افسانه-بِتی-بی‌خاصیت

افسانه‌ی بِتی بی‌خاصیت / قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

افسانه‌ی بِتی بی‌خاصیت

قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

جداکننده-متن

بتی بی‌خاصیت با هَری تنبل و کِیت چاقه که دست به سیاه‌وسفید نمی‌زدند، از زمین تا آسمان فرق داشت. او از صبح تا غروب کار می‌کرد و از شوهرش هم آن‌قدر کار می‌کشید که همیشه مثل خری که سه گونی پُر را حمل می‌کند، بار روی دوشش بود. همه این کارها خرحمالی بود چون آن‌ها از کار و زحمتشان پولی به چنگ نمی‌آوردند و آهی در بساط نداشتند. یک شب در تختخواب دراز کشیده بودند و از خستگی و افکار مزاحمی که به ذهنشان هجوم آورده بود خوابشان نمی‌برد. ناگهان بتی سقلمه‌ای به شوهرش زد و گفت:

– جان بلندقد، گوش کن! چیزی به فکرم خطور کرده و می‌خواهم آن را با تو در میان بگذارم. فرض کن یک سکه گیرم بیاید، یک نفر هم پیدا بشود و یک سکه دیگر به من بدهد، یک سکه هم با قرض‌وقوله از کسی بگیریم، چهارمین سکه را هم تو به من بدهی. با آن چهار سکه می‌توانیم یک گاو کم سن و سال بخریم.

شوهر از شنیدن آن حرف‌ها خوشحال شد ولی گفت:

– من نمی‌دانم از کجا باید آن یک سکه را فراهم کنم و به تو بدهم. باوجوداین اگر پول جور بشود و گاو را بخریم، نانمان توی روغن خواهد بود.

بعد ادامه داد:

۔ اگر گاو بزرگ شود و گوساله‌ای بزاید، دیگر نور علی نور می‌شود. آن وقت من می‌توانم هرروز یک جرعه شیر تازه بخورم.

زن گفت:

– تو حق نداری شیر گاو را بخوری، چون باید بگذاریم گوساله همه شیرها را بخورد و بزرگ شود. وقتی حسابی پروار شد آن را با قیمتی گزاف خواهیم فروخت.

شوهر گفت:

. البته فکر خوبی است، ولی نوشیدن کمی شیر در هرروز تأثیر چندانی ندارد.

زن با عصبانیت گفت:

– اصلاً تو درباره گاو و گاوداری چیزی نمی‌دانی! چه تأثیر داشته باشد و چه نداشته باشد، اجازه نمی‌دهم کسی از شیر گاو بخورد. هرقدر هم برای این کار زحمت بکشی حق نداری حتی یک قطره شیر گاو بخوری. فکر می‌کنی چون چیزی پیدا نمی‌کنی بخوری می‌توانی از شیر گاو من استفاده کنی؟ من جان کندم تا توانستم پول آن را جور کنم! اصلاً اجازه نمی‌دهم به شیر گاو حتی نگاه بکنی؟

شوهر فریاد زد:

– دهنت را ببند، وگرنه چنان سیلی محکمی به تو می‌زنم که حرف زدن یادت برود!

زن گفت:

– چه! نفهمیدم! دزد و کلاشی مثل تو می‌خواهد روی من دست بلند کند؟

زن همان‌طور که آن کلمات را ادا می‌کرد دستش را بلند کرد تا موهای جان را بکشد. شوهر بلند شد و چنگ زد دست بتی را گرفت و با دست دیگرش سر او را به متکا چسباند طوری که دیگر نمی‌توانست تکان بخورد. ولی همچنان فحش می‌داد. او آن‌قدر بدوبیراه گفت که خسته شد و خوابش برد.

نمی‌دانیم آن‌ها روز بعد، وقتی از خواب بیدار شدند دعوا را شروع کردند یا رفتند پولی فراهم کنند که گاوی بخرند.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *