افسانههای لافونتن
«موش شهری و موش دهاتی»
+ 5 افسانه دیگر
چاپ: آبان ماه 1353
انتشارات بامداد
تایپ، بازخوانی، بهینهسازی تصاویر و تنظيم آنلاين: آرشیو قصه و داستان ايپابفا
در این کتاب میخوانید:
۱- خرس و دو دوست
2- جغد و عقاب
3- موش شهری و موش دهاتی
4 – زاغ در لباس طاووس
5- روباه و انگور
6- ماهیها و قره غاز
به نام خدا
خرس و دو دوست
دو دوست که در مضیقه مالی بودند، پوست خرسی را که هنوز شکار نکرده بودند به همسایه خود فروختند. آنها قول دادند که تنومندترین خرس را شکار کرده و پوستش را به خریدار بدهند.
[restrict]پسازآنکه معامله انجام گرفت، دو دوست با هزاران امید و آرزو بهسوی جنگل رفتند و پس از مدت کوتاهی خرس را پیدا کردند؛ و یا عبارت بهتر، خرس آنها را پیدا کرد. هردو از ترس سر جای خود خشک شدند و بهکلی معامله را از یاد بردند. یکی از آنها با شتاب از درختی بالا رفت و دومی بر زمین افتاد و خود را به مردن زد؛ زیرا شنیده بود که خرس با لاشه مردهها کاری ندارد و گوشت تازه را به گوشت مانده ترجیح میدهد.
خرم متوجه شد که کسی بر زمین افتاده است و حتم کرد که او مرده؛ اما برای آنکه مطمئن شود، او را از اینطرف به آنطرف غلتاند و سروصورتش را بوئید تا شاید در او اثری از زندگی بیابد؛ ولی بعد با خود گفت: «نه پلک میزند و نه نفس میکشد. خوب است به دنبال کار خود بروم.» این را گفت و ازآنجا دور شد
دوست اول که روی درخت نشسته بود فوراً پائین آمد و به دوست دوم که از ترس، نیمهجان شده بود نزدیک شد و گفت: «عجب شانسی، بلند شو برویم دنبالش! ما پول پوستش را گرفتهایم و باید آن را زودتر تحویل دهیم. راستی، خرس توی گوش تو چه میگفت؟ من متوجه بودم که تو را به یکسو غلتانید و…»
دوست اول درحالیکه با ترس از جا برمیخاست گفت: «الآن میفهمی که به من چه گفت، او در گوش من گفت: مرتبه دیگر تا از کاری اطمینان نکردهای معامله انجام نده و پوست خرس را تا وقتیکه نکندهای نفروش.»
جغد و عقاب
جغد و عقاب قرار گذاشتند که دیگر باهم نجنگند و نازمانی که نسل آنها دوام داشته باشد دوست و صمیمی باشند و هیچگاه جوجههای یکدیگر را نخورند.
جغد پرسید: آیا میدانی که جوجههای من چه شکلی دارند؟
عقاب گفت: نه، من هرگز سعی نکردهام طعمه خود را بشناسم.
جغد گفت: آه، پس فایدهای ندارد. چون هرلحظه ممکن است تو آنها را بهاشتباه شکار کنی و نظر به اینکه تو فرمانده پرندگان هستی، لذا در وقت شکار هرگز توقف نخواهی کرد تا اول طعمه را تشخیص بدهی و بعد شکارش کنی، و بدون تردید، جوجههای من نابود خواهند شد.
عقاب گفت: قول میدهم که هرگز به آنها آسیبی نرسانم؛ کافی است که جوجههایت را به من نشان دهی و یا لااقل بگویی که چه شکلی هستند.
جغد گفت: آه، فرزندان من زیبا و برازنده هستند و از هر پرنده دیگری شیرینتر و بانمکتر میباشند. با این وصف به محض آنکه آنها را ببینی خواهی شناخت. لطفاً فراموش نکن.
اواخر همان سال جغد چند بچه به دنیا آورد و مدتی بعد نیز عقاب که به شکار رفته بود برحسبتصادف به محلی در دلسنگها رسید. یادم نیست که چه جایی بود. شاید یک ساختمان قدیمی بود. بههرحال بهمحض آنکه عقاب وارد شد، موجودات وحشتناک و عبوس و بدقیافهای از آن سوراخ به پرواز درآمده و سروصدا به راه انداختند.
عقاب با خود گفت: این موجودات وحشتناک و بدقیافه فرزندان دوست عزیز من نیستند. خوب است تعدادی از آنها را شکار کنم.
عقاب سپس تمام بچه جغدها را خورد و دور شد.
هنگامیکه جغد مراجعت کرد و بالوپر بچههای خود را دید به گریه و زاری پرداخت و تمام خدایان را به شهادت طلبید.
یکی از خدایان سرش را از ابرها پائین آورده و گفت: خانم جغد! تقصیر از خود شماست و یا به عبارت بهتر، تقصیر از والدین میباشد؛ زیرا همیشه فکر میکنند که فرزندانشان بهترین، زیباترین و بامزهترین بچهها میباشند. آنطور که تو تعریف کردی، عقاب هیچ تقصیری نداشت و قبول کن که حرفهای تو کاملاً بی ربط بوده است
موش شهری و موش دهاتی
موش شهری از پسرعموی خود که در ده دوردستی به سر میبرد دعوت کرد تا برای صرف شام در خانه مجلل او به شهر بیاید.
دو موش در محلی باشکوه شروع کردند به خوردن شام.
روی زمین، اعلاترین فرشها گسترده شده و غذا نیز بسیار عالی و خوشطعم بود. ازلحاظ راحتی و غذا هیچچیز کم نداشتند. اما ناگهان شام آنها نیمهکاره ماند. زیرا صدایی به گوششان رسید..
هر دو از فرط وحشت دریک چشم به هم زدن در سوراخی پنهان گشتند. صدا رفتهرفته تمام شد و موش دهاتی تصمیم گرفت که آنجا را ترک نماید.
اما قبل از ترک آنجا موش شهری گفت: بهتر است اول شام خود را تمام کنیم!
موش دهاتی درحالیکه کلاه و دستکشهایش را برمیداشت گفت: ناراحت نباش! فردا شب شام را نزد من صرف خواهی کرد. لطفاً فکر نکن که من از شام تو بدم آمده، نه، خیلی هم لذیذ بود. ولی توی آن لانه دهاتی و پرتی که من دارم دیگر احتیاجی نیست که با شنیدن هر صدایی از جا بپریم. فردا شب شام را باهم صرف خواهیم کرد و احتیاجی هم نخواهد بود که از خطر بترسیم و دلهره داشته باشیم.
زاغ در لباس طاووس
عدهای از طاووسها پر میریختند. زاغی که از آنسو پرواز میکرد، پرهای آنها را جمع کرد و با دقت بسیار دور بدن خود چسباند. بعدازآن، دیگر از کلاغهای سیاه بدش آمد. پس به میان طاووسها رفت و مطمئن شد که مثل همه آنها زیبا است.
اما خیلی زود او را شناخته و بر سرش ریختند و نهتنها پرهای خود بلکه بالوپر خود او را نیز کندند و از باغ خودشان بیرونش انداختند
زاغ نزد سایر همنوعان خود برگشت؛ ولی آنها نیز او را از خود راندند.
بین ما آدمها نیز هستند کسانی که چون آن زاغ، دورو میباشند. به آنچه مال آنها نیست مینازند و از ما روگردان میشوند و چون آن مال از دستشان رفت باز بهسوی ما برمیگردند.
روباه و انگور
روزی روباهی از کنار باغی میگذشت. ناگهان چشمش به خوشههای انگوری افتاد که در زیر نور خورشید برق میزدند.
روباهِ تشنه و گرسنه بهطرف تاک حرکت کرد؛ اما هرچه کوشش نمود دستش به خوشههای انگور نرسید. عاقبت با خستگی گفت: مثلاینکه انگورش خیلی ترش است و فقط به درد آبغوره گرفتن میخورد.
ماهیها و قره غاز
قره غاز همه روز در دریاچه به صید ماهی میپرداخت و حتی ماهیهایی را هم که در برکهها بودند صید میکرد. اما کمکم پیر شد و قدرت خود را از دست داد. علاوه بر آن، اشتهایش هم کم شد. حتی چشمهایش هم کمنور شد و چون مانند آدمها نه قلّابی برای ماهی گرفتن داشت و نه توری، لذا کمکم گرسنگی بر او فشار آورد.
اما قره غازها، یعنی غازهای سیاه، بسیار باهوش هستند و مَثَلی هست معروف که میگوید: «احتیاج، مادر اختراع است.» لذا او هم بهزودی راهحلی پیدا کرد. یک روز خرچنگی کنار دریاچه در آفتاب گرم، دراز کشیده بود. غاز سیاه به او گفت: خرچنگ خانم، لطفاً برو به ماهیهایی که در این حوالی زندگی میکنند بگو که همگی محکومبه مرگ شدهاند و بهزودی از بین خواهند رفت؛ زیرا صاحب دریاچه قصد دارد اینجا را پر از تور کند و تمام ماهیها را از بین ببرد.
خرچنگ باسرعت نزد ماهیها رفت و این خبر را به آنها داد. همگی متوحّش شدند و در ساحل گرد آمدند تا درباره این خبر از او سؤال کنند، و گفتند: ای غاز سیاه! پس به نظر شما چکار باید کرد؟ شما این خبر وحشتناک را از کجا شنیدهاید؟ چهکاری از دستتان پرمی آید تا ما را کمک کنید؟
غاز گفت: خیلی ساده است. باید هرچه زودتر از این دریاچه خارج شوید.
ماهیها گفتند: ولی ما که بال نداریم!
غاز گفت: اشکالی ندارد، میتوانید بالهای مرا به امانت بگیرید. من یکایک شما را به دریاچه دیگری که ازاینجا زیاد هم دور نیست خواهم برد. شما در آنجا میتوانید راحت و آسوده باشید. هیچ ماهیگیری از آن خبر ندارد و فقط من آنجا را میشناسم. جای مطمئنی است که پای هیچ آدمی به آن نرسیده و همگی میتوانید زندگی جدیدی را در آنجا آغاز کنید.
ماهیها از شنیدن این خبر بسیار خوشحال شدند و اجازه دادند تا قره غاز یکایک آنها را به دریاچه اَمن و پهناور ببرد. ولی آنجا درواقع نه عمیق بود و نه پهناور، بلکه جویباری بود کمعمق با آبی زلال.
هنگامیکه ماهیها را از دریاچه دور کرد، خیالش آسوده شد، زیرا برای چند سال خود غذا ذخیره کرده بود. او هرروز بهطرف آن جوی میرفت و ماهیها را بهراحتی میخورد. ماهیها خیلی دیر متوجه موضوع شده و درس عبرت گرفتند و دریافتند که هرگز نباید به کسانی که کارشان استفاده کردن از دیگران است، اعتماد کرد.
پایان
(این نوشته در تاریخ 28 آوریل 2021 بروزرسانی شد.)