اسپارتاکوس
ترجمه: محمدرضا جعفری
چاپ اول: 1342
چاپ دوم: 1344
مجموعه کتابهای طلایی – جلد 15
شمار واژگان: 4400 واژه
تهيه، تايپ، ويرايش تصاوير و تنظيم آنلاين: انجمن تايپ ايپابفا
فهرست
غلامان جنگجوی پرورش یافته، «اسباب بازی» اربابانشان بودند؛ تا آنکه مردی به نام «اسپارتاکوس» بخاطر رهایی آنها قیام کرد.
روم، فاتح دنیای باستان و صاحب امپراطوری بزرگ، یک برده زنجیرگسسته را در برابر خود دید …
مرگ سزای کسی بود که علیه روم به پا می خاست.
شورش آغاز می شود
در خارج از دیواری که حیاط مدرسه گلادیاتورها را احاطه کرده بود ، نگهبانها قدم می زدند و گاه گاه با یکدیگر صحبت می کردند. صحبتهای آنها معمولی و مربوط به وضع زندگیشان بود . در تمام کاپوا آنها تنها کسانی بودند که صبح زود از خواب بیدار می شدند و به کار یکنواخت و سخت نگهبانی می پرداختند. اما بقیه مردم تا نزدیکیهای ظهر در خواب بودند و حتی گلادیاتورها هم ، در داخل مدرسه ، استراحت می کردند و خود را از زیر نور سوزاننده آفتاب کنار می کشیدند .
این وضع همیشه و همه روز ادامه داشت ، وضعی که بطور خلاصه عبارت بود از :
– تمرین یکنواخت گلادیاتور ها، نگهبانی طاقت فرسای نگهبانان و استراحت جمعی برگزیده ! و این خود سکوتی را به وجود آورده بود ، که صبح یکی از روز ها ، به وسیله صدای پائی که از میان گرد و خاك شنیده شد، از میان رفت .
در نزدیکی یکی از نگهبانها مردی که هیچکس متوجهش نبود ، از روی دیوار سرك می کشید و آن طرف را نگاه می کرد. آن مرد تراسی غول پیکری بود که در یکی از جنگها اسیرش کرده و او را به عنوان برده فروخته بودند.
تراسی غول پیکر نگهبانی را که در نزدیکی او قدم می زد زیر نظر داشت و همینکه نگهبان پائين پای او رسید ، تراسی بالای دیوار پرید ، سپس مانند گر به ای وحشی خود را به روی او انداخت .
صدائی در گلو خفه شد و آنوقت سکوت همه جا را گرفت ؛ اما این سکوت مانند گذشته نبود.. بلکه غوغای نهفته ای بود که پایه های امپراطوری عظیم رم را به لرزه در آورد .
اسپارتاکوس گریخته و و سر به شورش برداشته بود. بردگان دیگر هم راه او را دنبال کردند. و مرد غول پیکر ، با سرعت به طرف دروازه کوچك مدرسه رفت و موقعی که سرگرم گشودن قفل آن بود ، چند نفر از نگهبانها که متوجه خطر شده بودند ، خود را به او رسانیدند .
جنگ شدیدی بین آنها در گرفت. نگهبانها کاملاً مسلح و آماده بودند و اسپارتا کوس بدون سلاح بود . اما این امر نمی توانست برای تراسی موضوع مهمی باشد . او با هر جهشی که می کرد ، یکی از آنها را به زمين می انداخت و سراغ دیگری می رفت . عاقبت فرصتی پیدا کرد و دروازه را گشود .. در ظرف چند دقیقه همه یارانش به او پیوستند .
آنها طبق دستور اسپارتاکوس اسلحه نگهبانها را گرفتند و در حالیکه بصورت دسته های سه نفری پخش می شدند ، از میان شهر خفته کاپوا گذشتند و خود را به خارج شهر رسانیدند .
۲: استراحت گلادیاتورها
شب هنگام ، این گروه مصمّم، که برای جنگ در راه حفظ آزادی خود آماده شده بودند، از شهر کاپوا فاصله زیادی داشتند.
آنها دسته دسته دور خرمنهای آتش نشستند و غذای نامطبوعی را که از مدرسه با خود آورده بودند ، بطور مساوی بین هم قسمت کردند
اسپارتاکوس هنوز ، مانند روز های سپاهی گریش قوی و جسور بود . از کنار خرمنهای آتش می گذشت ، افسران سپاهش را انتخاب می کرد و به اطراف اردو نگهبان می فرستاد .
نگهبانها بر سر پستهایشان مستقر شدند. اسپارتاکوس فراغت یافت و نشست و به شعله های آتش چشم دوخت ودر فکر فرو رفت .
در اطراف او، افسران سپاه بردگان حلقه زده بودند و یکی پس از دیگری از اسپارتاکوس می پرسیدند :
-فکر می کنی تعقیبمان کنند ؟
-آیا از لژیونها كمك می گیرند؟
– آنها پیروز می شوند؟
-ما پیروز می شویم ؟
– برای به دست آوردن اسلحه چه باید کرد؟
– …
او برای همه سؤالها جوابی حاضر داشت و جوابها آنقدر قانع کننده بود که به آنها قوت قلب بخشید و بعد همه با خاطر آسوده به استراحت پرداختند.
قبل از سپیده دم اسپارتاکوس نگهبانها را عوض کرد و به جای آنها نگهبانهای دیگری گذاشت وخود ، به همراهی دو تن از یارانش در کنار جاده نشست و دستور داد که بقیه به خندقها بروند و یا در انبوه بوته ها پنهان شوند .
۳: حمله به کاروان
چند دقیقه گذشت ، يك قطار ارابه که هر يك را چند گاومیش می کشید از دور نمایان شد …
قطار ارابه ها نزديك آنها رسید. ارابه ها را عده ای لژیونر احاطه کرده بودند .
لژیونرها آرام و بی خیال پیش می آمدند و نیزه های بلندشان را آزادانه در دست داشتند.
وقتی که اولین ارابه رسید ، اسپارتاکوس و آن دو نفر دیگر، از جایشان بلند شدند و جلوی آن را گرفتند : همه ارابه ها پشت سر هم توقف کردند .
کهنه سرباز پیری که راننده ارابه اولی بود گفت :
– به نام ژوپیتر، از جلوی راه ما کنار بروید!
وقتی که ارابه ران دید که کسی به حرف او اعتنائی نمی کند دست به شمشیر برد و اضافه کرد:
– با شما هستم! گفتم کنار بروید، این ارابه ها عازم کاپوا هستند!
وقتی که اسپارتاکوس اسم کاپوا راشنید گفت :
– ما به تازگی از آنجا آمده ایم . دیروز عده ای برده از مدرسه گلادیاتورها فرار کردند!
سرباز پیر کمی سست شد و گفت:
. این خبر، چند ساعت پیش ، بوسیله فرستنده آفتابی به ما رسید. تا بحال حتماً رم از شورش و فرار برده ها خبردار شده!
خبر مطابق میل و انتظار بود ! اسپارتاکوس به اطراف خود نظری انداخت و بعد همانطور که ایستاده بود برگشت و دستش را بلند کرد، این علامتی برای یاران پنهان شده اش بود . در ظرف چند دقیقه همه آنها از مخفیگاههایشان خارج شده ، به طرف ارابه ها هجوم بردند و ارابه ها، بارهای خود را تسلیم کردند .
در میان بارها برای همه غلامان اسلحه وجود داشت و بار یکی از آنها هم قطعات بزرگی پنیر ، رشته های سیر و پیاز و مقدار زیادی نان گندم و کوزه های شراب بود .
پس از آن ، اسپارتاکوس که همه چیز را مطابق میل و منظورش می دید ، به سپاه خود دستور حرکت داد . و آنها در حین راه رفتن مشغول خوردن غذا شدند و نگهبانها و پیشقراولان هم در اطراف سپاه به انجام وظیفه مشغول بودند . آفتاب با همه شدت خود می تابيد و غلامان در بند کشیده دیروز مانند عقاب ، عقاب های آزاد شده ، به سوی مقصد بی پایانشان حرکت می کردند .
با این همه ، تراسی غول پیکر هرگز نمی توانست انتظار داشته باشد که آنها به زودی سربازان کار کشته ای از آب در آیند و نظم و و ترتیب لازم را بپذیرند. اما همواره آنها را از تنبلی دور نگه می داشت و به جانب آینده رهبریشان می کرد.
هر چه زمان بیشتر می رفت غلامان محکمتر قدم بر می داشتند؛ تا آنجا که رفتنشان به شكل رژه در آمد و این هنگامی بود که مقصدشان، قلعة بلند کوه وزوا از دور نمایان شد.
آنها هنوز تا وزوا فاصله زیادی داشتند ولی صبح روز بعد در پای آن بودند و بلافاصله شروع به بالا رفتن کردند .
وقتی که یکی از یاران اسپارتاکوس خسته می شد او به ادامه راه وادارش می کرد ، به این شکل که گاه در یک طرف به یکی خشونت نشان می داد و گاه در طرف دیگر به یک نفر می خندید ، اما در همه حال هدف او رساندن آنها بالای کوه بود .
در انتهای دامنه های سر سبز ، در محلی که سبزه ها و علفها جای خود را به تخته سنگهای ویران شده می دادند اجازه استراحت داده شد.
بعد آنها به قسمتهای مرتفعتر رفتند و عاقبت، به محل سنگی مسطحی رسیدند و آنجا را برای ماندن انتخاب کردند .
آنوقت اسپار تاکوس ، در قسمت های پائین تر ، در گذرگا های سنگی که به محل اطراف سپاهش منتهی می شد نگهبانهایی گماشت .
از آن به بعد کار نگهبانی نداشتند تقریباً همه اوقاتشان به آموختن فنون جنگاوری می گذشت و هر روز اسپارتاکوس ساعت های متمادی وقتش را صرف آموزش آنها می کرد. با این همه، همیشه مراقب دشت و دامنه زیر پایش بود.
یك وفت اسپارتاکوس بر حسب تصادف درخشش ضعیفی را در آسمان مشاهده کرد و فهمید که از فرستنده آفتابی لژیونرهاست و این علامت آن بود که آنها به محل سپاه بردگان پی برده اند .
رم می خواست مقام خود را در دنیای آن روز حفظ کند : از این جهت ناچار بود که شورش بردگان را بخواباند. بردگان نیز خواهان امتیازاتی بودند که گروهی از یارانشان برای به چنگ آوردن آن اقدام کرده بودند و خبر اقدام آنها هر دو طرف را به جنبش و تکاپو واداشته بود.
هر شب بردگان برای پیوستن به سپاه اسپارتاکوس به وزوا می آمدند و به آنها ملحق می شدند و هرکس به آنجا می رسید ابتدا او را برای تحقیق نزد اسپارتاکوس می بردند ، بعد به او غذا می دادند، سپس بر حسب استعدادش مأموریتی به او محول می شد.
۴: محاصره سپاه اسپارتاکوس
لژیونرها رسیدند و محاصره را آغاز کردنداما برای اسپارتاکوس و یارانش ، شروع این محاصره غیر منتظره نبود ؛ زیرا قبل از رسیدن آنها ابرهائی از گرد و غبار ورودشان را اعلام کرده بود .
در این وقت اسپارتاکوس به آرایش قوا پرداخت و به ذخیره غذائی سرزد و سپاهش را برای مقابله آماده کرد .
لژیونرها در دامنه پائین پای سپاه غلامان چادر زدند و افسران شان به گروههای متعدد تقسیم شده، به تماشای وضع و موقعیت قوای اسپارتاکوس پرداختند.
۵: آغاز حملة لژیونرها
حمله آغاز شد. لژیونرها با صفوف فشرده از دامنه بالا رفتند و در محل تیررس سنگر گرفتند و بعد نیزه هایشان را مانند بارانی هولناك به طرف سنگرهای بردگان پرتاب کردند اما تلاش آنها بیهوده بود و نیزه هایشان همه به سنگهای اطراف سنگرهای سپاه اسپارتاکوس می خورد و بر زمین می افتاد.
در مرحله دوم لژیونرها پیشتر رفتند تا خود را برای جنگ تن به تن آماده کنند . کوهستان در زیر پای آنها می لرزید. لحظه ای بعد دیواری از نیزه و شمشیر در برابر سپاه بردگان به وجود آمده بود .
در تمام این مدت سپاهیان اسپارتاکوس بالای سر لژیونرها در سنگرهای خود آماده بودند، انتظار می کشیدند و با زیرکی و هوشیاری حرکات آنها را زیر نظر داشتند .
6: حمله متقابل
سرانجام اسپارتاکوس بر روی صخره ای ظاهر شد، و شمشیرش را بالا گرفت … و چند لحظه به همان حال ایستاد. بعد دستش را به سرعت پائین آورد. با این علامت بردگان هجوم خود را آغاز کردند..
آنها از سنگرهای خود بیرون ریختند و در حالی که پشت به صخره های سخت وزوا داشتند به طرف لژیونرها یورش بردند .
وقتی که هجوم بردگان شروع شد، پاره سنگ های بزرگ و کوچکی که بر سر راهشان بود نیز به حرکت در آمده ، بارانی ها از مرگ بر سر لژیونرها ریختند. آنها همه چیز را خرد و نابود می کردند. هیچ نیروئی هم نمی توانست از حرکت بازشان دارد، تا به پائین کوه می رسیدند و در آنجا توقف می کردند. بعضی از سنگها هم به هوا پرتاب می شدند و از بالای سر لژیونرها می گذشتند و به آنها آسیبی نمی رسانیدند، اما کارشان بیشتر شکستن ، کشتن و خرد کردن ، سپس در کناری افتادن بود .
در گیر و دار این حوادث ، بردگان فریاد کنان بر سر لژیونرها می ریختند وشمشیرها ، نیزه ها، چماقها و چنگک هایشان را عليه آنها بکار می بردند.
زمانی که این اتفاقات به پایان رسید . لژيونرها که تلفات زیادی داده بودند ، برگشتند و به طرف چادرهایشان عقب نشینی کردند و بردگان هم که از پیروزی غیرمنتظره خود سرمست شده بودند، به شادی ورقص و مسخره کردن آنها پرداختند و بعضی از آنها هم به طرف آن عده از لژیونرهائی که هنوز نتوانسته بودند خود را به داخل چادرهایشان برسانند، قلوه سنگ پرتاب کردند ؛ تا وقتی که اسپارتاکوس دستور داد که از این کار دست بردارند.
7: بازگشت به اردوگاه
بردگان به اردوگاه خود برگشتند و به انتظار جشن پیروزی نشسته ، به استراحت مشغول شدند.
ساعتها گذشت ، از جشن پیروزی خبری نشد و همه از این که در این مورد دستوری نمی رسید بنای شکوه و شکایت را گذاشتند.
ناگهان در میان آنها این موضوع شایع شد که اسپارتاکوس می خواهد خبر مهمی را به اطلاعشان برساند.
بردگان جمع شدند و اسپارتاکوس بالای سنگی رفته ، پس از اندکی سکوت گفت :
– «چند ساعت دیگر دوباره لژیونرها بر می گردند ؛ ما باید باز هم خود را آماده پذیرائی از آنها کنیم !»
همهمه در گرفت و هر کس به کاری مشغول شد : عده ای سنگ جمع می کردند ، جمعی به مرتب کردن سنگرها پرداختند و از میان آن همه ، یک نفر که راه استفاده از گیاهان داروئی را می دانست ، برای كمك به زخمیها به راه افتاد و چند نفر هم در اطراف دیگهای غذا ایستاده بودند و جیره غلامان را پخش می کردند و آن چند نفر برای کسانی که سهم بیشتری از غذا می خواستند شمشیرهایشان را حاضر نگه داشته بودند .
۸: حمله دوباره
در آن روز ، لژیونرها ، دو بار دیگر حمله کردند و هر دو بار تلفات زیادی داده ، مجبور ب عقب نشینی شدند .
در این حملات ، سپاه اسپارتاکوس نه تنها صدمه ای ندید بلکه هر بار غنائم زیادی هم به دست آورد و خود را بیش از پیش تقویت کرد .
شب فرا رسید. طرفين به جمع آوری کشته شدگان خود پرداختند. پس از آن، اسپارتاکوس برای بار چهارم ، یاران خود را مجبور کرد که سنگرهایشان را از سنگ پر کنند و برای مقابله آماده شوند .
اگر چه، بعد از آن همه جنگ و جدال ، اجرای این دستور سخت و ناگوار بود ؛ ولی بردگان وظیفه خود را به خوبی انجام دادند و به داخل سنگرهایشان رفتند و به مراقبت مشغول شدند .
روز بعد بدون هیچ حادثه ای گذشت . دو روز دیگر هم از حمله و هجوم خبری نبود و در تمام این مدت غلامها از سنگرهایشان تكان نمی خوردند و فکری جز مقابله در سر نداشتند ، ولی اسپارتاکوس فکر دیگری داشت. به همین جهت از اردو دور شده، در داخل کوهستان به جستجو پرداخته بود.
۹: اسپارتاکوس جستجو می کند
او ساعتها در کوه گردش می کرد و به گذرگاهها سر می کشید تا شاید بتواند برای شکستن خط محاصره و بیرون بردن سپاهش از آنجا راهی پیدا کند و هر بار که به اردو بر می گشت ، از ذخیره غذائی خبر می گرفت و بیشتر توجهش به گودال آبی بود که در روز سوم حتى قطره ای هم آب در آن وجود نداشت .
روز چهارم فرا رسید. در این روز غلامان از کمی جیره غذائی بنای شِکوه را گذاشتند و اسپارتاکوس ، در حال خنده ، به آنها می گفت که اگر خیلی گرسنه هستند خوب است کمرشان را محکمتر ببندند و وقتیکه صحبت از تشنگی به میان می آوردند ، دست به زمین می برد و ریگی بر می داشت و به انها می داد تا بمکند!
در اردوی پائین ، لژیونرها ، مثل همیشه ، مشق می کردند و رژه می رفتند و به کار خودشان مشغول بودند .
وقتی که اسپارتاکوس از يك گردش طولانی برگشت چهره اش روشنتر شده بود و لبخندی رضایت بخش بر لب داشت .
او بلافاصله چند نفر از افسرانش را پیش خواند و دستور داد که هر يك دسته ای کوچک از غلامان را بردارند و به صخره های بالاتر بروند و پیچکهای محکمی را که در آنجا روئیده است بکنند و به اردوگاه بیاورند.
پیچکها حاضر شد . در این موقع اسپارتاکوس دسته های دیگری را مأمور کرد که از الیاف آنها طنابهای بلندی بافند .
بافندگان کار خود را با عجله انجام دادند و طنابها را حاضر کردند. بعد اسپارتاکوس به آزمایش آنها پرداخت .
۱۰ : نقشه اسپارتاکوس چه بود
شب فرا رسید. اسپارتاکوس یارانش را دور خود جمع کرد و نقشه و هدف خود را برای آنها شرح داد . آنوقت دسته کوچکی را انتخاب کرد تا به هر کجا که می رود او را همراهی کنند. بقیه بردگان هم به دو دسته تقسیم شدند: یک دسته چادرها را به علامت استراحت برپا کردند و دسته دیگر سنگهای بزرگی را غلطانده ، بالای سر لژیونرها به حالت آماده برای پرتاب ، در آوردند .
همه این کار ها با احتیاط و بی سر و صدا انجام شد . پس از آن، همه آمدند و دور اسپارتاکوس را گرفته، در انتظار دستور بعدی او نشستند .
سکوت همه جا را فرا گرفته بود و تنها صدایی که شنیده می شد صدای نگهبانهای طرفین بود که طبق رسوم و عادات نظامی، بدینوسیله هوشیاری و آمادگی طرفین را به هم اعلام می کردند.
۱۱: اجرای نقشه
اسپارتاکوس و یاران برگزیده او طنابها را برداشته ، با احتیاط از میان صخره ها گذشتند و به پرتگاه عمیقی رسیدند که کوه را به دو قسمت می کرد . در این قسمت چند درخت تنومند دیده می شد.
اسپارتاکوس و همراهانش طنابها را به تنه درختان محکم کردند و به آنها آویزان شدند و خود را از کوه پائین
کشیدند .
بعضی از طنابها کوتاه بود . چند نفر از آنها فاصلة انتهای طناب تا زمین را با پرش طی کردند و و همگیشان سالم به ته پرتگاه رسیدند .
کمی بعد، آن دسته کوچک به نزدیکی اردوگاه لژیونرها رسیدند و در آنجا مخفی شدند و در حالی که شمشیرهایشان را در دست داشتند به انتظار نشستند.
عاقبت صدای مخصوص یکی از نگهبانان بلند شد . این علامت آغاز شبیخون بود . بلافاصله سنگهای بزرگی که از پیش آماده شده بودند به پایين غلتیدند و بر سر لژيونر ها فرود آمدند و اردوی آنها را برهم زدند.
وقتی که اسپارتاکوس و یارانش به اولين چادر هجوم بردند، آخرین سنگ به پائین پرتاب شده بود. آنها چنان نعره ایی کشیدند که انگار از حلقوم صدها نفر بیرون می آمد و با این صدا لژیونرها دست و پای خود را بیشتر گم کردند و بی سلاح و با سلاح به طرف کوه ، که بردگان چون سیلی از آن سرازیر شده بودند ، فرار کردند و خود را در دام آنها انداختند.
صبح روز بعد در آنجا حتي يك لژیونر هم دیده نمی شد . آنها یا کشته شده، یا فرار کرده بودند؛ اما تجهیزات و وسائلشان را در اختیار سپاه اسپارتاکوس قرار گرفته بود.
این پیروزی نه تنها قدرت سپاه اسپارتاکوس را بیشتر کرد ، بلکه باعث شد که شهرت شکست ناپذیر بودن لژیونرهای رمی نیز از بین برود .
به این ترتیب، در سال ۷۱ قبل از میلاد، فرمانروائی دوساله بردگان بر دامنه کوهها آغاز شد و اسپارتاکوس سپاهش را از وزوا حرکت داد و به طرف شمال به راه افتاد.
۱۲: سنای رم دستور می دهد
اسپارتاکوس به هرجا می رسید با استقبال بردگان روبرو می شد و در هرکجا جمعی از آنها به قشون او می پیوستند.
در همین موقع سناتورهای رم از پشت تریبونی که در اختیار داشتند با لحنى شمرده سخن می گفتند و در حالی که وقار خود را حفظ کرده بودند می خواستند خطری که موجودیت امپراطوری را تهدید می کرد از میان برداشته شود .
در این مدت ، پنج بار و هر بار ، دوسپاه کامل، برای سرکوبی بردگان فرستاده شد. اما هر دفعه ، اسپارتاکوس با پنج ستون از غلامانی که از سراسر ایتالیا آمده و به سپاه او ملحق شده بودند با آنها به جنگ برخاست و مجبورشان کرد که عقب نشینی کنند .
او همیشه ، قبل از آنکه با سپاه رم روبرو شود ، بوسیله غلامانی که هنوز در شهرها مانده بودند، از نقشه دشمنانش خبردار می شد و آنها را به دام می انداخت .
در ظرف این دوسال، یعنی پنج مرتبه ای که سپاه رم از اسپارتاکوس شکست خورده بود ، لژیونرها ، دو بار بدون همراه داشتن سر « آن وحشی » به رم باز گشته بودند، بدون آنکه بتوانند از جایزه هنگفتی که برای این کار در نظر گرفته شده بود ، استفاده کنند. اما در عوض ، هر بار با نیشخندهای موقّراته سناتورها روبرو می شدند و بار دیگر خودرا برای جنگی که امیدی به پیروزی آن نداشتند، آماده می کردند.
۱۳: اوضاع تغییر می کند
عاقبت روزی رسید که اسپارتاکوس با نودهزار غلام شورشی که از او اطاعت می کردند ، خود را قادر به انجام کارهای بزرگتری دید و فکر کرد که باید به كمك این نیرو سرزمین ایتالیا را که زادگاه غلامان نبود ، ترك كند. از این جهت ، سپاهش را به سوی تپه های وطنش ، تراس ، برد .
سپاه بردگان در این راهپیمائی به مشکلاتی برخورد: اسپارتاکوس فکر کرد که بهتر است به سرزمینی که کینه و انتقامی در آن نباشد برود و به سپاهیانش دستور داد که به سمت شمال برگردند و آنها را بدون برخورد با مانعی، تا گذرگاهی که از آلپ می گذشت برد و بعد، آنها به طرف سرزمینهائی که به خارج از ایتالیا منتهی می شد ، رفتند :
در آغاز این راه، اسپارتاکوس برای اولین بار ، با مخالفت گروهی از یارانش روبرو شد. این عده غلامانی بودند که نمی خواستند دامنه های حاصلخیز و پربرکتی را که صاحب شده بودند ، ترك كنند. اسپارتاکوس به بحث با آنها پرداخت و برای ادامه راهی که در نظر داشت ، دلایل بسیاری آورد، اما آنها به هیچوجه قانع نشدند.
در این زمان، سنا، لژیونرها را از کشورهای دیگر فرا می خواند و رم، برای وارد آوردن ضربت قطعی به سپاهیان اسپارتاکوس خود را آماده می کرد و این موضوعی بود که اسپارتاکوس بارها آن را پیش بینی کرده بود و همیشه در بحث با یارانش ، روی آن تکیه داشت.
خطر، قطعی و حتمی بود و اسپارتاکوس نمی توانست درباره درست بودن پیش بینی های خود اصرار نکند . او هر بار که فرصتی پیش می آمد، همه ضررهائی را که از ماندنشان در ایتالیا ایجاد می شد ، به یارانش گوشزد می کرد و درآخر ، وقتیکه نتوانست عقیده اش را به آنها بقبولاند، گفت که اگر لازم باشد ، خود به تنهائی خواهد رفت . اما این تهدید هم در آنها اثری نکرد و آن عده در عقیده شان پابرجا ماندند . و آن وقت او دانست که مجبور است با یارانش بماند و بر گردد: به جایی بر گردد که سرانجام آن دفاع و مرگ بود.
سپاه بردگان، بدون رهبری اسپارتاکوس گروهی غارتگر بی نظم بیش نبود و حتماً در همان برخورد اول از لژیونر های جنگ دیده و با انضباط شکست می خورد . اسپارتاکوس با بی میلی دستور بازگشت داد .
۱۴: معامله با دزدان دریائی
مدتی بعد ، اسپارتاکوس چند نماینده برای معامله با دزدان دریائی سیراکوز ، که دریای مدیترانه را کمینگاه خود ساخته بودند فرستاد . سیسیل پناهگاه این گروه بود. از آنجا بود که دزدان دریائی سیراکوز به دریا می رفتند و به کشتی ها حمله می کردند .
نمایندگان اسپارتاکوس در این جزیره با آنها وارد مذاکره شدند و موافقت شد در مقابل مبلغی ، که همه آن پیش پرداخت بود افراد اسپارتاکوس بوسیله چند کشتی، از راه گذرگاه باريك جنوب، به خارج ایتالیا برده شوند. .
پس از این موافقت ، تراسی غول پیکر با سرعت قوایش را به طرف جنوب هدایت کرد . آنها پس از چند روز به محل مقرر رسیدند و منتظر کشتیها شدند اما دزدان دریائی به قول خود وفا نکرده ، پس از گرفتن پولها کشتیهایشان را برداشته ، رفته بودند .
۱۵: رم فکر چاره قطعی می کند
سرانجام دولت رم تصمیم گرفت سپاه اسپارتاکوس را در هم بکوبد و غائله ای را که حیثیت امپراطوری را لکه دار کرده بود برای همیشه از بین ببرد. از این جهت به مارکوس لیسینیوس کراسوس بزرگترین سردار رمی مأموریت داده شد که با هشت لژیون کامل برای جنگ با اسپارتاکوس برود . اما کراسوس در پیروزی خود تردید داشت.
در این زمان سردار بزرگ دیگری بنام پمپی که با کراسوس رقابت داشت ، از اسپانیا بر می گشت . کراسوس که نمی خواست بهانه ای به رقیب خود بدهد ، با آنکه از لحاظ مخارج، محدود و در مضیقه بود ، سپاهش ، را که همه سربازانی کارکشته و آزموده بودند برای جنگ آماده کرد و به راه افتاد. طولی نکشید که به مقصد رسید.
۱۹: پایان و سرنوشت
در آنجا سپاه کراسوس بصورت نیم دایره ای درآمد و غلامان را محاصره کرد و راه فرار را بر آنها بست .
اسپارتاکوس به سرنوشتی که در انتظار سپاهیانش بود کاملا آگاهی داشت.
با آنکه بتنہائی قادر بنجات خود از راه دریا بود ، اما در چنین موقعیتی تر کردن بارانش را دور از جوانمردی دانست، و تصمیم خود را گرفت .
او جای افرادش را تغییر داد و بهترین مردانش را به پهلوهای سپاه فرستاد و امیدوار بود که سربازان کراسوس را ، پیش از آنکه حمله کنند ، با یورش به عقب نشینی وادار سازد .
اما این بار حساب او نمی توانست درست درآید؛ زیرا بردگان بر اثر زندگی خوش و آرامی که در این اواخر داشتند همگی سست و تن پرور شده بودند.
یورش آغاز شد. از همان لحظه های اول سرنوشت جنگ معلوم بود . لژیونرها که مانند کمربندی آهنین سپاه اسپارتاکوس را احاطه کرده بودند به کشتار بردگان دست زدند . کم کم بردكان روحیه خود را از دست می دادند و از مقابله با لژیونرها پرهیز می کردند .
اسپارتاکوس سوار بر اسبی سفید بود و مرتباً شمشیرش را به چپ و راست می زد، لژیونرها را می کشت و در عين حال به این طرف و آن طرف می تاخت و افرادش را به جنگ تشویق می کرد و به آنها می گفت :
– « این آخرین جنگ ماست ، جنگ مرگ و زندگی است. »
اما این حرفها نمی توانست در برابر لژیونرهائی که سوریه را فتح کرده و با جنگ و ستیز از میان جنگلهای آلمان گذشته و نیز قبائل وحشی لیدی را سر جای خود نشانده بودند قدرتی ایجاد کند. آنها همچون طاعون در میان بردگان افتادند و به قلع و قمعشان پرداختند و سرانجام توانستند آنها را شکست دهند. اسپارتاکوس باقیمانده قوای خود را جمع کرد و به قلب سپاه کراسوس زد تا شاید بتواند راه فراری پیدا کند ؛ و اگرچه توانست افرادش را عبور دهد اما آنها بوسیله لژیونرهای سوار تعقیب شدند و چون خسته و وامانده بودند، در دامنه کوهی از رفتن باز ایستادند ، پشت به کوه کردند و مانند پلنگهای زخمی جنگیدند .
آنها چندین بار حمله لژیونرها را دفع کردند اما هربار از عده شان کاسته می شد.
در یکی از این حملات، لژیونری گمنام ، نیزه ای را که به زمین فرورفته بود بیرون کشید و خودش را به نزدیکی اسپارتاکوس ، که مشغول جنگ بود رساند و آن را در پشت او فرو کرد.
تراسی غول پیکر بر زمین افتاد. بلافاصله این خبر در میدان جنگ پخش شد . بردگان اسلحه های خود را بر زمین انداخته، به طرف شمال فرار کردند .
لژيونرها به تعقیب آنها پرداختند و بردگان وحشت زده به زودی با سپاه پمپی که از اسپانیا برمی گشت روبرو شدند .
کشتار به انتها رسید.
به این ترتیب، حادثه عجیبی که دو سال تمام، امپراطوری بزرگی را به خود مشغول داشته بود، پایان پذیرفت.
«پایان»
کتاب « اسپارتاکوس» (جلد 15 از مجموعه کتابهاي طلائي) توسط انجمن تايپ ايپابفا از روي نسخه اسکن قديمي، چاپ 1344، تهيه، تايپ و تنظيم شده است.
(این نوشته در تاریخ 22 فوریه 2024 بروزرسانی شد.)