آبگوشت میخ
(قصه عامیانه سوئدی)
برگرفته از کتاب: آبگوشت میخ (منتخبی از قصههای عامیانه اروپای شمالی، شرقی و مرکزی)
مترجم: اصغر رستگار
نقاش: محسن حسنپور
چاپ اول: 1372
تايپ، بازخوانی، بهینهسازی تصاویر و تنظيم آنلاين: انجمن تايپ ايپابفا
به نام خدا
یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود.
یک روز یک کولی خانهبهدوش گذرش به جنگلی افتاد. هر چه گشت بلکه شب نشده سرپناهی بجوید آلونکی چیزی پیدا نکرد. دیگر داشت ناامید میشد که یکهو میان درختها نوری به چشمش خورد. رفت جلو دید یک کلبه است. نگاه کرد دید اجاقش بار است و آتشش به راه. تو دلش گفت: «آخ که چه کیفی دارد آدم بنشیند جلو آن آتش یک شکمی از عزا دربیاورد.»
همان وقت سروکله پیرزنی پیدا شد.
کولی سلام کرد و گفت: «شب شما به خیر. خدا قوت!»
پیرزن جواب داد: «عاقبت شما به خیر. از کدام طرف میآیی، بهسلامتی؟»
کولی جواب داد: «از آن پایین پایینهای خورشید و بالابالاهای ماه. حالا هم دارم برمیگردم سر خانه زندگیام، چون از این دوروبرها که بگذریم جایی نیست زیر پا در نکرده باشم.»
پیرزن گفت: «آه؟ پس باید آدم دنیادیدهای باشی. حالا چی شده گذرت به اینجا افتاده؟»
کولی گفت: «والله، دنبال یک سرپناه بودم شب را توش سر کنم.»
پیرزن گفت: «صحیح، که اینطور. بیزحمت دمت را بگذار روی کولت، تشریفت را ببر. شوهرم خانه نیست. خانه من هم کاروانسرا نیست هر لاتولوتی از راه رسید سرش را بیندازد پایین بیتعارف بیاید تو.»
کولی گفت: «خانمجان، تصدق آن گیس سفیدت بروم. آدم خوب نیست اینقدر بداخم و غریب آزار باشد. ناسلامتی هردومان آدمیم. به قول شاعر: بنیآدم اعضای یکدیگرند.»
پیرزن گفت: «دِه؟ اعضای یکدیگرند؟ کدام دمبریدهای همچو فرمایشی کرده؟ مثلاً بفرمایید ببینم کدام بنیآدمی میآید تو این بیغوله بیدروپیکر، دستی زیر پروبال من کند؟ نخواستیم. بنیآدم منی آدم ارزانی خودت. خدا روزیت را جای دیگر حواله کند. برو یک سوراخ دیگر واسه خودت پیدا کن.»
اما این کولی هم لنگه بقیه همپالگی هاش پررو و سمج بود. به این مفتیها از میدان درنمیرفت. هر چه پیرزن چشمغره رفت و بدوبیراه گفت، او وایستاد و مثل سگهای گرسنه دم جنباند. خلاصه، آنقدر عز و چز کرد و پیزی لای پالان پیرزنه گذاشت که بالاخره پیرزن از رو رفت و لُنگ انداخت. رضایت داد مرد بیاید تو، شب را همان کف اتاق بخوابد.
کولی که آدم شوخوشنگی بود و یک ریز سر زبانش شعرهای نغز و آبدار حاضر و آماده داشت، تو دلش گفت: «درویش هرکجا که شب آید سرای اوست. چو سیلاب خواب آمد و مرد بُرد – چه بر تخت سلطان چه بر دشت گُرد.»
وارد کلبه که شد دید نه، پیرزنه آنقدرها هم که نشان میداد آدم چغر و گوشتتلخی نیست. منتهی از آن زنهای خسیس و ناخنخشکی است که جان به عزراییل نمیدهد. از آن ارقههایی که مدام ناله میکنند و غر میزنند. این بود که گردنش را کج کرد و با یک زبان چرب و نرم بهش گفت: «بیزحمت اگر داری یکچیزی بده بخورم که از گشنگی دارم تلف میشوم.»
پیرزن نه گذاشت و نه برداشت، صاف برگشت گفت: «خوردنیم کجا بود، مرد حسابی؟ من خودم صبح تا حالا کوفت هم نگذاشتهام دهنم.»
کولی از آن ناقلاهای روزگار بود، دید با این حرفها دردی از شکم دوا نمیشود، گفت: «بمیرم الهی، نه نه جان. چرا زودتر نگفتی؟ پس تو هم باید گشنه ات باشد. خیلی خب، خیلی خب، عیبی ندارد. تو هم بیا یکلقمه با ما بزن.»
پیرزن گفت: «زرشک! صنار بده آش، به همین خیال باش. موشه تو سوراخ نمیرفت، یک جارو هم به دمبش میبست! میخواهم بینم حضرتعالی خودت چی داری که مهمان هم دعوت میکنی؟»
کولی گفت: «خردمند باشد جهاندیده مرد / که بسیار گرم آزموده ست و سرد. آدم بمیرد بهتر است تا عقلش را از دست بدهد. یک دیگ بیار ببینم، نه نه جان!»
پیرزن دید نه بابا، مثلاینکه خبرهایی است. پا شد رفت یک دیگ آورد داد دست کولی ببیند چه میکند.
کولی دیگ را پر از آب کرد و گذاشت روی آتش. بعد با تمام قدرت زیر آتش را فوت کرد. آتش گر گرفت و شعله کشید. بعد دست کرد یک میخ بلند از جیبش درآورد، سه بار تو دستش گرداند و انداختش تو دیگ.
پیرزنه ماتش برده بود و بر و بر نگاهش میکرد. پرسید: «اینی که درست میکنی، انشاء الله چی میشود؟»
کولی جواب داد: «آبگوشت میخ.» و با ملاقه بنا کرد به هم زدن آب.
پیرزن پرسید: «آبگوشت میخ؟»
کولی گفت: «آره جانم، آبگوشت میخ»
پیرزن خیلی چیزها تو عمرش دیده بود و شنیده بود، اما هرگز ندیده و نشنیده بود که یکی با میخ آبگوشت بار کند. خب، نشنیده بود دیگر، زور که نیست. برگشت گفت: «یادگرفتنش واسه گداگشنههایی مثل ما ضرری ندارد که. من هم بدم نمیآید بدانم این آبگوشت میخ تو چه جور معجونی است.»
کولی گفت: «خردمند مردم هنرپرورند / که تن پروران از هنر لاغرند.»
پیرزن این را که شنید دیگر هیچی نگفت. چمبک زد کف اتاق، خودش را گندله کرد و زل زد به دست مرد که نشسته بود و آبگوشت را هم میزد.
مرد گفت: «با این میخ، خداوکیلی، آبگوشت خوبی میشود بار کرد. چیزی که هست این دفعه ممکن است پرچرب از کار درنیاید. چون، راستش را بخواهی، یکهفتهای میشود که من با همین میخ آبگوشت بار کردهام و خوردهام. البته اگر یکمشت آرد گندم بود توش میریختیم خیلی بهتر میشد. ولی خب، چارهای نیست. باید به همین که هست ساخت.» و باز بنا کرد به هم زدن.
پیرزن گفت: «گمانم یکخرده آرد داشته باشیم.» و رفت و کمی آرد آورد.
کولی آردها را گرفت، یک مشت ریخت تو آبگوشت و بنا کرد به هم زدن. پیرزن هم نشست تنگدلش و هاج و واج یک نگاه به دست مرد میکرد و یک نگاه به دیگ.
کولی همینجور که مشت مشت آرد میریخت تو دیگ، درآمد گفت: «البته این آبگوشت هم بد چیزی از کار درنمیآید. منتهی اگر یکخرده گوشت و یک چند تا سیبزمینی هم میانداختیم تنگش، دیگر نورعلی نور میشد. ولی خب، چارهای نیست. باید به همینکه هست ساخت.»
پیرزن رفت تو فکر. خوب که فکرهاش را کرد یادش آمد چند تا سیبزمینی دارد، بلکه یکخرده هم گوشت. رفت همه را آورد داد دست کولی و باز نشست تنگدلش و زل زد به دست او که داشت همینجور هم میزد.
کمی که گذشت مرد گفت: «عجب آبگوشتی از کار درمیآید! لنگهاش پیدا نمیشود!»
پیرزن گفت: «جلالخالق! آنهم با یک میخ!» و تو دلش گفت: «بابا، این کولی عجب آدم اعجوبهای است!»
کولی گفت: «چیزی که هست اگر یکخرده جو و یککم شیر هم بود میریختیم توش، آنوقت میشد بی رودرواسی شاه مملکت را هم دعوت کرد. چون این آبگوشتی که من میبینم از آن آبگوشتهایی میشود که شاه تو خوابش هم نمیتواند ببیند. آخر میدانی، من خودم چند سالی وردست آشپز شاه بودهام.»
پیرزن که ابهت کولی و مقام و منصب مهمش بدجوری او را گرفته بود، داد زد: «نه بابا! شاه را دعوت کنیم؟ ایدادبیداد!»
کولی گفت: «خب، بله! ولی خب، فعلاً چارهای نیست. باید به همین غذای درویشی ساخت.»
تازه آنوقت پیرزن یادش افتاد که مثلاینکه یککم جو دارد. و شیر هم: «خدا مرگم بدهد، گاومان تازه زاییدهها!» رفت و هر دو را آورد.
کولی همه را گرفت ریخت تو دیگ و بنا کرد به هم زدن. پیرزن هم نشست و زل زد به دست او. همان جور یک نگاه به دیگ میکرد، یک نگاه به دست او.
یکھو کولی میخ را درآورد و گفت: «غذا حاضر است. بفرمایید. میتوانیم بنشینیم، یک شکم درستوحسابی از عزا در بیاریم. منتهی راستش را بخواهی، شاه و شهبانو هر وقت از اینجور آبگوشتها میخورند یک عالمه مخلفات دیگر هم میبندند تنگش. اما خب، چارهای نیست. باید به همین که هست ساخت.»
این دفعه خود پیرزن پیشاپیش دستبهکار شده بود و تو دلش میگفت حالا که شاه مملکت اینجوری غذا میخورد، مگر ما آدم نیستیم؟ بگذار یکبار هم که شده ما هم مثل آدمهای حسابی غذا بخوریم و با این کولی دورهگرد ادای شاه و شهبانو را در بیاریم، چه میشود مگر؟ آسمان به زمین میآید؟ یکراست رفت سراغ دولابچه و یک ظرف پنیر و یکخرده گوشت نمکسود و چه و چه برداشت آورد. یکباره نگاه کرد دید میز پر شده از خوردنیهای جورواجور. تو عمر درازش یک همچو بخوربخوری راه نینداخته بود! فکرش را بکنید، آنهم با یک میخ بیقابلیت! بیاوببین از اینکه یک چنین راه باصرفهای برای درست کردن آبگوشت پیدا کرده بود چه گردویی با دمش میشکست. نمیدانست با چه زبانی از کولی تشکر کند!
القصه. دوتایی نشستند و خوردند و کیف کردند. آنقدر خوردند که هر دو از حال رفتند و خوابشان گرفت. کولی پا شد آمد کف اتاق دراز بکشد، پیرزن نگاه کرد و به خودش گفت: «این که درست نیست. نه والله، اصلاً درست نیست. یک همچین آدم کلهداری بیاید کف اتاق بخوابد؟ خدا مرگم بدهد! پس تختخواب به چه دردی میخورد؟»
اصرار بیش از این نمیشد. مرد تو دلش گفت: «به این میگویند سورچرانی شب عید! راستی که عجب زن نازنینی است! خوشا به سعادت آن مشنگهایی که با یک همچو ملنگ هایی سروکار دارند.» رفت و راحت روی تختخواب خوابید.
صبح که شد، هنوز چشمهایش را وانکرده دید یک فنجان قهوه دبش دم دستش حاضر و آماده است. صبحانه را خورد و تازه وقتیکه میخواست راه بیفتد پیرزن درآورد یک اشرفی گذاشت کف دستش و
گفت: «خیر پیش، بهسلامت، دستت درد نکند، خوب چیزی یادم دادی. از امروز خیالم تخت تخت است، چون دیگر بلدم با یک میخ بیقابلیت یک آبگوشت چربوچیلی درست کنم.»
کولی همینطور که داشت دور میشد گفت: «آره، دیدی که، هیچ کاری نداشت. فقط کافی است یکخرده مخلفات بهش اضافه کنی.»
پیرزن دم در ایستاد و با نگاه بدرقهاش کرد و در دلش گفت: «یک همچو آدمهایی راستی راستی از آسمان نازلشدهاند.»
(این نوشته در تاریخ 17 دسامبر 2020 بروزرسانی شد.)