افسانهی بره و ماهی
قصهها و داستانهای برادران گریم
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود. برادر و خواهر کوچکی بودند که مادرشان مرده بود. آنها یکدیگر را خیلی دوست داشتند. این برادر و خواهر مادر ناتنی ای داشتند که دوستشان نداشت و همیشه سعی میکرد پنهانی به آنها آزار برساند.
یکی از روزها این برادر و خواهر داشتند روی سبزهها با بچههای دیگر شادمانه بازی میکردند. وسط سبزهها نهری جاری بود که از کنار خانه میگذشت و بچهها در کنار آن دسته جمعی میخواندند:
… رمز کار در این است؛
تو پرنده کوچک من میشوی.
پرنده به من نیشکر میدهد؛
من آن را به آشپز میدهم.
آشپز مقداری شیر در اختیارم میگذارد؛
من شیر را به شیرینی پز میدهم.
او کیکی شیرین درست میکند؛
کیک را به گربه میدهم.
گربه فوری موشی به چنگ میآورد؛
من آن را سر در خانهام آویزان میکنم.
بچهها درحالیکه دایره وار دست یکدیگر را گرفته بودند و میرقصیدند این تصنیف را میخواندند. یکی از بچهها در وسط دایره میخواند و با ادای هر کلمه از این تصنیف با انگشت به یکی از بچههای داخلی دایره اشاره میکرد. وقتی به آخرین کلمه میرسید بچه ای که آخرین بار به او اشاره کرده بود از حلقه جدا میشد و فرار میکرد. بقیه بچهها باید دنبال آن بچه فراری میدویدند و او را میگرفتند.
آن روز درحالیکه با شادی کودکانه یکدیگر را دنبال میکردند و خوشحال بودند، مادر ناتنی از پنجره به آنها نگاه میکرد. از دیدن شادی کودکان حس حسادت مادر ناتنی برانگیخته شد و با قدرت جادویی خود پسرک را به ماهی و دخترک را به بره تبدیل کرد.
از آن پس ماهی غمگینی در نهر دیده میشد که به این سو و آن سو شنا میکرد. در کنار نهر، روی سبزهها هم به زیبایی نشسته بود که از شدت ناراحتی حتی حوصله علف خوردن نداشت.
چندی بعد مادر ناتنی تعدادی مهمان داشت. او با خود فکر کرد موقعیت خوبی است که از شر این دو بچه برای همیشه خلاص شود. آشپز را صدا کرد و گفت بره ای را که روی علفها نشسته بگیرد و بکشد. بعد ماهی داخل نهر را هم صید و برای مهمانان کباب کند. آشپز که روحش از ماجرا خبر نداشت اطاعت کرد.
وقتی بره و ماهی را به آشپزخانه آوردند، آشپز کارد را برداشت تا دست به کار شود. بره که واقعأ کم سن و معصوم بود به صدا در آمد و خواند:
ای برادر کوچکم که در آبی،
قلب رئوفم برای تو میتپد.
آشپز سرگرم تیز کردن کاردش است
تا رشته حیاتم را از هم بگسلد.
ماهی کوچک جواب داد:
آه، خواهر عزیزم، قلب من افسرده است.
برای من نیز سرنوشتی چون تو رقم زدهاند؛
چه در اعماق آبها و چه در بیرون آب.
آشپز که صدای بره و جواب ماهی را شنید ترس برش داشت و فهمید که اینها حیوانات معمولی نیستند و احتمالاً زن ارباب از روی بدجنسی و با نیروی جادو آنها را به این شکل درآورده است.
آشپز به آن دو گفت:
– نترسید، من صدمهای به شما نمیزنم.
بعد رفت بره دیگری آورد و ماهی دیگری از نهر صید کرد و غذای مهمانان را با آنها آماده کرد.
آشپز ماهی و بره جادو شده را نزد همسر یک روستایی برد و تمام ماجرا را برای او تعریف کرد. زن روستایی که خود دایه بچهها بود با نهایت لطف و مهربانی از بره و ماهی مراقبت کرد و پس از مدتی هر دو را نزد عاقله زنی برد و با او مشورت کرد.
آن زن بیآنکه تردیدی به خود راه دهد کلماتی را جلو بره و ماهی ادا کرد. با آن کلمات بلافاصله طلسم آن دو شکسته شد و بچهها به شکل اول خود بازگشتند. آنها بیدرنگ باهم راه جنگل بزرگی را در پیش گرفتند تا به خانه کوچک و زیبایی رسیدند. آن دو در این خانه تنها بودند، ولی تا پایان عمر با خوشی و خرمی به زندگی خود ادامه دادند.