آرزوی یک اردک
نوشته: جان پیلگریم
تصویرگر: استوکس می
ترجمه افسون
سال چاپ: 1352
تايپ، بازخوانی، ويرايش تصاوير و تنظيم آنلاين: انجمن تايپ ايپابفا
همراه با پاره ای اصلاحات جزئی در متن
به نام خدا
وقتی که «جو» سینه سرخ به «والتر» گفت که یک اردک، شبیه به او دیده که در رودخانه زیر مزرعه «توت جنگلی» مشغول شنا بوده، «والتر» کاملاً به هیجان آمده بود. «والتر» تنها اردک مزرعه «بلاک بری» بود که اغلب اوقات در تنهائی به سر می برد.
این خیلی خوب می شد که یك اردک دیگر هم وجود داشت که با او هم صحبت می شد.
او غدغدکنان گفت : «خیلی متشکرم «جو» از اینکه این خبر را به من دادی. من بهتر است بروم و شبیه خودم را ببینم.»
جو گفت : «مواظب باش والتر! به خاطر بیاور دفعه قبل که به دهکده رفتی چه اتفاق افتاد.»
و «والتر» قول داد که مواظب خود باشد.
دفعه قبل يك سگ سیاه بزرگ او را گاز گرفته بود و بدین جهت چشمش ترسیده بود و دوست نداشت که بار دیگر آن واقعه اتفاق بیفتد.
پس با احتیاط کامل خود را به رودخانه انداخت و شروع به شنا کرد و همینطور که می رفت با خودش می گفت: « ای کاش ، يك اردک زیبایی باشد که بخواهد به آن قسمت رودخانه بیاید و با من زندگی کند. »
در اطراف دومین پیچ رودخانه او يك اردک سفید را که گردنش خم شده بود دید و آن وقت گفت: «صبح بخیر ، مادام ، اسم من والتره. »
او گفت: «صبح بخير آقا ، اسم من «وینی فِرِد» است . من خوشحال می شوم اگر به من بگوئید که این رودخانه به کجا می رود ؟ چون تازه به این قسمت آمده ام و هیچ جا را بلد نیستم.»
«والتر» گفت: «چرا نه ، مسلماً! . من درست از همان جائی آمده ام که این رودخانه می رود، و انتهای آن به مزرعه بلاک بری ختم می گردد. اگر دوست داشته باشید که با من بیائید، من شما را به آنجا می برم و با دوستانم آشنا می کنم .»
آنوقت «وینی فرد» و «والتر» با وقار تمام پهلو به پهلوی هم بر روی آب رودخانه شنا کردند و به طرف مزرعه رفتند.
وقتی که به دومین پیچ رودخانه رسیدند ، مزرعه بلاک بری و آقای «اسمایل» برزگر را آنجا دیدند که نزديك خانم «اسمایل» ایستاده بود .
«والتر» گفت: «بایستی موقع شام باشد، آیا مایلید اینجا بمانید و شام را با ما صرف کنید؟ آقا و خانم «اسمایل» خیلی مهربان هستند . من مطمئنم که آنها از دیدن شما خوشحال می شوند.»
«وینی فرد» گفت: «من خیلی دوست دارم اینجا بمانم ، چون خیلی گرسنه هستم. پس هردوشان مثل دو شاخ شمشاد به طرف اطاقك مزرعه راه افتادند.
خانم «اسمایل» گفت : «سلام والتر، آیا امروز دوستی با خودت به اینجا آورده ای ؟ خوردنی زیادی برای هردوی شما هست.» و سپس مقدار زیادی خیسانده مالت جلوی «والتر» و «وینی فرد» گذاشت.
وقتی که تمام غذاها را خوردند و شکمشان سیر شد، هردو اردک پهلوی هم در ساحل رودخانه به خواب رفتند.
پس از مدتی «وینی فرد» بیدار شد، گردن و بالهایش را دراز کرد و با خودش گفت : «ای کاش می توانستم همیشه در مزرعه بلاك بری بمانم . » اما هیچ کس از او درخواست نکرده بود که در آن محل بماند.
بنابراین احساس کرد که باید سعی کند تا راه خود را پیدا نموده و به مزرعه صاحب خویش بازگردد.
وقتی که والتر از خواب بیدار شد وینی فرد به او گفت : «من بایستی بروم.»
والتر، غدغدکنان گفت : « اوه ، خواهش می کنم نروید، من گاهی اوقات در اینجا یک اردک تنها و بی کس هستمو دوست دارم که تو همیشه نزد ما بمانی ، من مطمئن هستم که از نظر آقا و خانم اسمایل، هیچگونه اشکالی نخواهد داشت.»
آنوقت وینی فرد آهی کشید و گفت : «اوه والتر عزیزم، این منتهای آرزوی من است.» و سپس گفت که اصلاً دوست ندارد که به مزرعه قبلی خود برگردد، چون سگ آنجا، دوست دارد که همیشه اورا دنبال کند و آزارش دهد.
«والتر» گفت: «تو اینجا همیشه در امان هستی! «راستی» (سگ بلاک بری) با اردک ها مهربان است وضمناً من همیشه نزد تو خواهم ماند.
بدین ترتیب «وینی فرد» در مزرعه بلاک بری باقی ماند، و والتر هم از این جهت افتخار می کرد و خوشحال شده بود از اینکه توانسته خانه اش را با يك اردک زیبای دیگر تقسیم کند و سپس تصمیم گرفتند يك خانواده باهم تشکیل دهند و با اردک های کوچولویشان یك مزرعه دوست داشتنی تر درست کنند.
«پایان»
کتاب داستان «آرزوی یک اردک» توسط انجمن تايپ ايپابفا از روي نسخه اسکن قديمي، چاپ 1352، تايپ، بازخوانی و تنظيم شده است.
(این نوشته در تاریخ 23 فوریه 2024 بروزرسانی شد.)