افسانه-ماجرای-برادر-فرولیک

افسانه‌ی برادر فرولیک / قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

افسانه‌ی ماجرای برادر فرولیک

قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

جداکننده-متن

پادشاه یکی از سرزمین‌ها مدتی بس طولانی در جنگ و جدال بود تا اینکه عاقبت صلح فرارسید و چون به سربازان احتیاجی نبود آنان را اخراج کرد. در میان سربازان اخراجی مردی بود که او را برادر فرولیک می‌نامیدند. موقع اخراج فقط یک قرص کوچک نان و چند دینار پول به او داده بودند، ولی چون مردی خوش قلب و قانع بود، با آن سرمایه اندک تصمیم گرفت برود و دنیا را بگردد.

هنوز راه زیادی نرفته بود که گدایی را دید. مرد گدا با وضعی نزار کنار جاده گدایی می‌کرد. برادر فرولیک نمی‌دانست که او یک پری است و خود را به شکل گدا در آورده است. گدا از او تقاضای کمک کرد ولی برادر فرولیک گفت:

– چه کمکی از دستم بر می‌آید؟ من یک سرباز اخراجی هستم و موقع اخراج فقط یک قرص نان و چهار دینار پول به من داده‌اند. اگر این‌ها تمام شود من هم مثل تو به گدایی می افتم، با وجود این چیزی به تو می‌دهم.

برادر فرولیک قرص نان را چهار قسمت کرد و یک تکه از آن و همین طور یکی از سکه‌هایش را به گدا داد.

گدا از او تشکر کرد و از آنجا رفت. کمی که دور شد، ظاهر خود را تغییر داد و رفت در جاده اصلی، سر راه برادر فرولیک نشست و وقتی او آمد دوباره تقاضای کمک کرد. سرباز خوش قلب هم یک تکه نان و یک سکه دیگر از پول‌هایش را به این گدا داد.

گدا که در واقع یک پری بود از او قدردانی کرد و پس از مدتی، برای بار سوم با تغییر قیافه سر راه برادر فرولیک قرار گرفت و از او خواست کمکش کند. این بار نیز او سومین تکه نان و یک سکه دیگر را به گدا  بخشید. گدا هم از او تشکر کرد و از آنجا رفت.

دیگر تنها چیزی که برای مرد خوش قلب باقی مانده بود، یک تکه نان و یک سکه پول بود. وارد مسافرخانه ای شد و آن تکه نان باقیمانده را با یک نوشیدنی خورد و آخرین سکه پولش را به مسافرخانه چی داد و بیرون آمد. باز هم به راهش ادامه داد. همان پری بار دیگر سر راهش ظاهر شد منتها این بار به صورت یک سرباز اخراجی مثل خودش.

آن مرد گفت:

– سلام رفیق، ممکن است خواهش کنم یک تکه نان و یک سکه پول به من بدهی تا برای خودم چیزی بخرم.

برادر فرولیک جواب داد:

– پولم کجا بود؟ نانم کجا بود؟ امروز مرا اخراج کردند و یک قرص نان و چهار سکه به من دادند. سر راهم سه تا گدا دیدم و به هر کدام یک تکه نان و یک سکه دادم. تکه نان باقیمانده و آخرین سکه‌ام همین الان در همین مسافرخانه تمام شد و دیگر آهی در بساط ندارم. اگر تو هم مثل من پول و پله ای نداری، از این به بعد می‌توانیم باهم گدایی کنیم.

پری جواب داد:

– نیازی نیست، من به کار طبابت و جراحی واردم، به همین زودی‌ها هرچه پول لازم داشته باشیم می‌توانیم از این حرفه به دست آوریم.

برادر فرولیک جواب داد:

– من که از کار طبابت سر در نمی‌آورم؛ باید تنها دنبال گدایی بروم.

پری گفت:

– نه، همراه من بیا، هرچه درآمد داشتم نصفش مال تو.

برادر فرولیک گفت:

– عجب، چه پیشنهاد خوبی؟

دوتایی راه افتادند و به سفر خود ادامه دادند.

کمی که رفتند، وقتی داشتند از کنار خانه یک روستایی رد می‌شدند صدای گریه و زاری به گوششان خورد. وارد شدند و دیدند پدر خانواده سخت مریض و رو به موت است و در خانه همه مشغول ناله و زاری‌اند.

پری گفت:

– این قدر گریه و ناله نکنید. من بزودی پدرتان را معالجه می‌کنم.

بعد از جیبش مقداری مرهم درآورد و چنان سریع مرد بیمار را درمان کرد که همان موقع از بستر بیماری برخاست. زن و شوهر با شادمانی از مرد غریبه تشکر کردند و به او گفتند:

– در ازای محبتی که کردید چه انتظاری دارید؟

پری سکوت کرد و چیزی نگفت. از آن بدتر، هرچه از آن‌ها پذیرایی کردند چیزی برنداشت. حتی یکی دو بار برادر فرولیک به او سقلمه زد ولی او گفت:

– نه، چیزی برنمی دارم. ما چیزی لازم نداریم.

بالاخره زن و شوهر حق شناس بره ای آوردند و به مرد غریبه گفتند چه بخواهد و چه نخواهد باید این هدیه را بپذیرد. برادر فرولیک یک بار دیگر به او سقلمه زد و گفت:

– خودت می‌دانی که ما آهی در بساط نداریم.

پری بالاخره به برادر فرولیک گفت:

– خوب، حالا که این قدر اصرار می‌کنی من بره را قبول می‌کنم، ولی نمی‌توانم آن را بیاورم، تو باید این کار را بکنی.

برادر فرولیک گفت:

– باشد، اشکال ندارد.

بره را روی دوش خود انداخت و راه افتادند. بعد از مدتی راه رفتن، به جنگلی رسیدند. برادر فرولیک که بره را روی دوش خود حمل می‌کرد و خسته و گرسنه شده بود، پیشنهاد کرد:

– اینجا خیلی زیباست، بهتر است توقف کنیم، بره را کباب کنیم و بخوریم.

پری گفت:

– من اصراری ندارم، آشپزی هم بلد نیستم. اگر وسایل لازم را داری خودت این کار را بکن. تا غذا حاضر شود، من می‌روم و برمی‌گردم. مبادا تا من نیامده ام چیزی بخوری، بموقع برمی‌گردم.

برادر فرولیک گفت:

– باشد، من آشپزی بلدم، خیلی زود شام را حاضر می‌کنم.

پری رفت. برادر فرولیک بره را کشت، آتش روشن کرد و مقداری از گوشت را در دیگ ریخت تا بجوشد. غذا خیلی زود حاضر شد، اما هنوز پری برنگشته بود و برادر فرولیک از گرسنگی بی تاب شده بود. بالاخره تکه ای از داخل دیگ در آورد. این تکه دل بره بود. برادر فرولیک با خود گفت: «قلب بهترین جای بره است.»

بعد آن را خورد. بالاخره دوستش برگشت و گفت:

– همه بره مال خودت، من فقط دل آن را می‌خواهم. همین الان آن را به من بده.

برادر فرولیک کارد و چنگال را برداشت و شروع کرد به گشتن. البته نتوانست آن را پیدا کند و بعد با گستاخی گفت:

– پیدا نمی‌شود.

پری پرسید:

– چطور ممکن است؟

برادر فرولیک گفت:

– سر در نمی‌آورم.

بعد اضافه کرد:

– اما … ما عجب آدم‌های خنگی هستیم که دنبال دل بره می‌گردیم، بره که دل ندارد؟

– چنین چیزی ممکن نیست. هر حیوانی دل دارد. چطور ممکن است بره دل نداشته باشد.

– مطمئن باش، کمی فکر کن، به خودت هم ثابت می‌شود.

– حالا که ثابت شد در این غذایی که تو درست کردی دل نیست، همه بره را خودت بخور.

– این همه گوشت را که تنهایی نمی‌توانم بخورم. هر قدر توانستم می‌خورم و بقیه آن را در کوله بارم می‌گذارم.

بعد از این ماجرا دوتایی راه افتادند. برادر فرولیک همسفر خود را برادر پیترا صدا می‌کرد. پیتر کاری کرد که عرض جاده را آب گرفت و یک رودخانه درست شد. بعد رو کرد به برادر فرولیک و گفت:

– اول تو رد شو.

فرولیک فکر کرد بهتر است اول پیتر برود تا او عمق رودخانه را ارزیابی کند، برای همین به او گفت:

– من ترجیح می‌دهم اول تو بروی.

پیتر قدم جلو گذاشت و وارد رودخانه شد. کمی که جلو رفت آب تا زانوی او رسید. فرولیک هم پشت سر او وارد آب شد ولی پس از اندکی، آب به گردنش رسید. فریاد زد:

– برادر، کمکم کن!

پیتر گفت:

– اعتراف می‌کنی که دل بره را خودت خورده ای؟

فرولیک جواب داد:

– نه، من نخورده‌ام.

کمی جلوتر آب تا دهان فرولیک رسید و دوباره فریاد زد:

– برادر کمکم کن!

پیتر درباره پرسید:

– اعتراف می‌کنی که دل بره را خودت خورده ای؟

جواب داد: – نه، من نخورده‌ام.

پیتر که دلش نمی‌خواست او غرق شود کاری کرد که آب فروکش کند و برادر فرولیک به سلامت از آن رد شود. همان طور که به سفر خود ادامه می‌دادند به سرزمینی رسیدند که دختر پادشاه آن سخت مریض بود و داشت می‌مرد.

فرولیک رو کرد به همسفر خود و گفت:

– چه شانس خوبی! اگر او را درمان بکنی، از همه چیز بی نیاز می‌شویم.

برادر پیتر هیچ عجله ای نداشت، حتی وقتی فرولیک به او یادآوری کرد، قدم‌هایش را کندتر کرد. فرولیک اصرار کرد و حتی شانه‌هایش را گرفت و او را با خود کشید که کمی عجله کند ولی فایده نداشت، آن قدر آهسته راه رفت تا خبر رسید که دختر پادشاه مرد.

فرولیک با تشر گفت:

– با این راه رفتنت فرصت خوبی را از دست دادیم.

برادر پیتر گفت:

– آرام باش! من نه تنها مریض‌ها را درمان می‌کنم، مرده را هم زنده  می‌کنم.

فرولیک گفت:

– اگر بتوانی دختر پادشاه را زنده کنی، لابد پادشاه نصف سرزمینش را به ما می‌بخشد.

آن دو وارد قصر پادشاه شدند و دیدند که همه غمگین‌اند. برادر پیتر به پادشاه گفت:

– غصه نخورید. من می‌توانم به شاهزاده خانم زندگی دوباره بدهم.

آن دو به اتاق شاهزاده خانم رفتند و درخواست کردند که بقیه از اتاق بیرون بروند و آن‌ها را با جسد شاهزاده تنها بگذارند.

برادر پیتر دستور داد حمام آب گرم آماده کنند و بعد جسد را در آب گرم انداخت. بعد هم کلمات عجیب و غریبی بر زبان آورد که فرولیک سعی کرد آن‌ها را به خاطر بسپارد. بعد از آن رو کرد به جسد شاهزاده خانم و گفت:

– به تو فرمان می‌دهم به هوش بیایی و روی پای خود بایستی

شاهزاده خانم که کاملاً تندرست و سالم بود از جایش برخاست. ندیمه را فرستادند تا لباس‌های فاخر سلطنتی را بیاورد. لباسش را پوشاندند و او را نزد پدرش بردند. پادشاه با شادمانی وصف ناپذیری فرزند خود را در آغوش گرفت و بعد به دو نفر غریبه گفت:

– خودتان تعیین کنید، هرچه پاداش بخواهید به شما داده می‌شود؛ حتی نیمی از این سرزمین.

برادر پیتر گفت:

– من برای کاری که انجام داده‌ام پاداشی نمی‌خواهم.

برادر فرولیک فکر کرد: «گیر آدم احمقی افتاده‌ام.» بعد در حالی که به او سقلمه می‌زد گفت:

– چه آدم بی فکری هستی! اگر تو نیازی نداری، من دارم.

برادر پیتر همچنان امتناع می‌کرد، ولی وقتی پادشاه متوجه شد که دوستش آماده است چیزی بپذیرد، به خزانه دار دستور داد کوله پشتی آن‌ها را پر از سکه‌های طلا کند.

آن دو دوباره به سفر خود ادامه دادند تا به یک جنگل رسیدند.

برادر پیتر گفت:

– بهتر است طلاها را تقسیم کنیم.

برادر فرولیک گفت:

– با کمال میل.

پیتر طلاها را به سه قسمت مساوی تقسیم کرد. برادر فرولیک با تعجب پرسید:

– سر در نمی‌آورم. ما دو نفر بیشتر نیستیم چرا طلاها را سه قسمت می‌کنی؟

او جواب داد:

– حق با توست. ولی گوش کن؛ یک سوم برای من، یک سوم مال تو و یک سوم باقی مانده مال کسی که دل بره را خورده.

برادر فرولیک در حالی که آن یک سوم را جمع می‌کرد فریاد زد:

– من آن را خورده‌ام، من خورده‌ام. باورت نمی‌شود؟

پیتر جواب داد:

– چطور ممکن است؟ بره که دل ندارد.

برادر فرولیک گفت:

– چه حرف مسخره ای! چه فکر می‌کنی؟ بره هم مثل جانوران دیگر دل دارد. چطور ممکن است بره دل نداشته باشد؟

برادر پیتر گفت:

– چه خوب! بالاخره همه چیز معلوم شد. حالا که این طور است همه طلاها مال خودت، ولی من دیگر تنهایی به سفرم ادامه می‌دهم.

برادر فرولیک جواب داد:

– هر طور میل توست. خداحافظ.

پیتر جاده دیگری را انتخاب کرد و برادر فرولیک را به حال خود رها کرد. برادر فرولیک با خود فکر کرد: «عاقلانه‌ترین کار هم همین بود، اما او هم مرد واقعاً شگفت انگیزی بود.»

دیگر او پول فراوانی داشت ولی نمی‌دانست پول‌هایش را چطور باید خرج کند. تا توانست ولخرجی کرد و پولش را به این و آن بخشید.

دوباره شد همان آدم گدا گشنه ای که بود. به سفرش ادامه داد تا به شهری رسید که دختر پادشاه آن تازه مرده بود. او با خود گفت: «زنده باد، چه فرصت عالی ای به چنگم آمده! می‌توانم دختر پادشاه را دوباره زنده کنم.» با این فکر نزد پادشاه رفت و اطلاع داد می‌تواند دخترش را زنده کند.

خبر زنده شدن شاهزاده خانمی به دست یک سرباز اخراجی به گوش این پادشاه هم رسیده بود. پادشاه فکر می‌کرد برادر فرولیک همان شخص است، ولی کمی تردید داشت و از او پرسید که اگر شاهزاده مرده باشد می‌تواند دوباره او را زنده کند.

سرباز اخراجی هیچ تردیدی به خود راه نداد و دستور داد حمام آب گرم را آماده کنند، بعد تنها وارد اتاق شاهزاده مرده شد. جسد را در حمام آب گرم گذاشت و همان کلماتی را که از پیتر شنیده بود تکرار کرد، اما جسد تکان نخورد. سه بار آن کلمات را تکرار کرد ولی جسد هیچ حرکتی نکرد. ترسید و با عصبانیت فریاد زد:

– از جایت بلند شو! وگرنه هرچه دیدی از چشم خودت دیدی!

در این لحظه پری در لباس مبدل سرباز اخراجی ظاهر شد و از پنجره به اتاق آمد.

سر او داد زد و گفت:

– مرد حسابی! چطور ممکن است تو بتوانی مرده ای را زنده کنی؟ این بار کمکت می‌کنم، ولی دفعه آخرت باشد.

وردهای جادویی را بر زبان آورد و بی درنگ شاهزاده خانم برخاست و سالم و تندرست روی پای خود ایستاد.

پری از پنجره بیرون رفت. ندیمه‌ها را فرستادند تا کمک کنند شاهزاده خانم لباس شاهانه‌اش را به تن کند. پس از پوشیدن لباس، سرباز اخراجی شاهزاده خانم را نزد پادشاه برد. می‌دانست حق ندارد تقاضای پاداش کند چون پیتر او را منع کرده بود، بنابراین وقتی پادشاه پرسید در ازای این خدمت چه می‌خواهد، در عین حال که با آن ولخرجی‌های احمقانه خیلی به این پاداش نیاز داشت، جواب داد چیزی نمی‌خواهد. ولی پادشاه از او بسیار قدردانی کرد و دستور داد کوله پشتی‌اش را پر از سکه‌های طلا کنند.

پری که نزدیک دروازه قصر منتظر او بود، یقه‌اش را گرفت و گفت:

– من تو را از گرفتن پاداش منع کرده بودم، پس چرا گذاشتی کوله بارت را پر از طلا کنند؟

سرباز اخراجی جواب داد:

– چه کار می‌توانستم بکنم، آن‌ها به زور کوله‌ام را پر از سکه کردند.

پری گفت:

– به تو اخطار می‌کنم، اگر یک بار دیگر ادعایی بکنی که قدرت انجام آن را نداشته باشی خودت را حسابی به دردسر انداخته ای. روی من هم هیچ حساب نکن.

سرباز گفت:

– باشد. حالا که من به اندازه کافی طلا دارم، دیگر کاری به مرده‌ها نخواهم داشت و آن‌ها را در حمام آب گرم نمی‌اندازم.

پری گفت:

– با این کارهای افراطی ای که می‌کنی این سکه‌ها هم چندان دوام نمی‌آورد. من به کوله پشتی‌ات قدرتی می‌دهم که از این به بعد هر چه آرزو کنی برآورده کند. خداحافظ برای همیشه!

سرباز گفت: – خداحافظ!

بعد سرش را برگرداند و با خود زمزمه کرد:

– خوشحالم که از من جدا شده. بی شک او آدم عجیب و غریبی است، ولی بدون او بیشتر به من خوش می‌گذرد.

برادر فرولیک هرگز فکرش را هم نمی‌کرد چه قدرت عجیبی به کوله پشتی‌اش داده شده.

او همچنان سفر می‌کرد، از جایی به جای دیگر می‌رفت و مثل دفعه پیش طلاهای خود را با دست و دلبازی خرج می‌کرد تا اینکه فقط چهار سکه ناقابل برایش باقی ماند. با این مبلغ ناچیز وارد مسافرخانه ای شد و سکه‌های باقی مانده را صرف نان و نوشیدنی‌اش کرد.

وقتی مشغول خوردن و نوشیدن بود، بوی غاز سرخ کرده به مشامش رسید. با کنجکاوی به این طرف و آن طرف نگاهی کرد و متوجه شد زن مسافرخانه چی دو تا غاز را در اجاق گذاشته و سرگرم آشپزی است.

ناگهان به یاد حرف دوست قدیمی‌اش افتاد که گفته بود هرچه آرزو کند بیدرنگ در کوله پشتی‌اش پیدا می‌شود. با خود گفت: «چه خوب، باید آرزو کنم که این غازها از آن من شود.»

بعد از آنجا بیرون رفت، و زیر لب زمزمه کرد:

– آرزویم این است که صاحب این غازها شوم.

وقتی این حرف را زد، آهسته داخل کوله پشتی‌اش را نگاه کرد و دید که دو غاز در آن است. با خوشحالی فریاد زد:

– آه، جانمی جان! من از این به بعد آدمی مقتدر خواهم بود.

بعد راهش را گرفت و رفت روی چمنزاری نشست و شروع کرد به غذا  خوردن.

یکی از غازها را خورده بود که سر و کله دو کارگر کشاورز پیدا شد. وقتی نگاه گرسنه‌شان به غاز سرخ شده افتاد، بی حرکت ایستادند و خیره به او چشم دوختند. برادر فرولیک فکر کرد: «یک غاز برای من بس است.» بنابراین به کارگرها اشاره زد که نزدیک‌تر بیایند و به آن‌ها گفت:

– این غاز را بردارید و به سلامتی من بخورید.

کارگرها غاز را برداشتند و وارد مسافرخانه شدند و برای خود نان و نوشیدنی سفارش دادند و شروع کردند به خوردن.

زن مسافرخانه چی که چشمش به غاز روی سفر، کارگرها افتاد به شوهرش گفت برود به اجاق نگاهی بکند؛ نکند یکی از غازهای آن‌ها باشد.

مسافرخانه چی که رفت و دید از غازها خبری نیست، به طرف آن دو کارگر رفت و فریاد زد:

– ای دزدهای بی شرف این غاز را که دارید می‌خورید از کجا آورده‌اید؟ راستش را بگویید، وگرنه با ترکه‌های فندق پدرتان را در می‌آورم.

آن دو کارگر بلند گفتند:

– یک سرباز اخراجی که روی آن چمنزار نشسته بود این غاز را به ما داد.

مسافرخانه چی که همچنان داد و بیداد می‌کرد گفت:

– فکر کرده‌اید با این دوز و کلک‌ها می‌توانید سر من کلاه بگذارید؟ آن سرباز اخراجی مرد محترمی بود. وقتی اینجا بود، مواظبش بودم. به او نمی‌آمد مرد خلافکاری باشد. دزد واقعی شما هستید و باید پول غاز را بپردازید.

چون آن‌ها پولی در بساط نداشتند که به مسافرخانه چی بدهند، او با ترکه فندق آن دو را به باد کتک گرفت و از مسافرخانه راند.

برادر فرولیک که روحش هم از این ماجراها خبر نداشت به سفر ادامه داد تا به قصر زیبایی رسید. در نزدیکی قصر مسافرخانه محقری بود. سرباز وارد آن شد و تقاضا کرد شب را در آنجا بماند. مسافرخانه چی گفت که جای خالی ندارد و مسافرخانه پر از اعیان و اشراف است.

برادر فرولیک پرسید:

– عجب، جایی که قصری به این زیبایی وجود دارد، چرا آن اعیان و اشراف آمده‌اند به این جای فقیرانه؟

مسافرخانه چی در جواب گفت:

– خیلی‌ها مثل شما فکر کردند و رفتند که شبی را در قصر بگذرانند، ولی هرگز برنگشتند. کسی حاضر نیست به قیمت جانش به قصر برود.

سرباز گفت:

– من هم دلم نمی‌خواهد جانم را در این راه از دست بدهم، با وجود این چیزی برای خوردن و نوشیدن به من بدهید تا بروم و ببینم چه خبر است.

مسافرخانه چی شام خوبی آورد تا او همراهش ببرد و برادر فرولیک راهی قصر شد. وقتی به آنجا رسید نشست و با اشتها غذایش را خورد، بعد خوابش گرفت و چون تختخوابی نبود روی زمین دراز کشید و طولی نکشید که به خواب عمیقی فرو رفت. انیمه های شب صدای هولناکی شنید و از خواب بیدار شد. چشم‌هایش را که خوب باز کرد دید نه تا بچه جن زشت چوبی به دست گرفته‌اند و دور تیرکی می‌رقصند.

برادر فرولیک فریاد زد:

– بروید جای دیگری برقصید.

نزدیک من نیایید. بچه جن‌ها به حرف او اعتنا نکردند و هر لحظه به او نزدیک و نزدیک‌تر شدند. بعد هم یکی از آن‌ها با آن پاهای سنگینش پرید روی صورت او.

برادر فرولیک همچنان فریاد می‌زد:

– ای موجودات پست دور شوید.

اما آن‌ها اعتنا نمی‌کردند. دست آخر برادر فرولیک عصبانی شد و رفت یک صندلی برداشت و در حالی که پایه‌های آن را به چپ و راست می‌چرخاند، به آن‌ها هجوم برد. ولی آن‌ها نه جن بودند و او دست تنها. اگر یکی را می‌کوبید یا از پا در می‌آورد، دیگری از پشت حمله می‌کرد و با سنگدلی موهای او را می‌کشید.

ناگهان داد زد:

کمی صبر کنید، پدرتان را در می‌آورم.

بعد آرزو کرد که هر نه جن به کوله پشتی او بروند. بعد در یک چشم به هم زدن همه آن‌ها در کوله پشتی فرو رفتند و برادر فرولیک سر کوله پشتی را بست و در گوشه ای گذاشت.

وقتی قال آن‌ها کنده شد، برادر فرولیک دوباره گرفت خوابید. آفتاب که سر زد با آمدن صاحب مسافرخانه و مرد اعیانی که قصر به او تعلق داشت از خواب بیدار شد. آن‌ها از اینکه می‌دیدند این مرد شب را در آنجا گذرانده و جان سالم به در برده است، سخت خوشحال و حیرت زده بودند و از او می‌پرسیدند:

– آیا شب، نصفه شب ارواح به سراغت نیامدند؟ کسی به تو آسیبی نرساند؟

برادر فرولیک جواب داد:

– نه، خبر چندانی نبود.

بعد در حالی که کوله پشتی خود را نشان می‌داد گفت:

– من همه آن‌ها را توی آن کوله پشتی گذاشته‌ام. از این به بعد می‌توانید با خیال راحت در اینجا زندگی کنید؛ کسی به شما صدمه‌ای نخواهد زد

مرد اعیان از سرباز تشکر و او را هدیه باران کرد. بعد از او خواست که در خدمت آن قصر باقی بماند و قول داد که از هر نظر او را بی نیاز می‌کند.

اما سرباز جواب داد:

– من نمی‌توانم یک جا بند شوم. باید همیشه در سفر باشم.

آنگاه برادر فرولیک پیش یک آهنگر رفت و کوله پشتی‌اش را روی سندان گذاشت و از او خواست با چکش‌های بزرگش روی کوله پشتی بکوبد. ناله و جیغ و فریاد جن‌ها گوش فلک را کر کرده بود. وقتی دیگر صدایی از آن‌ها شنیده نشد، او در کوله پشتی را باز کرد و دید هشت تا از آن‌ها مرده‌اند. نهمی مچاله شده اما هنوز زنده بود و با باز شدن در کوله بیرون خزید و گریخت.

 



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *