افسانهی بچهای که عوض شده بود
قصهها و داستانهای برادران گریم
زنی فقیر بچه ای کوچک داشت. پریان بچه او را برداشتند و با خود بردند و به جای آن بچه دیگری گذاشتند. این بچه سری بزرگ و چشمانی عجیب و غریب داشت و جز خوردن و خوابیدن کار دیگری بلد نبود. مادر که خیلی غصه دار بود و نمیدانست چه کار کند نزد همسایه رفت تا با او مشورت کند. زن همسایه به او گفت:
– چاره این کار را به تو میگویم. بچه را ببر به آشپزخانه و کنار اجاق بنشان. آتش را روشن کن. پوست دو تا تخم مرغ را بگیر و داخل آنها را پر از آب کن. بعد هم آنها را بگذار روی آتش تا بجوشند. شاید این کار باعث شود بچه بخندد. اگر این اتفاق بیفتد، از شر او خلاص میشوی.
زن به خانه رفت و همان کاری را کرد که همسایه به او گفته بود. وقتی بچه دید که مادر توی پوست تخم مرغهای خالی آب میریزد و آنها را روی آتش میگذارد گفت:
– من به اندازه یک معدن طلا عمر کردهام اما در زندگیام هرگز ندیدهام در پوست تخم مرغ آب بجوشانند.
بعد از گفتن این حرف بچه به خنده افتاد.
با خنده او یکی از مردان اهل کوهستان پریان آمد و وارد آشپزخانه شد. او بچه واقعی آن زن را با خود آورده بود. مرد بچه را کنار اجاق گذاشت و بچه قبلی را با خود برد.