آزادی
نوشته: عبدالرحمن رزندی
نقاشی: مجید اخوان
سال چاپ: 1368
برای گروه سنی «ب»
تايپ، بازخوانی، ويرايش تصاوير و تنظيم آنلاين: انجمن تايپ ايپابفا
به نام خدا
روزی بود، روزگاری بود. در زمستان سردی، سگ وحشی جوانی آرام آرام از میان برفها می گذشت. پس از اینکه چند قدمی برمی داشت، می ایستاد و به دقت به اطراف خود نگاه می کرد. خیلی گرسنه و لاغر بود، مدتها بود که شکار خوبی به چنگش نیفتاده بود، دنبال لقمه چرب و نرمی می گشت، اما همه جا پر از برف بود. هیچ حیوانی در کوه و دشت دیده نمی شد.
گوسفندها در آغل های گرم خود می خوردند و می خوابیدند. در دل شبها جز آوای ترسناك گرگهای گرسنه صدایی شنیده نمی شد. سگ جوان قصه ما به تنهایی دنبال شکار می گشت. به هر جا سری می زد، می گشت تا غذایی گیر بیاورد.
نزدیکهای غروب به يك مزرعه بزرگ رسید. وارد مزرعه شد، سگ بزرگ و نیرومندی را در برابر خود یافت. سگ خیلی سر حال بود. از سگ وحشی ترسی نداشت. آن هم این سگ لاغر و مردنی، با تعجب و غرور نگاهی به سگ بیچاره انداخت، پوزخندی زد و با خودش گفت: «سگ بیچاره و بدبخت به چه روزی افتاده است!»
سگ وحشی ترسید و از ناچاری به سگ سلام کرد، کاری نمی توانست بکند، چون سگ از او خیلی قویتر بود. از طرفی می دانست که در مزرعه به این بزرگی باید سگهای دیگری هم باشند.
سگ با خشم و غرور پرسید: «اینجا چکار داری؟ برای چه به اینجا آمده ای؟ حتماً دنبال شکار می گردی. اما مواظب باش، اگر کوچکترین خطایی بکنی، تکه پاره ات می کنم، فهمیدی؟»
سگ وحشی بیچاره که می دید کاری نمی تواند بکند، جلوی خشم خود را گرفت، کوشید تا از راه دوستی و ملایمت سگ را آرام کند. .
سگ وحشی با ناله و زاری گفت: «دوست عزیز، من گرسنه و درمانده ام، روزهاست که چیزی نخورده ام، خوب می دانی که همه جا پر از برف است و غذایی پیدا نمی شود، آمدم پیش تو تا کمکی به من بیچاره بکنی.»
سگ وحشی این را گفت و به پسمانده غذای سگ چشم دوخت، دلش می خواست حمله کند و همه آن غذاها را بخورد، اما هر طور بود جلوی خودش را گرفت.
سگ دلش به حال او سوخت، با ملایمت به او گفت: «می خواهی بعد از این زندگی راحتی داشته باشی؟ دیگر از گرسنگی رنجی نبری؟»
او با خوشحالی گفت: «البته که می خواهم، مگر دیوانه ام که این پیشنهاد را رد کنم!»
سگ گفت: «خیلی خوب، اول باید از خوی بد خود دست برداری، خوی درندگی، یعنی مثل ما سگها اهلی بشوی. از ارباب اطاعت کنی، هرچه دستور داد انجام بدهی، بعد می توانی نگهبان خوبی برای مزرعه باشی، جلو دزدها را بگیری و نگذاری دزدی از مزرعه حیوانی یا چیزی بیرون ببرد. کار تو فقط همین است، من هم می دانم که می توانی این کار را به خوبی انجام بدهی، آیا حاضری؟»
او از بس گرسنه بود، بدون درنگ گفت: «البته که حاضرم، شما غذای خوب و فراوان به من بدهید، من هم نمی گذارم پای کسی به داخل مزرعه برسد.»
بعد با خودش گفت: «این کار، کار مهمی نیست. نه زحمتی دارد و نه دردسری. در عوض می توانم زندگی خوبی داشته باشم. تا کی از گرسنگی رنج بکشم؟ تا کی در میان برف و یخبندان به دنبال شکار، این طرف و آن طرف، بدوم؟ چرا پدران ما به این موضوع توجهی نداشتند؟ چرا در این باره کوتاهی کرده اند؟ چرا آنها مثل دیگر سگها رام و اهلی نشدند؟ این آزادی به چه دردی می خورد؟ جز گرسنگی و بدبختی نتیجه ای ندارد؛ اگر پدران ما به این مسئله توجه می کردند، اکنون همه ما زندگی راحت و خوبی داشتیم، بعد از این راحت می خورم و می خوابم، من دیگر نمی خواهم آزاد باشم و در میان برفها بگردم. کاش از اول با این سگ مهربان و عاقل آشنا می شدم.»
سگ به آرامی گفت: «خوب، دوست عزیز، حالا که سر عقل آمدی و حاضر شدی، پس بیا مزرعه را به تو نشان بدهم، بعد هم تو را به ارباب خودم معرفی کنم.»
آنها با هم راه افتادند تا سگ مزرعه را به او نشان بدهد. هنوز خیلی راه نرفته بودند که زوزه سگی به گوششان رسید، او با تعجب از سگ پرسید: «دوست عزیز، این سگ چرا زوزه می کشد؟»
سگ گفت: «چیز مهمی نیست، سگهای مزرعه خیلی تنبل شده اند، می دانی که مدتی است کاری جز خوردن و خوابیدن ندارند، گاهی هم نافرمانی می کنند. ارباب هم چاره ای ندارد، جز اینکه با شلاق آنها را ادب کند. سگ باید اطاعت بکند، سزای نافرمانی و اطاعت نکردن از دستور ارباب، شلاق است و بس. او صاحب ماست و به ما غذا می دهد که از او اطاعت بکنیم.»
سگ وحشی کم کم به معنی اسارت و نوکری پی می برد، اما هنوز نمی دانست که چکار باید بکند. کمی دورتر زنجیری دید، از سگ پرسید: «دوست عزیز، این زنجیر برای چیست؟»
سگ گفت: «ما که نمی توانیم آزادانه بگردیم یا جایی برویم. هر موقع که لازم باشد، ارباب ما را به زنجیر می کشد. آن زنجیر مال من است، هر کدام از سگها زنجیری دارند، ببین چه زنجیر خوبی است، غصه نخور برای تو هم زنجیری می خرند. زنجیر خوبی، مثل زنجیر من.»
سگ وحشی سرانجام معنی اسارت را به خوبی دریافت. به تفاوت آزادی و نوکری پی برد، به زنجیر و غذاهای پسمانده نگاهی کرد و سری تکان داد. به یاد دشتهای بیکران، کوهها، جنگلها و گوشت گرم و تازه شکار افتاد.
سگ همچنان از زندگی خوب و راحت و غذای فراوان حرف می زد، اما سگ وحشی اکنون دیگر به حرفهای او توجهی نداشت. لحظه ای ایستاد. با اینکه از گرسنگی به شدت رنج می برد به سگ گفت: «خداحافظ دوست عزیز، این زندگی خوب و راحت و غذای فراوان و اسارت و نوکری به شما ارزانی باد. برای من آزادی از هر چیزی گرانبهاتر است. من آزاد به دنیا آمده ام و باید آزاد باشم. از گرسنگی مردن بهتر از این اسارت و خواری است. حالا می فهمم چرا پدران ما آزادی را با آن همه درد و رنجی که برایشان داشت پذیرفتند. خداحافظ، دوست عزیز، این سفره رنگین مال شما.»
تا سگ به خود آمد، او از نظرش ناپدید شده بود.
«پایان»
کتاب داستان «آزادی» نوشته عبدالرحمن رزندی توسط انجمن تايپ ايپابفا از روي نسخه اسکن، چاپ 1368، تايپ، بازخوانی و تنظيم شده است.
(این نوشته در تاریخ 23 فوریه 2024 بروزرسانی شد.)