افسانه-بافنده-تنبل

افسانه‌ی بافنده تنبل / قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

افسانه‌ی بافنده تنبل

قصه‌ها و داستان‌های برادران گریم

جداکننده-متن

در یک روستا زن و مردی زندگی می‌کردند. زن تنبل و بیعار بود و با کار کردن و زحمت کشیدن میانه‌ای نداشت. وقتی همسرش به او کافی نخ برای رسیدن می‌داد، او به خود زحمت تابیدن آن را نمی‌داد و نخ‌ها دست‌نخورده در گوشه‌ای می‌ماند تا ریش‌ریش می‌شد. وقتی هم که شوهر به خاطر تنبلی‌اش به او سرکوفت می‌زد، زن عذر و بهانه می‌آورد و می‌گفت:

– چطور می‌توانم نخ‌ها را تاب بدهم درحالی‌که دوک ندارم؟ اول باید از چوب‌های جنگل برایم یک دوک درست کنی.

شوهر برای اینکه او دیگر بهانه‌جویی نکند گفت:

– حالا که دوک را بهانه می‌کنی، می‌روم و یک دوک برایت فراهم می‌کنم.

زن که می‌دید پس از تهیه دوک دیگر عذر و بهانه‌ای ندارد و باید آن نخ‌های ریش‌ریش شده را تاب بدهد، به فکر چاره‌جویی افتاد. پس از فکرهای مختلف، به ذهنش رسید که پنهانی، بی‌آنکه شوهرش متوجه شود، به دنبال او به جنگل برود. همسر روستایی وقتی دید که شوهرش دارد یک شاخه درخت را می‌برد تا از آن دوک بسازد از همان پشت بوته، بی‌آنکه دیده شود، شروع کرد به آواز خواندن کرد:

کسی که دوک می‌سازد، خیلی زود خواهد مرد
و آن که نخ بریسد، هلاک خواهد شد.

وقتی مرد آن صدا را شنید تبرش را روی زمین گذاشت و به فکر فرورفت که این صدا چه بوده است. دست‌آخر به خودش گفت: «چیزی نبود؛ فکر و خیال کرده‌ام. آخر چه ترسی باید داشته باشم؟ » او دوباره تبرش را برداشت و کارش را شروع کرد. اما بار دیگر آن صدا شنیده شد:

کسی که دوک می‌سازد. خیلی زود خواهد مرد
و آن که نخ بریسد، هلاک خواهد شد.

مرد که سخت ترسیده بود، دوباره دست از کار کشید. اما کمی که گذشت، دوباره دل‌وجرئت خود را به دست آورد و شروع کرد به تبر زدن. همان صدا بلندتر از دفعه پیش شنیده شد:

کسی که دوک می‌سازد، خیلی زود خواهد مرد
و آن که نخ بریسد. هلاک خواهد شد.

این بار مرد آن‌قدر ترسید که شاخه درخت را رها کرد و با شتاب راه خانه‌اش را در پیش گرفت. زنش از راه میانبر و با تلاش زیاد زودتر از او به خانه برگشت. وقتی شوهر وارد خانه شد، زن با قیافه‌ای معصوم و حق‌به‌جانب، انگار که از هیچ‌چیز خبر ندارد، از شوهرش پرسید:

– بالاخره دوک مناسبی پیدا کردی؟

مرد در جواب گفت:

– نه، نه، پیش خودم فکر کردم که نخ‌ریسیدن کار بی‌فایده‌ای است.

بعد همه ماجراهایی که در جنگل روی داده بود برای زنش تعریف کرد. پس‌ازآن هم دیگر زنش را به خاطر تنبلی سرزنش نکرد.

اما پس از مدتی بی‌نظمی‌های خانه او را آزرده‌خاطر کرد. روزی زنش را صدا زد و گفت:

– این شرم‌آور است که تو نخ‌ها را همین‌طور ولو کرده‌ای و کاری به کار آن‌ها نداری.

زن جواب داد:

– می‌دانی چاره چیست؟ چون ما نمی‌توانیم دوک تهیه کنیم، بهترین راه این است که تو روی زمین بنشینی و یک سر نخ را بکشی، من هم نزدیک تو بایستم و سر دیگر نخ را به‌طرف تو رها کنم. به‌این‌ترتیب دو نفری نخ را کلاف می‌کنیم.

شوهر از این پیشنهاد استقبال کرد و باهم شروع به کار کردند. وقتی کلاف نخ آماده شد، مرد گفت:

– حالا باید آن را در آب گرم بجوشانیم.

زن دمق شد، ولی به‌ظاهر قبول کرد؛ او به فکر یک حقه تازه افتاده بود. طبق نقشه صبح زود بلند شد، آتشی درست کرد و کتری را روی آن گذاشت. بعد مشتی پس مانده کتان را در کتری ریخت و گذاشت خیس بخورد. سپس نزد شوهرش که هنوز در رختخواب بود برگشته و گفت:

– من باید از خانه بیرون بروم، تو زود بلند شو و مواظب نخ‌های داخل کتری باش. اگر زود نجنبی و پیش از آنکه خروس بخواند، زیر کتری را خاموش نکنی، نخ به پسمانده‌ی کتان تبدیل می‌شود و از بین می‌رود.

شوهر بلافاصله بلند شد و بی‌آنکه وقت تلف کند یکراست به آشپزخانه رفت، سر کتری را برداشت و با دیدن پسمانده‌های کتان، از ترس و ناراحتی رنگش پرید. بعدازاین ماجرا شوهر مثل بره ساکت و بی حرف شد، چون فکر می‌کرد که خودش باعث شده نخ‌ها ضایع شود. ازآن‌پس دیگر حرف و سخنی از نخ و نخ‌ریسی به میان نیامد و با آن تنبلی و موذیگری زن، شوهر چاره‌ای نداشت جز اینکه مُهر سکوت بر لب بزند.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *