داستانهای امام زمان (عج):
ادّعای حلاّج و رسوایی او!
ابو نصر، هبة اللّه بن محمّد کاتب، نوه دختری محمّد بن عثمان میگوید:
… روزی حلاّج در نامهای خطاب به ابوسهل نوبختی که از رؤسای شیعه بود، نوشت: من وکیل صاحبالزمان علیه السلام هستم و مأمورم که این نامه را برای تو نوشته و آنچه که از یاری و نصرت خواسته باشی برایت آشکار سازم، تا دلت قوّت گیرد و در نیابت من تردید نکنی!
ابو سهل پاسخ داد: من با توجّه به دلایل و معجزاتی که به دست تو آشکار شده است، کار کوچکی دارم که برای کسی مثل تو، بسیار آسان است، و آن این است که من پیر شدهام و موهایم سپید گشته است و برای این که هسمرانم از من به جهت پیری دوری نکنند، مجبورم هر روز جمعه آنها را خضاب کنم. از تو میخواهم که کاری کنی که ریش سفیدم سیاه شود تا از زحمت این همه رنگ خلاص شوم و بتوانم از نزدیکی با آنها لذّت ببرم. اگر این کار را انجام دهی مطیع تو شده و به سویت خواهم آمد و سخنانت را تأیید نموده، مُبلّغ مذهبت خواهم شد. البته با این کار، نسبت به تو بصیرت مییابم و از کمک به تو دریغ نخواهم داشت.
وقتی حلاّج این مطلب را شنید، دانست که اشتباه کرده و پاسخی نداد.
ابوسهل هم جریان را به طنز و شوخی نزد همه نقل میکرد. به طوری که کوچک و بزرگ از آن مطّلع شدند. و همین باعث رسوایی او و نفرت مردم از او شد.