
زن آشپزباشی گفت: پسر این دفعه میخواهی سرت را با من یکی کنی [اصطلاحی است محلی. زن میخواهد بگوید «میخواهی با من همخوابه شوی؟»]
جوان فقط گفت: نه!
زن آشپزباشی سه دفعه حرفش را تکرار کرد و هر بار یک نه شـنید. آخـرش خـون بـه چشمانش زد و با تازیانه آنقدر بر بدن جوان کوفت که دوباره از هوش رفت. زن دوباره او را به هوش آورد. وقتی سه دفعه دیگر نه شنید باز او را آنقدر زد که باز بیهوش شد. جوان سه دفعه تازیانه خورد سه دفعه بیهوش شد؛ اما یک دفعه نگفت که میخواهد سرش را با زن آشپزباشی یکی کند. دفعهی سوم که به هوش آمد، زن آشپزباشی قاب پلو را جلو دهنش گرفت که بخـورد. جـوان خودداری کرد تا زن بهزور پلو را به او خوراند.
تلخون اینهمه را از پشت ستونی میدید. فقط یکبار پیش خود گفت: «صاحب باغ به آن زیبایی باشی؛ اما ناگهان گم بشـوی و سگ هم سراغت را ندهد. آنوقت یک کنیز مطبخی ترا در زیرزمین و سردابهای خانهی خودت با زنجیر آویزان کند و تازیانهات بزند. پس اینجا هم … آه چه بد!» لیکن آه نیامد، چونکه کاری از دستش ساخته نبود. خودش این را گفته بود.
زن گفت: خوب گوشهایت را باز کن. فردا شب بازهم پیشت میام. اگر خواستی به حرفم گوش کنی از زنجیر بازت میکنم، بغـل خودم میخوابانم، نوازشت میکنم، هر چه بخواهی برات تهیه میکنم. هر چه بخواهی میتوانی بکنی. هر چه بخواهی؛ اما اگه بازم کله شقی بکنی، تازیانهات را میخوری و بازهم آویزان میمونی.
تلخون وقتی دید زن آشپزباشی میخواهد بیرون آید از پیش دوید و از وسط حوض سر درآورد. زودی رفت و زیر پای خانم خـود را به خواب زد. زن آشپزباشی از زیرزمین بیرون آمد، تختهسنگ را سر جای نخستینش گذاشت، حوض را از آب زلال پر کرد، گلهای آن را به شناوری واداشت، از چهل اتاق گذشت، چهل در را قفل کرد تا بالای سر خانم رسید. کلیدها را زیر بـالش قـرار داد رفـت لباسهای سیاهش را که پیشازاین کنده بود پوشید و سر بر بالش گذاشت و خوابید.
صبح که شد و تلخون و خانم پای صحبت هم نشستند، تلخون گفت: خانم اگر گمشدهات را پیدا کنم به من چه میدهی؟
خـانم گفت هر چه بخواهی.
تلخون گفت: تا شب برسد باید صبر کرد.
شب که شد تلخون به خانمش گفت: باید انگشت خود را بـا کـارد ببری و نمک به زخم بپاشی که خوابت نبرد. آنوقت خودت را به خواب بزنی. یک نفر میآید میگوید خـوابی یـا بیـدار؟ جـواب نمیدهی و میگذاری هر کار که میخواهد بکند. وقتی من صدایت زدم پا میشوی باهم میرویم و پسرت را نشان میدهم.
همین کار را هم کردند. خانم بخصوص نمک زیادی به زخمش پاشید که از بیخ خوابش نبرد. مثل شب گذشـته زن آشپزباشـی در دستش قابی پلو و در دستی تازیانه سیاه آمد و گفت: خوابی یا بیدار؟ وقتی صدایی در نیامد کلیدها را از زیر بالش برداشت و همـان در را باز کرد و داخل شد. تلخون خانمش را صدا کرد و دونفری پشت سر زن آشپزباشی راه افتادند. چهل در باز شد. تلخون یـک حبه قند و کمی آب با خود آورده بود. وقتی خانم پسرش را در آن حالوروز دید و خواست داد بزند تلخون حبـه قنـد را در دهـن خانم گذاشت آب را به او خوراند و گفت: «خانم مگر نمیبینید که در کجا هستیم! اگر زن عفریت صدای ما را بشنود، ما هم به حالوروز پسرت میافتیم. خوب است تا صبح صبر کنیم و آنوقت با کمک دیگران او را نجات بدهیم.» خانم حرف تلخون را قبول کرد و پیش از کنیز مطبخی از زیرزمین بیرون آمدند.
***
صبح خانم دستور داد غلامهایش زن آشپزباشی را دستوپابسته حاضر کردند. آنگاه او را مجبور کردند که هر چه را تا آنوقت بر سر آقای جوان سخاوتمند آورده بود اقرار کند. البته این کار بهآسانی صورت نگرفت. او را روی تختی گذاشتند و از نوک انگشـتان پایش تکهتکه بریدند و در دهانش گذاشتند که بخورد. آخرسر دید راه علاجی ندارد حکایت را گفت، بعـد او را کشانکشان بـه زیرزمین بردند. آقا را از زنجیر باز کردند. به حمام بردند، سلمانی صدا کردند تا مـوی سروصورتش را اصـلاح کنـد و او را مثـل نخست یک آقای سخاوتمند، منتها کمی پژمرده، به خانه آوردند. زن آشپزباشی را هم از گیسوهایش به دم قاطر چموشی بسـتند و در کوه و دره رها کردند تا هر تکهاش بهرهی سنگی یا سگی گردد.
خانم دستور داد همه لباسهای سیاه را از تن درآورند و شادی کنند. آقای جوان وقتی تلخون را دید و حکایت نجات خـود را شـنید عاشقش شد و خواست او را زن خود بکند. مادرش نیز از جانودل به این کار راضی شد. با خود میگفت که از کجا خواهد توانست عروسی به این جمال و کمال پیدا کند، لایق پسرش همین دختر است. وقتی این حرفها را به تلخون رساندند فقـط نگـاه کـرد و یکبار گفت: نه! و از خانم خواهش کرد که او را ببرد در بازار بردهفروشان بفروشد. از خانم اصرار، از تلخون انکار، نشد که نشد.
حتی تلخون راضی نشد که اگر هم زن آقای جوان نمیشود، درست مثل یک خانم جوان بماند و در آن خانه زندگی کنـد. او فقـط گفت: خانم شما علاج دردتان را یافتید، من هم دردی دارم که باید بروم علاجش را بیابم.
***
این دفعه تلخون را پیرمرد آسیابانی خرید و به آسیای خودش برد. آسیای این مرد در پای کوهی بود. چشمهی پرآبی که از بـالای کوه بیرون میآمد آسیای او را به کار میانداخت. اژدهایی داشت که او را گذاشته بود که جلو آب را بگیرد. هر وقت میگفت اژدهـا یککم تکان میخورد و آسیا به کار میافتاد. آسیابان به دهاتیان میگفت: من زورم به اژدها نمیرسد که بگویم جلو آب را نگیرد. شما باید هرروز یک از دختران جوانتان را به اژدهای من بدهید تا بخورد و کمی تکان بخورد و آسیا به کار بیفتد. اگر این کـار را نکنید من نمیتوانم گندمهای شما را آرد کنم و شما هم نمیتوانید گندمهای خود را آبیاری کنیـد. چونکه اژدهـایم جلـو آب را گرفته است.
دهاتیان ناچار این کار را میکردند و دیگر نمیدانستند که آسیابان بخصوص به اژدها میگوید که جلو آب را بگیرد تا آسیابان بتواند گندمهای خود را که در دامنهی کوهها بود آبیاری کند. تلخون وظیفه داشت که هرروز خوراک اژدها را به او برسـاند و برگـردد در آسیا کار کند. آسیابان گفته بود: اگر روزی یکی از دخترها از دستت فرار کند خواهم داد که اژدها خودت را بخورد. در اینجا تلخون گفته بود: «چشمهی به این زلالی باشد، یک مرد دغلباز بیاید جلوش را بگیرد و از مردم قربانی بخواهد، کلی هم طلبکار باشد. پس اینجا هم … آه چه بد!» اما آه نیامده بود. چون کاری از دستش ساخته نبود. این را خودش گفته بود. تلخون میدید کـه هـر وقـت خوراک اژدها کمی دیر میشود اژدها جستوخیز میکند و درنتیجه آب بیشتری به آسیا وارد میشود و پرههای آن را تنـد تنـد میچرخاند.
روزی جلو آسیا نشسته بود و نگاه میکرد. آسیابان برای آبیاری گندمهای خود رفته بود. تلخون دید که پسر کدخدا برای آسیا گندم میآورد. وقتی گندمها را از الاغ پایین آوردند، تلخون به پسر کدخدا گفت: میخواهید شما را از دسـت اژدهـا و آسـیابان راحت بکنم؟
از وقتیکه آسیابان او را خریده بود، این نخستین باری بـود کـه حـرف میزد. آسـیابان و دهاتیـان او را لال تصـور میکردند. تلخون هر چه میخواست، میتوانست با نگاه کردنهایش بیان کند. پسر کدخدا که خیلی تعجب کـرده بـود گفـت: تـو چطور میتوانی این کار را بکنی؟
تلخون گفت: آن جلو – جایی را با انگشت نشان داد – یک گودال بزرگ بکنید و بعد خبرم بدهیـد. دیگر کاری نداشته باشید که چهکار خواهم کرد.
پسر رفت. میدانست که آسیابان نباید از این کار خبردار شود.
تلخون از آن روز شروع کرد که خوراک اژدها را مرتب برساند. این کار را میکرد که اژدها از جایش تکان نخورد و آب زیـاد جمـع بشود. حتی از گندمهای دهاتیها نیز به او میخورانید. اژدها حسابی چاقوچله شده بود و راه آب را پاک مسدود کرده بود. دختر به دهاتیان گفته بود که گندم کمتر بیاورند و آنها هم قبول کرده بودند. روزی آسیابان متوجه شد که اگر آب بیشتر از این سـد شـود، تمام گندمهای او را آب فرا خواهد گرفت. هولکی به آسیا آمد و به تلخون گفت که برود و هر طور است اژدها را کمی تکان بدهد تا آب پایین بیاید. تلخون از پسر کدخدا خبر گرفت که گودال حاضر است: آنوقت دختری را که قرار بود به اژدها بدهد پـیش خـود خواند و گفت: امروز ترا نخواهم داد که اژدها بخورد. اژدها را خواهم داد که تو بخوری. اژدها در خواب ناز بود. وقتی موقع خوراکش رسید بیدار شد. دید چیزی نیاوردهاند. بازهم چرتی زد و بیدار شد و دید که چیزی نیاوردهاند. نعرهای کشید و دوباره به خواب رفت.
دفعه سومی که بیدار شد دیگر پاک عصبانی شده بود. آسیابان هم توی آسیا مشغول آرد کردن بود و از بیرون خبری نداشت. تلخون دختر قربانی را از پشت درختی بیرون آورد و به اژدها نشان داد. اژدها که اشتهایش پاک تحریـک شـده بـود و از دسـت تلخـون سخت عصبانی بود خیز برداشت که تلخون و دختر دیگر، هر دو را بگیرد و بخورد. تلخون و دختر فـرار کردنـد و اژدهـا در گـودال غلتید و نعره زد. آسیابان به صدای نعرهی اژدهایش دانست که بلایی به سرش آوردهاند؛ اما مجال نکرد که بیـرون رود و ببینـد چـه خبر است.
چونکه آب سیلآسا از هر طرف آسیا را فرا گرفت و آسیا و آسیابان با خاک یکسان شدند.
دهاتیان جسد اژدها را تکهتکه کردند و در کوهها انداختند که خوراک گرگها شود. آنوقت تلخون را با احترام به خانـهی کدخـدا بردند. پسر کدخدا عاشق تلخون شده بود و میخواست او را زن خود بکند. کدخدا و زنش هم از جانودل راضی بودند. پیش خود گفتند: «از کجا خواهیم توانست عروسی به این جمال و کمال پیدا کنیم؟ لایق پسرمان همین است.» وقتی این حرفها را به تلخـون گفتند، او فقط نگاه کرد و گفت: نه! گویی بازهم لال شده بود. از دهاتیان اصرار، از تلخون انکار، نشد که نشـد. از آنها خـواهش کرد که او را ببرند و در بازار بردهفروشان بفروشند. آخرین حرفش این بود: دوستان، شما علاج دردتان را یافتید، من هم دردی دارم که باید بروم علاجش را بیابم.
***
بار سوم تلخون را مرد تاجری خرید. این تاجر در دار دنیا فقط یک زن داشت که او هم بچهای نیاورده بود. تـاجر تلخـون را دیـد و پسندید و خوشش آمد که او را به قیمت یک چکه اشک چشم و یک قطره خون دل بخرد و برای خودش فرزند بکند. همین کار را هم کرد. تاجر، مرد ثروتمندی بود، فقط به قولی «اجاقش کور مانده بود» و فرزندی نداشت. زنش را بسیار دوست داشـت و هرگونه وسیلهی راحت برای او آماده کرده بود. تاجر به زنش گفت: این کنیز را برای تو خریدهام که هم بهجای دختر ما باشد و هم شبها که من دیر به خانه میآیم تو در تنهایی دلت نگیرد، از این گذشته میتواند در کارها هم به تو کمک کند.
شبهنگام دورهم نشستند باهم شام خوردند و خوابیدند. تاجر و زنش در یکطرف اتاق و تلخون در طرف دیگـر. طرفهای نیم شب تلخون به صدایی چشم گشود. دید که زن تاجر از پهلوی شوهرش برخاست. شمشیری از گنجـه درآورد، سـر شـوهرش را گوش تا گوش برید و در طاقچه گذاشت. آنوقت از صندوقی بهترین لباسهایش را درآورد پوشید، هفتقلم آرایش کرد و مثل یک عروس زیبا شد. بعد از خانه بیرون رفت ـ تلخون هم پشت سرش ـ به قبرستانی رسیدند. هفت قبر به جلو رفت هفت قبر به راست و هفت قبر به چپ. آنوقت قبر هشتمی را با سنگی زد. سنگقبر مثل دری باز شد و زن داخل شد، تلخون هم در پشت سر او. از پلکانی سرازیر شدند. به تالار بزرگی رسیدند که دورتادورش چهل حرامی با سبیلهای از بناگوش دررفته نشسته بودند و تریـاک دود میکردند. بزرگ حرامیان بهتندی گفت چرا امشب دیر کردی! زن گفت: مگر میشد آن کفتار نخوابیده، بلند شوم بیـایم؟ بعـد حرامیان با دف و دایره میدان گرمی کردند و زن زد و رقصید و خندید.
تلخون اینهمه را از پشت ستونی نگاه میکرد. فقط یکبار پیش خود گفت: «صاحب زن به این زیبایی باشی، برایش هرگونه وسیله راحت بخری آنوقت او سرت را ببرد و بیاید با چنین حرامیانی خوش بگذراند. پس اینجا هم … آه چه بد!» اما آه نیامد. چونکه کاری از دستش ساخته نبود. این را خودش گفته بود. تلخون بار دیگر اندیشید: بروم مردک را خبر کنم بلکه کسی هم باشد که مرا خبر کند. در این موقع نزدیک صبح بود. زن تاجر خواست به خانه برود. زودتر از او آمد و به رخت خوابش رفت و خود را به خواب زد. وقتی زن تاجر به اتاق آمد نخست لباسهایش را کند، سروصورتش را پاک کرد بعد از گنجه فنجانی بیرون آورد که توی آن پر مرغی و آبی بود. پر را به آب زد آب را به گردن و سر شوهرش کشید و سرش را بهجایش چسباند. فنجان را در گنجه گذاشت و خواست که پهلوی شوهرش بخوابد. مرد تاجر عطسهای کرد و بیدار شد.
تاجر گفت: زن بدنت خیلی خنک است از کجا میآیی؟
زن گفت: رفته بودم قضای حاجت. گردنت که درد نمیکند؟ از بالش پایین افتاده بود.
مرد گفت: نه!
و هر سه به خواب رفتند.
روز که شد تلخون خواست مرد تاجر را باخبر کند. گفت اگر فاسقهای زنت را نشانت بدهم هر چه بخواهم برایم میدهی؟ مرد تاجر عصبانی شد که این چه فضولی و تهمتی است. مگر حرف تمام شده است که یک نفر کنیز به خانمش اینطور افترا بزند. بعد قسم خورد که اگر تلخون نتواند گفتهاش را ثابت کند، سرش را خواهد برید و اگر هم بتواند هر چه تلخون بخواهد برایش خواهد داد.
تلخون تا نیمهشب مهلت خواست. نیمهشب زن تاجر کار دیشبی را از سر گرفت و هنگامیکه از در بیرون رفـت تلخـون پـا شـد فنجان را از گنجه درآورد پر را به آب زد، آب را به گردن و سر تاجر کشید. کمی بعد تاجر عطسهای کـرد و بیـدار شـد. گفـت: زن تویی؟
تلخون گفت: نه، من هستم. زنت رفته است پیش فاسقهایش، گردنت که درد نمیکند؟
مرد تاجر گفت: نه!
بعد تلخون دست او را گرفت و بر سر همان قبر برد. داخل شدند و در گوشهای به تماشا ایستادند. مرد که زن خود را دید هفتقلم آرایشکرده و بهترین لباسش را پوشیده و برای چهل حرامی سبیل از بناگوش دررفته میزند و میرقصد، سخت غضبناک شد. خواست بـه جلـو رود و با آنها دستبهگریبان شود. تلخون او را مانع شد و گفت که بهتر است بروند آدمهای زن را خبردار کنند تا آنها هـم بـه چشم خود خیانت زن را ببینند. بعد به کمک آنها حرامیان و زن را بکشند. همین کار را هم کردند.
آنوقت تاجر خواست تلخون را به زنی بگیرد. تلخون نگاه کرد و فقط گفت: نه! بهتر است بهجای همه اینها آن فنجان و پر توی آن را به من بدهی. تاجر آنها را به تلخون داد. تلخون از تاجر خواهش کرد که او را ببرد و در بازار بردهفروشان به قیمت یک چکه اشک چشم و یک قطره خون دل بفروشد. تاجر هرقدر خواست او را در خانه نگه دارد نشد که نشد. سرانجام دست تلخون را گرفت و به بازار بردهفروشان برد.
تلخون بالای سکوی بلندی ایستاده بود. جماعت خریداران از جلو او میگذشتند و محو تماشایش میشدند؛ اما او، تلخون، گویی اینهمه را نمیدید یا میدید و اعتنایی نمیکرد. پیش خود به آدمهایی که علاج دردشان پیدا شده بود فکر میکرد. میگفت که چطور خواهد توانست حالا که علاج دردش را پیدا کرده است بالای سر مراد خودش برسد و او را زیر درخت سیب ببیند. کاش این کار را میتوانست. اگر بالای سر او میرسید دیگر کار تمام میشد. اندوهی دلش را فراگرفت. فکـر کـرد «ایکاش میتوانستم، امـا نمیتوانم …آه چه بد!» و این آه از نهادش برآمده بود. در حال چشمش به «آه» افتاد که به او نزدیک میشود. به مرد تاجر گفت: مرا به او بفروش. آه نزدیک شد. معامله سر گرفت. تاجر تلخون را به قیمتی که خریده بود، یک چکه اشک چشم و یک قطـره خـون دل، فروخت و به خانه رفت.
تلخون گفت: آه تویی؟
آه گفت: بلی منم.
تلخون گفت: هنوز هم دراز کشیده است؟
آه گفت: بله.
تلخون گفت: مرا بالای سرش ببر!
آه او را به همان باغ برد. باغ به همان حالت پیشین بود. منتها همهچیز در همان حال که بود، ایستاده بود، خشک شده بـود. حتـی برگ درختی هم تکان نخورده بود. مرغان وسط هوا یخ زده بودند، پروانهها روی گلها؛ و جوان زیر درخت سیب دراز کشیده بود.
آه گفت: ده سال است که آب از آب تکان نخورده، ده سال است که مرغی نغمه نخوانده، ده سال است کـه پروانهای پـر نـزده، ده سال است که درختی جوانهای نزده، ده سال است که تری و طراوت از همهچیز رفته، ده سال است که جوان زیر این درخـت دراز کشیده، ده سال است که خونش منجمد شده، ده سال است که دلش نتپیده …
تلخون با تلخی گفت: آه راست میگویی!
بعد پر را به آب زد، آب را به کمر جوان کشید. جوان عطسهای کرد و بلند شد.
– تلخون چرا مرا بیدار نکردی؟ مثلاینکه زیاد خوابیدهام.
تلخون گفت: تو نخوابیده بودی، مرده بودی. میشنوی؟ مرده بودی … ده سال است که غمت را میپرورم.
پایان
تبریز ۴۰/۲/۶