افسانهی باران طلا
قصهها و داستانهای برادران گریم
یکی بود یکی نبود، دخترکی بود که پدر و مادرش مرده بودند. او به حدی فقیر شده بود که نه جایی برای زندگی کردن داشت نه مکانی برای خوابیدن. بالاخره روزی تنگدستیاش بهجایی رسید که لباسش فقط همانی بود که بر تن داشت و جز تکه نانی که آن را هم مرد خیر و دلسوزی به او داده بود چیزی برای خوردن نداشت. باوجود تنهایی و مشکلات فراوان، همچنان نیکی و پرهیزگاری خود را حفظ کرد و ایمان داشت که خداوند یار و یاور اوست. او با این اعتقاد بهطرف مزارع رفت و ضمن نیایش، خدا را به کمک طلبید. همان روزی که آن مرد خیر تکه نانی به او داد و او راه مزرعه را در پیش گرفت، سر راه به مرد فقیری برخورد که به او گفت:
– تو را به خدا، چیزی بده من بخورم. دارم از گرسنگی تلف میشوم.
او بلافاصله همان تکه نان خود را به مرد فقیر داد و گفت:
– خداوند این تکه نان را برای تو فرستاده است.
بعد ازآنجا دور شد. در ادامه راه پسرکی را دید که کنار جاده نشسته بود.
پسرک گریهکنان گفت:
– دارم سرما میخورم، چیزی بده تا سرم را بپوشانم.
دختر زود کلاهش را درآورد و به پسرک داد. کمی بعد به بچه دیگری برخورد که از سرما میلرزید. ژاکت خود را درآورد و به آن بچه پوشاند. فقیر دیگری نیمتنهای از او خواست و دختر نیمتنهاش را به او بخشید. دستآخر وارد جنگلی تاریک و انبوه شد. از خستگی خوابش میآمد. هنوز در جنگل راه زیادی نرفته بود که بچه لخت و پابرهنه دیگری دید که کم مانده بود از شدت سرما تلف شود. دختر با خود گفت: «اینجا دیگر هوا کاملاً تاریک است و کسی نمیتواند مرا ببیند.»
بنابراین لباسش را درآورد، به بچه سرمازده پوشاند و ازآنجا دور شد. آن دختر پاک و پرهیزگار که دیگر چیزی از مال دنیا نداشت تصمیم گرفت با برگ درختها خود را بپوشاند، اما ناگهان رگباری از طلا از آسمان بر سر او فروریخت. اول فکر کرد آنها ستارهاند- چون ستارهها از دور به سکه طلا میمانند – ولی وقتی روی زمین ریختند معلوم شد که سکه طلا هستند. او مدتی زیر باران سکهها بیحرکت ایستاد. بعد حس کرد از سرتاپا با لباسهای گرم، ظریف و زیبا پوشانده شده است. او سکههای طلا را جمع کرد و با خود برد و پسازآن تا آخر عمر در ثروت و آسایش زندگی کرد.