گزیدهای از ادبیات جهان برای کودکان و نوجوانان
ترجمه: عبدالحسین سعیدیان
سال چاپ: شهریور 1353
تهیه، تایپ و تنظیم آنلاین: انجمن تایپ ایپابفا
فهرست داستانها
جزیره گنج: رابرت لوئی استیونسون
به نام خدا
جزیره گنج: رابرت لوئی استیونسون
رابرت لوئی استیونسون (۱۸94- ۱۸50) در اسکاتلند بدنیا آمد. از کودکی ضعیف ورنجور بود. پس از تحصیلات متوسطه وارد دانشکده مهندسی شد و موفقیتی شایان توجه به دست آورد، اما بعد از چندی بتحصیل حقوق پرداخت و هر روز ضعف جسمی بروی مستولی میشد؛ اما هیچگاه از نوشتن دست نکشید و با یکی دو مجله نیز همکاری میکرد تا اینکه با مادام اسبورن آمریکائی ازدواج و در یکی از جزایر ساموآ در اقیانوس آرام در چهار سال آخرعمر زندگی کرد. هنگامی که آخرین کتابش را دیکته میکرد براثر سکته قلبی درگذشت. برخی از آثار وی بدین قرار است: پرنس اوتو، فرزند ربوده شده، کاتریونا، عمارت کلاه فرنگی، تفریحات شب درجزیره، هشت سال آشوب در ساموآ – دکتر جکیل و جزیره گنج.
یک نفر مشتری با سر و وضعی عجیب وارد یک قهوه خانه ساحلی شد. وی ناخدای پیری بود که علائم زخم بر روی صورت داشت؛ و تقریباً همه وقتش را صرف نوشیدن عرق نیشکر میکرد. چون به قهوه خانه وارد گردید و پشت میزی نشست از جیم پسر صاحب قهوه خانه خواهش کرد که اگر مردی را با یک پای چوبی دید که به قهوه خانه وارد یا در آن حدود وحوالی دیده شد وی را از وجودش آگاه گرداند، کاپیتان پیر اساساً برای یافتن آن مرد یک پا از این سو به ان سو سفرمی کرد و برای پیدا کردن مرد پا چوبی با مشکلات و حوادث بسیار، دست و پنجه نرم میکرد.
از میان مردمی که تصادفأ و از روی اتفاق وارد قهوه خانه شدند مردی بنام بلاک داگ بود که به محض دیدن ناخدای پیر با وی به جنگ و نزاع برخاست. آنگاه مردی نابینا کاغذی که بر روی آن نقطهای سیاه قرار داشت به کاپیتان داد. بعد از اینکه ناخدا از نزاع با بلاک داگ دست کشید حریف خود را در مقابل خویش مرده یافت و این معمائی بود که میبایستی در جای خود روشن و جریانها و اتفاقات آن بازگو شود.
کاپیتان محرمانه به جیم گفت که میبایستی تا پس از مرگش چمدانی که نزد صاحب قهوه خانه میگذارد مخفی بماند و کسی از وجود آن با محتویاتش مطلع نشود. جیم و مادرش در چمدان را گشودند تا پولی را که ناخدای پیر بدانها بدهکار بود بردارند، اما عدهای مانع شدند که چمدان برای بررسی محتویاتش شکسته شود و اینکه درون چمدان چه چیزی قرار دارد؟
جیم پس از اینکه در چمدان را گشود درون آن بستهای یافت، آن را در حضور دکتر و اسکوایر ترلاونی باز کرد. در آن بسته نقشهای از یک جزیره که گنجی را یک نفر دزد دریائی به نام فلینت پنهان کرده بود نشان میداد. اسکوایر ترلاونی تصمیم گرفت که یک سفر سریع برای یافتن گنج آغاز کند.
جویندگان جزیره گنج یک کشتی بادبانی برای رسیدن به آن جزیره ودست یافتن گنج آماده ساختند و مردی را بنام لانگ جان سیلور که یک پای چوبی داشت برای آشپزی خویش برگزیدند. کاپیتان کشتی خود را به ناخدا اسمولت که چندان به اغاز چنین سفر خیالی پرخطری راضی نبود سپردند وسفر آغاز گردید و کارکنان لنگر بر کشیدند و کشتی از ساحل دور و دورتر شد و بهسوی مقصد مبهم و مرموز خویش رهسپار گشت.
روزی جیم در یک بشکه چوبی سیب که در بالای سر لانگ جان سیلور یک پا قرارداشت پنهان شد و از زبان عدهای ملاح شنید که توطئهای ضد اسکوایر ترلاونی و دوستانش طرح کرده میخواستند نقشه را ربوده جای جزیره گنج و محلی که گنج در آن پنهان شده بود را بیابند و اسکوایر ترلاونی و جیم را از گنج محروم و اساساً آنان را نابود سازند و در نتیجه نقشه را از چنگ اسکوایر خارج کنند.
روزها و شبهای بسیار گذشت و کشتی همچنان دل دریا را میشکافت و با امواج خروشان میجنگید تا اینکه سرانجام به جزیره رسیدند درحالیکه دکتر، جیم و اسکوایر ترلاونی سخت مواظب خود بودند تا مبادا سیلور و یارانش بنابودی آنها موفق شوند. همین که به خشکی رسیدند کاپیتان به سیلور و عدهای از ملاحان دستور داد به خشکی قدم گذارند و به جستجوی گنج پردازند. جیم بدون دردست داشتن یادداشت و بی آنکه به دنبال کسی برود خود به تنهائی به جستجو پرداخت. جیم از دیدن قتل یک نفر ملاح وفادار به اسکوایر ترلاونی که از دستور سیلور یکپا سر باز زده و در پیدا کردن گنج با آنان همگامی نکرده و گریخته بود و درنتیجه کشته شد سخت ترسید. هنگامی که دکتر، اسکوایر ترلاونی، کاپیتان و عدهای مردان قابل اعتماد بی خانمان در جزیره پنهان شدند، زبانههای کینه ودشمنی میان طرفداران ترلاونی و سیلور یکپا بلندتر ونسبت به یکدیگر بی گذشت تر و در از میان بردن افراد یکدیگر بی رحمی و قساوت فراوان داشتند و دزدان دریایی نیز بر جمع ساکنان جزیره افزوده شدند.
جیم هنگامی که بطور دیوانه واری از میان جنگل جزیره مشغول دویدن بود به یک نفر دریانورد پیر برخورد که از زمان فلینت در آنجا مانده وبه نام بن گان بود که با دیدن جیم تقاضای کمک برای خود و دوستانش کرد.
جیم شتابان به نزد اسکوایر ترلاونی رفت تا وضع افراد سرگردانی را که در جزیره دیده همچنین آنچه را که ملاح پیر برایش گفته بود بازگوید.
در زیر یک پرچم صلح موقتی و متارکه نزاع، لانگ جان سیلور و دزدان دریائی قول دادند که در مقابل تضمین حفظ جان خود نقشه جزیره گنج را پس بدهند. دزدان دریایی به دسته اسکایر ترلاونی حمله کردند و در یک نبرد تن به تن وحشیانه از هر دو طرف عدهای سخت زخمی و کشته شدند.
کمی بعد دکتر، بن گان را به یک کشتی بادبانی برد وجیم با یک کرجی تنه درخت سر رسید و مانع گردید که کشتی بادبانی به چنگ دزدان دریائی بیفتد وبه سرعت پیش راند تا به مقابل جزیره رسید.
جیم قدم به ساحل نهاد. درحالیکه یک نفر ملاح زخمی به او اندرز داده بود که یک دزد دریائی میکوشد که آن پسر را بکشد، اما جیم خود را با انداختن به آب دریا نجات داد. آنگاه جیم راه خود را بهسوی خانهای چوبی انتخاب کرد.
اما خانه چوبی بوسیله بقیه دزدان دریائی تصرف و جیم اسیر شد، ولی لانگ جان سیلور او را بخشید و گروگان گرفت.
سیلور خبر مییابد که دزدان از وضع و موقع خود امیدواری ندارند لذا تصمیم گرفت که آنها را با نقشهای که از دوستان جیم به چنگ آورده بود آرام و امیدوار و مطلع کند.
آنگاه دکتر برای مراقبت زخمیها وارد و موفق شد که با جیم صحبت کند.
سیلور خوشحال بود، برای اینکه دکتر تعهد کرد که اگر او جیم را ببخشد، زندگی او را نجات بدهد. خوشبختانه دزدان دریائی به جستجوی گنج پرداختند و جیم را با خود بردند.
آنها از میان جنگل گذشتند و آواز کسی را شنیدند. صدای بن گان بود. دزدان دریائی ترسیدند، اما جائی را که نقشه نشان میداد پیدا کردند.
یک واقعه تعجب آور آنها را پریشان کرد… همه آنها گودالی خالی از گنج یافتند. دزدان دریائی دریافتند که سیلور میخواهد آنها را بکشد، وکوشیدند تا او را بکشند. ورود بن گان و دکتر آنها را متفرق ساخت. بن گان گنج را مدتها پیش میان غاری پنهان کرده بود.
گنج را بر روی کشتی بادبانی که به سوی انگلستان به راه افتاده بار کردند و دزدان را در ساحل و در میان جنگل رها کردند.
در اولین بندر، سیلور با مقداری از گنج گریخت و از آن به بعد جیم درباره دزدان دریائی چیزی نشنید.
دیوید کاپرفیلد: چارلز دیکنز
چارلز دیکنز (۱۸۷۰-۱۸۱۲) در خانوادهای فقیر به دنیا آمد. دوران کودکی و جوانی را با تهیدستی دست به گریبان بود و از سالهای تاریک و تیره زندگی دوران نخستین جوانی خویش تصویرهای کاملی در آثار خویش منعکس کرد.
سبکی دلاویز وطنزآمیز داشت. این نویسنده رئالیست آثار جالبی از قبیل: داستان دو شهر – آرزوهای بزرگی ۔ نیکلا نیکل بای – سمساری کهنه – سرود کریسمس – دوریت کوچولو- دیوید کاپرفیلد و اولیور تویست خلق کرد.
قهرمان داستان ما دیوید کاپرفیلد، در خانهای با صفا در حومه شهری در انگلستان تولد یافت. ۶ ماه پس از تولد دیوید، پدرش درگذشت. او سالهای حساس نخستین زندگی نوجوانی را تحت مراقبت مادر جوانش کلارا و پرستارشان خانم پگوتی گذرانید.
چندی بعد شخصی بنام استون به زندگیشان وارد شد و آقای مورد استون میان دیوید و مادرش قرار گرفت. وی مردی عبوس بود، زیرا بین کلارا و مورد استون غالباً ملاقاتهائی صورت میگرفت و دیوید بی علت وسبب از آقای مورد استون تنفر داشت.
پگوتی تصمیم گرفت برای دیدن برادرش که در ساحل یا روث که در یک کرجی کار و در آن ناحیه زندگی میکرد برود، دیوید نیز همراه پگوتی به ساحل یارموث رفت؛ و اوقات خوشی را در آنجا گذرانید اما در بازگشت به نزد مادرش خبر یافت که آقای مورد استون با مادر او ازدواج کرده است.
خانم مورد استون زنی بدمنظر و بدخو و سخت گیر بود و با برادرش مورد و مادر دیوید زندگی میکرد. کلارا که زنی خنده رو و مهربان بود اصرار داشت که خواهر شوهرش با آنها زندگی کند زیرا بدخوئی وی را قابل تحمل میپنداشت. دیوید بیچاره همیشه مورد سرزنش ناپدریش، آقای مورد استون قرار میگرفت.
دیوید را به مدرسهای درلندن فرستادند. نمای خارجی مدرسه دیوارهای بلند تیره و کثیف داشت. زندگی و تحصیل در درون آن برای نوآموزان و دانش آموزان، پرملالت بود و اغلب، زندگی برای دیوید در سالِن هاوس، غم انگیز و دردناک بود. تنها مایه تسلی و روزنه امید دیوید و دوستانش، امید بزرگتر شدنشان بود.
هنگامی تراژدی زندگی دیوید غم انگیزتر وملال آورترگشت که مادرش کلارا را از دست داد. چه با مردن مادرش و رفتن پگوتی از خانه آنها، پس از یک ماه اندوه و نومیدی فراوانی به دیوید رو آورد. دیگر دیوید را به مدرسه و نزد دوستان جوانش نفرستادند. در عوض ناپدریش وی را به انباری در لندن برای شستن بطریهای شراب فرستاد.
دیوید همه رنجها و مشکلات را با جثه و قلب کوچکش تحمل میکرد و در خردسالی زندگی پر رنجی را میگذرانید.
دو سال در انباری تاریک و کثیف درحالیکه با موشها مونس وهمدم بود و کورمال کورمال درآن جای تاریک راه میرفت و با خستگی و نومیدی بشستن بطری میپرداخت گذرانید و آرزو میکرد که روزی از این بلاها رهائی یافته، زندگی بهتر و تازهای بیابد.
دیوید در یک اطاق تاریک که متعلق به خانواده مکاور بود میخفت. بهزودی آنان دوستان صمیمی و خوبی با هم شدند. هنگامی که دیوید در آنجا بود غذای کمی صرف میکرد، برای اینکه آقای مکاور همیشه مقروض بود، از این رو دیوید برای آن خانواده غصه میخورد و برای کمک به آنها با شدت هرچه تمامتر کار میکرد.
دیوید تصمیم به فرار از لندن گرفت. به خاطر داشت که مادرش به او گفته بود که خالهای دارد که در نزدیکی دوور زندگی میکند و دیوید مصمم شد که هرطور ممکن است خالهاش را بیابد؛ بنابراین همه دارائیش را در دستمال بزرگی گذاشت و پیاده از جاده طولانی کناره دریا براه افتاد.
دیوید پس از پیاده روی بسیار و فروختن ژاکتش برای خرید غذا به دوور رسید، درحالیکه خسته، دل آزرده و کثیف بود. سرانجام به کلبهای روستای کوچک که یک باغ زیبای گل در جلو آن قرار داشت و خانم بتسی تروت وود در آن زندگی میکرد رسید و با خود میگفت آن زن مرا از نزد خود نخواهد راند، آیا به من توجهی میکند ومرا به خانه خویش راه میدهد؟
خانم تروت وود زنی عبوس، اما صورتی باصفا و چشمانی درخشان داشت. دیوید هقهقکنان گفت: «من پسر خواهر خاله شما هستم. آن زن گفت اره آقای ارباب! و روی جاده باریک باغ به زمین نشست و خانم تروت وود پسرک را به حال آورد و او را به درون خانه برد و بر روی یک نیمکت چوبی گذارد.
مرد نسبتاً ساده پیری بنام آقای دیک در خانه خانم بتسی تروت وود زندگی میکرد و او برای به دست آوردن دل دیوید و ایجاد دوستی با پسرک یک بادبادک هوا کرد. دیوید و دیکی باهم مسافتی به دنبال بادبادک راه رفتند. هنگامیکه آقای مورد استون برای پس گرفتن دیوید به خانه خاله بتسی آمد. خانم تروت وود تصمیم گرفت که دیوید را با خود نگهدارد و به ناپدری وی پس ندهد.
دیوید در کانتربوری به فراگرفتن علم ادامه داد و در خانه یک نفر وکیل بنام ویکفیلد زندگی میکرد و دوشیزه آگنس دختر زیبای آقای ویکفیلد خانهداری و امور منزل را اداره میکرد.
ازآنپس دیوید با آن حقوقدان زندگی میکرد و به دستور او به مدرسهای نزدیک خانه میرفت. مدیر مدرسه مردی خوشخو و با پسران دوست بود و مدرسه برای نوجوانان جای نشاطآور و شادی بخشی بود. سالها گذشت و دیوید به مطالعاتش تا هفدهسالگی ادامه داد، آگنس را دیوید مثل یک خواهر دوست میداشت و آگنس زنی جوان و زیبا شد؛ اما و اکنون دیوید تصمیم گرفته که برای خویشتن حرفه و شغلی برگزیند. خالهاش پیشنهاد کرد که هنگامیکه دیوید در لندن بسر میبرد به لندن برود و پگوتی را در لندن ببیند.
در لندن دیوید یک نفر دوست قدیمی خود را بنام استیر فورث که از دوران اولین مدرسه با او آشنا شده بود ملاقات و از او دعوت کرد که چند روزی در خانهاش بماند.
هنگامیکه دیوید دوباره از خانه بیرون آمد، استیرفورث با او رفت و آنها با پگوتی عزیز و دوست داشتنی و برادرش ملاقات کردند.
دیوید و خالهاش تصمیم گرفتند که برای ورود به دانشگاه در دفتر حقوقدانی کارآموزی کند و وکیل نیز انجام پارهای کارها را به دیوید سپرد.
دیوید دوباره آگنس را دریک غرفه (لژ) تاتر ملاقات کرد، آگنس برای اولین بار از دیدار دیوید لذت برد اما خجالت کشید، برای اینکه دیوید خیلی مشروب الکلی نوشیده بود.
کمی بعد آگنس به او گفت که اوریا هیپ منشی پدرش میکوشد که وی را به عقد ازدواج خود در آورد.
دیوید برای دیدن خانهای که در آن تولد یافته و گورستانی که پدر و مادرش در آنجا آرمیده بودند رفت. همچنین در مراسم تدفین آقای پارکیس شوهر پگوتی شرکت کرد و وقتی بدانجا رسید که جسد پارکیس را به خاک میسپردند، پگوتی آرام و قرار از کف داده و به خاطر از دست دادن شوهرش سخت مضطرب شده بود و با دیوید به لندن آمد تا برای اقامتش در این شهر اقدامی بکند.
کارفرمای دیوید آقای اسپنلو اغلب پگوتی را برای با صفا و تمیز کردن خانه زیبایش دعوت میکرد. در آنجا بود که دیوید، دورا، دختر زیبای اسپنلو را ملاقات کرد. دورا دیوید را برای شرکت در جشن تولد خود دعوت کرد. دیوید با کراوات و پوتین نامناسبی که پوشیده بود وارد مجلس جشن شد و درحالیکه سرووضعی نامطبوع و نامناسب داشت شاخهه ای گل را با خود برای دختر آورد. به دورا گفت که او را دوست میدارد و آن دو پنهانی با هم نامزد شدند.
چون دیوید به خانه اجارهایاش بازگشت متحیر شد زیرا که خاله خود و آقای دیک را دید که گربه و قناریها و همه اثاثه خود را همراه آورده و منتظرش بودند. خالهاش گفت: «من خانه خراب و بدبخت شدم! کلبه روستائی وباغچه خود را در دوور با راهنمائی غلط دیگران فروختم و پول آنرا گرفتم برای اینکه به لندن بیائیم و در این شهر زندگی کنیم»
همه آن روز را دیوید درباره حل مشکلات و رفع گرفتاری خالهاش صرف کرد.
دیوید با سپاسگزاری و امتنان، پست منشی گری مدیر پیرش را در کانتربوری، از دکتر استرونگ که اکنون ویلایی زیبا در حومه لندن داشت پذیرفت.
اوقات دیوید صرف اجرای اوامر و کارهائی میشد که در دوور آقای اسپنلو به وی واگذار میکرد. آقای دیک با نسخه برداری و کپیه کردن لوایح به دیوید کمک میکرد.
هنگامی که دیوید فکر کرد که بایستی به دورا نامزد خود بگوید که چطور فقیر بوده و از آنچه آقای اسپنلو میگوید خیلی افسرده خاطر و غمگین گشت، چرا که میخواست نامزدی خود را به علت اینگونه گرفتاریها با دورا به هم بزند تا دورا آزاد باشدو از ین بابت، پریشان و نگران نباشد. روزی همینکه پدر دورا با درشکهاش بهسوی خانه خود میرفت ناگهان میمیرد. دورا برای ملاقات خالههایش میرود و دیوید اغلب به دیدن وی میآید و دورا را تسلی میدهد تا اندوه مرگ پدرش را تا حدی فراموش کند.
اوریاهیپ نابکار، اسباب زحمت و ناراحتی بود و ناراضی که دیوید وارد میدان عمل شده و قدرتی به سان ویکفیلد وکیل کسب میکند، همچنین میخواست با دختر آقای ویکفیلد دوشیزه آگنس ازدواج کند؛ و نیز قصد داشت که میان دکتر استرونگ و همسرش با نسبت دادن اینکه همسر دکتر کس دیگری را دوست دارد به هم بزند و شخص فاسق را دیوید معرفی کرد. از ین رو دکتر سخت برآشفت و او را آدمی پست و رذل نامید!
دیوید نوشتن گزارشها و نطقهای پارلمانی را فرا گرفت، بهزودی شغلی به دست آورد که بتواند زندگی خود را تأمین کند. درواقع دیوید خوب کار و پیشرفت میکرد. روی همین اصل خانهای راحت اجاره کرد و تصمیم گرفت با دورا ازدواج کند. مراسم عقد کنان و زناشوئی درجائی مناسب، روشن و در یک صبح آفتابی صورت گرفت و این واقعه برای همه مردمی که از عشق و دلدادگی دیوید نسبت به دورا آگاه و نسبت به او علاقه مند بودند لذت بخش و دلپذیر بود.
زوج جوان در خانه کوچکشان خوشحال و خوشبخت بودند، اما دورا از خانه داری چیزی نمیدانست. تا اینکه دوستشان ترادس برای شام به خانه این زوج آمد، دورا نتوانست غذاها را خوب طبخ و میز پذیرائی را آماده و از مهمان خویش بطرز شایستهای پذیرائی و مهمانی را به آبرومندی برگزار کند.
دیوید یک روز عصر در راه خانه خود گدائی را دید که جلو در خانه خالهاش ایستاده، دیوید خاله خود را دید که به ان مرد گدا پول میدهد، پنهانی خالهاش گفت که این مرد شوهر سابقش بوده که به علت بدخلقی خاله از وی جدا شده است. خاله باین جهت به آن مرد پول داد که بی درنگ آنجا را ترک گوید، اما وی برای مطالبه پول بیشتر میآمد.
کاپرفیلد و ترادس یک نامه غیر منتظره از دوستشان مکاور دریافت کردند و آقای مکاور کسی بود که دیوید در لندن برای نخستین بار در خانهاش زندگی میکرد و از آنها خواهش کرده بود وی را ملاقات کنند. آقای مکاور اکنون برای اوریا هیپ کار میکند. همه آنان به خانه خانم تروت وود رفتند. در آنجا مکاور به انها گفت که اوریا یک دزد بوده و کلاهبرداری کرده، و گفت میخواهد همه کارهای زشت و اعمال پلید اوریا را شرح دهد. از ین رو دیوید، خالهاش، آقای دیک، ترادس و میکاور با شتاب به قصد کانتربوری به دفتر ویکفیلد رفتند. آقای ویکفیلد حقوقدان بیمار بود، همینکه همه این جمع وارد خانه وکیل شدند اوریا نتوانست تعجب و نگرانی خود را پنهان کند. آقای مکاور ناگهان فریاد برآورد اگر در روی کره زمین یک نفر آدم پست باشد، آن یک نفر نامش هیپ است! وآنگاه با شرح وتفصیل ازاعمال نادرست و معاملات غیرقانونی اوریا پرده برداشت.
سلامت و تندرستی دورا در معرض خطر قرار گرفت و روزبروز لاغرتر وضعیف تر و از زیبائی و طراوت وی کاسته میشد. دیوید دورا را تر و خشک میکرد و پائین و بالا میبرد تا اینکه دورا دیگر نتوانست از تخت خواب برخیزد و بوسیله آگنس و خاله بتی مراقبت و پرستاری میگشت. هر روز دورا ناتوانتر و رنجورتر میگردید تا اینکه شبی در میان بازوان آگنس جان سپرد وسگ کوچکش نیز بهزودی پس از وی مرد.
دیوید با خالهاش به بیمارستانی رفتند که شوهر خاله در آنجا مرده بود.
خاله گفت: «با مردن شوهرم آقای دیک اندوه و غم پایان ناپذیری برایم به جا ماند و این مصیبت و غصه ابدی مرا از پا در خواهد آورد و یارای تحمل این درد و رنج را ندارم».
با دیوید به یارموث رفت. در آنجا طوفانی بزرگ برخاسته و امواج خروشان دریا قایقها را همچون پرکاهی باین سو و آن سو پرتاب میکند و مشاهده کرد که چه نبرد سهمناکی میان کشتی شکستگان با طبیعت خشمگین درگرفته و بادبانها و کشتیها چقدر در برابر امواج خروشان حقیر و دستخوش غرق و نابودی هستند. امواج خشمگین خرد کننده به کشتیها میخورد. مردی به تخته پاره کشتی چسبیده بود، پسر خواهر پگوتی میکوشید که به کسانی که در حال غرقش دن هستند کمک کند اما خود به کام امواج فرو رفت و کشته شد.
دریای طوفانی جسدی را به ساحل خود افکند، آن جسد مردی بنام استیرفورث دوست زمان مدرسه دیوید بود که بر تیرک و دکل کشتی چسبیده بود.
اوریا میکوشید آقای مکاور را به علت بدهکاری توقیف کند از این رو خانواده مکاور برای رهایی از فقر وتهیدستی انگلستان را به قصد مهاجرت به استرالیا ترک میکند.
دیوید خیلی دل افسرده و تنهاست، به ایتالیا و سویس سفر و برای استراحت گردش میکند تا به این وسیله قدری خود را آرامش دهد.
دیوید در بازگشت از سیر و سفر، نخست به ملاقات آقا وخانم ترادس میرود. اطاق پذیرائی آنان دفتر کار نیز بود تا اینکه رفته رفته توانستند جای بهتری فراهم کنند.
دیوید و ترادس برای ملاقات یک نفر زندانی به زندان رفتند. وقتی دچار تعجب شدید شدند که اوریا هیپ مقصر و خیانت پیشه را در زندان تک سلولی یافتند که به جرم فریب و کلاهبرداری به زندان انداخته بودند.
داستان دیوید بطرزی شادی بخش وشادمانه به پایان رسید برای اینکه خود یک نفر وکیل دادگستری معروف شده و اگنس به مسریش درآمد (همسر دوم). بچههایشان برای این زن و شوهر سرور و شادی به ارمغان آوردند.
آیوانهو: سر والتر اسکات
سر والتراسکات (1832-1771) درشهر ادینبورگ اسکاتلند در خانوادهای که به علم و دانش علاقه مند بودند چشم به جهان گشود.
در کودکی در دامن طبیعت ومیان مناظر زیبا پرورش یافت. در مدرسه به پشتکار و ذوق ادبی سرشار و استعداد فراوان مشهور بود. نخست پس از پایان تحصیلات به کار وکالت دادگستری پرداخت و در مدت ۱۶ سالی که به این کار اشتغال داشت به دامن ادبیات آویخت و دیری نگذشت که نبوغ درخشان والتر اسکات هویداترگشت.
وصفهای دلپذیر و زنده فراوان در آثارش میدرخشد تا جائی که آدمی خود را همراه با قهرمانان داستان احساس میکند. از رمانهای معروفش آیوانهو است.
چون نرمانها به ساکسونها دست یافتند و بر منطقه انگلستان استیلا پیدا کردند ساکسونها با آنان میانه خوشی نداشتند. ریچارد شیردل به جنگ با کفار (مسلمین) به بیت المقدس رفته بود، اما برادرش جان در غیبت او نایب السلطنه بود و چندان تمایلی به بازگشتن برادر نداشت. حتی در دادن خون بهای سنگینی که اتریشیها برای آزادی ریچارد میخواستند امروز و فردا میکرد و در باطن میخواست که برادرش ریچارد در زندان بمیرد. در این میان مردم از دست جور و ستم حکمرانان بستوه آمده بودند که مردی دلیر بنام رابین هود به رهبری بیچارگان برخاست وعلم طغیان برافراشت. علاوه براین هنوز میان نورمانهای فاتح و ساکسونهای مغلوب دوستی و تفاهم برقرار نشده بود. از ین رو نزاعها و دشمنیهای پنهان و آشکار فراوان میان این دو قوم صورت میگرفت. از میان ساکسونها مردی دلیر و تنومند بنام سدریک در کاخی مجلل و بزرگ در نزدیکی شفیلد میزیست که به نفرت از نرمانها شهرت داشت. حتی خود را سدریک ساکسونی مینامید.
داستان از یک روزغروب تابستان سال ۱194 میلادی شروع میشود: چند تن برای شرکت در مسابقهای میرفتند. شوالیه دلیر به نام سر لبرایان دوبویز گیلبرت که از گروه مدافعان ونگهبانان زوار بیت المقدس بودند برای یافتن سرپناهی درشب هنگام سراغ کاخ سدریک را گرفتند. در راه به گورث خوکچران و وامبا دلقک سدریک برخوردند و با تهدید نشانی کاخ سدریک را گرفتند اما چون به صلیبی فرو افتاده رسیدند نمیدانستند که به طرف چپ بروند یا راست. ولی در پای صلیب زائری تازه از بیت المقدس بازگشته نشسته بود. آنان با راهنمائی وی خانه سدریک را پیدا کردند؛ و این دو شوالیه به نزدیکی خانه سدریک ساکسونی رسیدند که گیلبرت به دوستش گفت مواظب باش که چشمانت با چشمان روونا تلاقی نکند زیرا سدریک پسر خود ولیفرد آیوانهو را بواسطه علاقهای که به روونا پیدا کرده بود تبعید و از ارث محروم و برای شرکت در جنگهای صلیبی اعزام کرده بود. به این ترتیب برای برحذر داشتن از عشق روونا، پسر را به دست سرنوشت سپرده و به میدان جنگهای خونین صلیبی فرستاده بود.
سدریک که از نرمانها نفرت اما به مهمان دوستی و مهمان نوازی علاقه داشت آنها را پذیرفت و با تازه واردین به صحبت نشست و از جنگهای صلیبی و اوضاع و احوال سرزمین مقدس سئوالاتی کرد و در این بین روونا بی تابانه پرسید: آیا از میان شما کسی از حوادث و وقایعی که در میدانهای نبرد گذشته و از آیوانهو پسر سدریک (که به وی خیلی علاقه داشت) اطلاعی دارد؟ زائری که تازه از سرزمین فلسطین باز گشته بود در جواب سئوالات سدریک و روونا چنین گفت: سربازان و سرداران جنگهای صلیبی ضد کفار (مسلمین) میجنگند و دلاوریهای بسیار از خود نشان میدهند و در میان جنگاوران و رزمندگان از آیوانهو و شرح مبارزات و دلیریهایش آنچه در سرزمین مقدس شنیده یا دیده بود بیان کرد. در این میان خبر آوردند که مهمانی تازه وارد سر رسیده است و آن، اسحاق یورک تاجر یهودی همراه دخترش ربکا بود و درخواست سرپناهی یکشبه داشت. سدریک اجازه ورود داد اما گیلبرت گفت آخر وی جهود است ولی سدریک گفت هر که میخواهد باشد. با این حال نوکران سدریک بواسطه تعصبات مذهبی، خود را از سر راه اسحاق به کناری کشیدند و گیلبرت به نوکرش گفت که فردا از این جهود میتوانیم پول کلانی در بیاوریم؛ اما زائر بیت المقدس اسحاق را از نقشه گیلبرت با خبر کرد و او را به محل امنی رساند و اسحاق ضمن تشکر به زائر که آرزومند داشتن زره، اسلحه و یک اسب برای شرکت در مسابقه شمشیر بازی بود داد.
در روز مسابقه بزرگ شمشیر بازی، سدریک، روونا، اته ستین، اسحاق و ربکا نیز حضور یافتند. اته ستین باز مانده آخرین پادشاه ساکسون بود و سدریک میخواست علی رغم میل روونا که آیوانهو را دوست میداشت او را به اته ستین بدهد و امیدوار بود که سرانجام روزی فرمانروای انگلستان خواهد شد. مبارزه شمشیر بازی سواره میان پنج تن نورمانی و پنج تن ساکسونی با صدای شیپور آغاز گشت. جنگاوران به نبرد برخاستند. نیزهها به سپرها میخورد و سرانجام ساکسونها یک یک از اسبها فرو غلتیدند و مسابقه به نفع نرمانها پایان پذیرفت. دو بار دیگر هر بار پنج حریف ساکسونی به مقابله ترمانها شتافتند اما یکی بعد از دیگری مغلوب شدند. سدریک از ین شکستها سخت ناراحت بود و میگفت بخت از ساکسونها روبر تافته که ناگهان سواری وارد میدان مسابقه شد که بر روی سپرش کلمه «دیس اِنهریتیا » (disinheritea) «از ارث محروم شده» حک گردیده بود. اسحاق به دختر خود ربکا گفت گمان میکنم این همان جوان غریبی است که اسلحه و زره بدو دادهام. مرد سلحشور خود را به نرمانها رسانید و شروع به حمله کرد. نبرد سختی با بلند شدن صدای شیپور میان دو شوالیه گیلبرت و جوان غریبه درگرفت و سرانجام گیلبرت بعد از چند نوبت تعویض نیزه و کشیدن شمشیر، داور مسابقه به میان دوید و برنده مسابقه را شوالیه از ارث محروم شده اعلام کرد. داور مسابقه، تاجی برای ملکه زیبائی و عشق بر سر نیزه شوالیه قرار داد و شوالیه محروم از ارث به میان میدان رفت و در مقابل روونا ایستاد و گفت این تاج از آن شماست.
تماشاچیان فریاد برآوردند: شوالیه برنده، ملکهای از میان ساکسونها برگزید! زنده باد ملکه عشق و زیبائی!
اما ناگهان شوالیه پیروزمند بر زمین فرو افتاد و چون کلاه خود از روی صورتش بکنار رفت روونا بی اختیار فریاد برآورد: آیوانهو!
اته ستین به سدریک گفت این جوان پسرت آیوانهو است اما سدریک با سنگدلی گفت این پسر من نیست و راه خانه خویش در پیش گرفت. در این هنگام ربکا و پدرش اسحاق به بالین آیوانهو شتافتند و به پرستاری و نگهداریش پرداختند.
چندی بعد گیلبرت به ملاقات موریس دوبریسی که یکی از بزرگان نرمان بود رفت. موریس به وی گفت میخواهد روونا را به زنی بگیرد. گیلبرت به وی گفت اما دختر سرپرستی دارد که گمان نمیکنم بشود از چنگش خارج کرد. موریس دوبریسی با تأکیدگفت بی رضای خانوادهاش روونا را به زنی خواهد گرفت.
گیلبرت گفت من در این کار به تو کمک خواهم کرد. اینک سدریک و همراهانش در راه بازگشت به قلعه خود هستند. میبایستی ظاهراً از میان جنگل بگذرند.
موریس دو بریسی گفت روونا را میربایم واو را در قلعه رجینالد فرانت دوبوئیوف محبوس خواهم کرد و آنقدر او را در آنجا نگه خواهم داشت تا با من ازدواج کند. همراهان خود را لباس ساکسونها پوشانید و آماده حمله غافلگیرانه گردید که ربکا و اسحاق به سدریک رسیدند و به وی خبر دادند که عدهای یاغی در جنگل کمین کرده و چون ما بیماری با خود داریم اجازه بدهید همراه شما به حر کت و عبور از میان جنگل ادامه دهیم. در این وقت روونا از سدریک خواهش کرد که با درخواست پیرمرد موافقت کند. هنوز مقدار زیادی به داخل جنگل پیش نرفته بودند که حمله مهاجمان از هر سوی جنگل شروع شد. گورث خوکچران و وامبای دلقک از این میان گریختند و سرگردان بودند که به رابین هود برخوردند. رابین هود فهمید که مهاجمان از همدستان موریس دوبریسی و گیلبرت هستند و سدریک و همراهانش را به قلعه رجینافرانت دوبوئیوف بردند.
رابین هود یاران را به یاری طلبید و به خانه راهب توک رفت و در آنجا شوالیهای بلند قامت را پشت سر راهب دید و ماجرای گرفتاری سدریک و همراهانش را بازگفت. شوالیه گفت من یک نفر انگلیسی هستم و حاضرم با دزدان نرمانی بجنگم.
چون اسیران به قلعه رجینا فرانت دوبوئیوف رسیدند موریس و گیلبرت اسیران را جدا کردند. اسحاق را به صاحب قلعه سپردند که از او پول درآورد و فرانت دوبوئیوف نیز وی را به سیاهچال فرستاد و موریس ربکا را با خود برد و صاحب قلعه هزار لیره طلا از مرد جهود خواست، اسحاق گفت اگر دخترم را سالم به من بازگردانی آن مبلغ پول را که خواستهای در اختیارت میگذارم اما صاحب دژ به غلامان دستور داد میلههای گداخته بیاورند و با آنها پیرمرد را داغ و شکنجه کنند. در این وقت بوقی سه بار نواخته شد و فرانت دوبوئیوف گفت اسحاق را شکنجه ندهند تا ببیند چه کسی آمده است و خود را به دم دروازه قلعه رسانید. موریس میخواست روونا را تصاحب کند. همچنین گیلبرت قصد آزار ربکا را داشت. با شنیدن صدای بوق به نزدیک دروازه قلعه رفتند که نامهای از آن سوی خندق به درون قلعه فرو افتاد و در آن نامه رابین هود و چند تن دیگر از صاحب قلعه آزادی اسیران را خواسته بودند. صاحب قلعه و گیلبرت فهمیدند که اینطور نامه گستاخانه نوشتن متکی به پشت گرمی است. رابین هود و سایر کسان خواستار آزادی اسیران هستند، از این رو به بیرون دژ خبر دادند که زندانیان کشته خواهند شد و درخواست یک کشیش کردند اما از مبارزه با رابین هود طفره رفتند و میخواستند به وسیله کشیشی که برای اعتراف مقتولین می اید از سربازان و یاران موریس دوبریسی کمک بخواهند. کشیش وارد شد اما چون به سیاهچال سدریک رسید بر سدریک معلوم شد که وامبای دلقک است؛ و به سدریک گفت شما با پوشیدن لباس و شنل کشیشی از قلعه خارج شوید و به جمع نجات دهندگان به شتابید چه پانصد مرد دلیر آماده حمله به این قلعه شدهاند.
سدریک با پوشیدن لباس کشیشی قصد خروج از قلعه را داشت که پیرزنی جلو وی را گرفت و گفت تو سدریک هستی. من آلریکای ساکسونی هستم که پدر فرانت دوبوئیوف قلعه را از پدرم به زور گرفت و از آن زمان من اینجا سرگردان هستم. تو بیرون برو و حمله به قلعه را شروع کن و من پرچمی قرمز را برفراز شرقی برج میگذارم. همینکه آن پرچم را دیدی به شدت به نرمانها حمله کن. در این وقت فرانت دوبوئیوف در برابر سدریک ظاهر شد و گفت به قلعه فیلیپ دومالووبین برو و این پیام را برسان و از آنها برای ما کمک بخواه. سدریک قول داد که چنین کند.
با خروج سدریک از قلعه و پیوستنش به محاصره کنندگان قلعه، حمله آغاز شد و پس از یک جنگ شدید به درون قلعه راه یافتند و قلعه به آتش کشیده شد. فرانت دوبوئیوف، مجروح، موریس دوبریسی، اسیر چنگال شوالیه سیاه انگلیسی شد و برای نجات آیوانهو مجروح و اسحاق و سایر اسیران به سرعت عمل شد و آنها را از محل شعلههای آتش که قلعه را در کام خود گرفته بود دور ساختند؛ اما گیلبرت ربکا را با خود ربود و از قلعه گریخت و وی را به قلعهای برد و کار محاکمه ربکا آغاز و بهزودی به مرگ محکوم شد؛ زیرا وی را محکمه متهم به جادوگری کرده بود و میخواستند ربکا را با آتش بسوزانند؛ اما وی را خبر کردند که یک تن شوالیه به خاطر وی به جنگ برخیزد؛ اگر مغلوب شد معلوم میشود که خداوند ربکا را گناهکار میدانسته و بایستی سوزانیده شود و اگر غالب آمد معلوم میشود که گناهی ندارد. از ین رو به وی سه روز مهلت دادند. ربکا ماجرا را به پدرش اسحاق خبر داد و روز مبارزه دو شوالیه فرا رسید و گیلبرت به عنوان شوالیه مذهبی نامزد گردید و شیپور نبرد نواخته شد اما کسی برای دفاع از ربکا و مقابله با گیلبرت نیامد. رئیس دادگاه گفت تا مدتی صبر خواهیم کرد شاید کسی برای مبارزه برسد در این وقت گیلبرت به ربکا نزدیک شد و گفت تا وقت باقی است بیا با هم از اینجا فرارکنیم. ربکا به وی گفت گمشو خیانت پیشهٔ حیله گر! در این هنگام سواری از گرد راه رسید و درحالیکه بشدت خسته و وامانده شده بود گفت من برای دفاع ربکا آمدهام و حاضرم با گیلبرت خائن مبارزه کنم.
با به صدا درآمدن صدای شیپور، دو شوالیه به نبرد پرداختند و آیوانهو واسبش به زمین درغلتیدند وگیلبرت نیز که زخم مختصری برداشته بود به زمین افتاد.
آیوانهو همچون تندر برخاست و خود را بر بالای سر گیلبرت رسانید وگفت تسلیم میشوی یا باید ترا بکشم. رئیس دادگاه به بی گناهی ربکا پی برد و ربکا را آزاد کرد.
چندی بعد ربکا و اسحق از انگلستان رفتند و ربکا تا پایان عمر به خدمت درماندگان و بیماران شتافت و در آن وقت اسلوگارد جنگاور، سدریک را ملاقات و از او خواهش کرد که پسرش ویلفرد آیوانهو را عفو و با ازدواج روونا وآیوانهو موافقت کند. سدریک پذیرفت و در مجلس جشن عروسی روونا و آیوانهو نرمانها و ساکسونها شرکت جستند و به این ترتیب نوید صلحی پایدار داده شد و مدتها این دو قوم با هم به مسالمت زیستند.
سفرهای گالیور: جاناتان سوییفت
جاناتان سوییفت (1745-1667) از نویسندگان بزرگ ایرلندی بود که مدتی ریاست کلیسائی را به عهده داشت. همچنین از منتقدان بزرگ انگلیسی بشمار میرفت، چه با لحن استهزاء آمیز و طنز آلود خود بسیاری از عادات زشت مردم میهن خویش را نکوهش میکرد و در راه آزادی و استقلال ایرلند شجاعانه به مبارزه برخاست. نوشتهها واشعارجذابش شیفتگان فراوانی داشته و دارد. سفرهای گالیور – نامههای یک بزاز -یادداشتهای روزانه برای استلا-جنگ کتابها و قصه لاوَک برخی از آثار این نویسنده طنزنویس است.
گالیور درسفری به دریاهای جنوب، هنگامیکه طوفانی شدید وزید کشتی حامل او درهم شکست و طوفان وی را به جزیره لیلی پوت فرو افکند. بعد از مدتی طولانی بیهوشی وخواب، به حال آمد و خود را بر روی زمین بسته به نخهای بسیار و میخکوب به زمین یافت؛ زیرا مردمی که دراطرافش بودند وی را اینطور بسته بودند. آنان خیلی کوچک و دارای قدی حدود ۱۰ سانتیمتر بودند. مردمی که دستها و پاهای گالیور را با نخهای بسیار پیچیده و به زمین میخکوب کرده بودند و به زبان عجیبی صحبت میکردند دراطرافش راه میرفتند. گالیورهمین که خواست برخیزد بواسطه بسته بودن به زمین نتوانست. با چنین وضعی به اطراف نگاه میکرد، این مردم برایش غذا و نوشیدنی آوردند و آنها از جثه بزرگ و اشتهای فراوان گالیور در شگفت شدند. چون غذا و نوشیدنی صرف کرد به خواب عمیقی فرو رفت.
شب هنگام گالیور از ساحل حرکت کرد. چه کار سختی برای آن مردم کوچک اندام بشمار میرفت، اما آنان خیلی با هوش بودند و بهزودی راهی برای به زنجیر کشیدن وی پیدا کردند. پانصد نجار ومهندس یک چهارچوب چوبی ساختند که سه اینچ از زمین بالا بود و با ۲۲ چرخ حرکت میکرد. آن گاری 7 پا طول و 4 پا عرض داشت. گالیور میخواست برخیزد اما با طنابها وسیم های بسیار چنان محکم بسته شده بود که قادر به حر کت نبود و نهصد مرد با ۸۰ قرقره و طناب آنرا میکشیدند. بعد از دو روز، گالیور در معبد بزرگی در کنار شهر گذاشته شد. او دیوار معبد را با پاهایش ویران کرد.
امپراطور و نیزه دارانش برای دیدن گالیور آمدند و مقدار غذائی که به وی خورانیدند برای گالیور خیلی کم ولی برای آدمهای کوچک اندام که هریک از آنان فقط ۱۰ سانتیمتر قامتشان بلندی داشت خیلی زیاد بود.
آنان به فکر افتادند که بهسوی گالیور تیراندازی کنند زیرا تیرها مؤثر نبود، و درنتیجه نتوانستند تصمیم بگیرند که چطور از شر او خلاص شوند. هنگامیکه شنیدند گالیورعده ای از تیراندازان لیلی پوتی را که به او تیر پرتاب میکنند دوست میدارد خوشحال شدند و تصمیم گرفتند او را در میان مردم لیلی پوت نگهدارند. گالیور غذا میخورد و زبان آنها را یاد گرفت، طپانچه ها و تیغهایش سبب تعجب مردمان کوتاه قامت لیلی پوتی گشت.
گالیور از امپراطور خواهش کرد که به او اجازه حرکت بدهد، و در پایان این خواهش مورد قبول واقع شد. اماگالیور قول نداد که کشور امپراطور را ترک نکند ولی تعهد کرد بدون موافقت امپراطورداخل پایتخت، جائی که مردم در خانههایشان ساکن هستند نیاید. او توانست پیامهای امپراطور را به مقصد برساند، مصالح ساختمانی را به طبقات بالای ساختمانها برساند و با دشمنان آنها یعنی قوم بلفسکو بجنگد. گالیور پایتخت امپراطور را که شهر میلدندو نام داشت دیده و از روی ساختمانهای آن میجهید، بی آنکه آسیبی به مردم آن سامان برسد و با دقت و احتیاط به درون کاخ امپراطور وارد شد.
آنگاه تن به آب زد و سرتاسر کانال باریک میان لیلی پوت و جزیره بالفسکو را شنا کرد و پیش از آنکه دریانوردان جنگاور چشم بگشایند بدنه ۱۰ کشتی دشمن را به چند ریسمان بست و همه آنها را به آبهای ساحلی و قلمرو لی لی پوت ها آورد. دشمنان تیرهای بسیار بهسوی گالیور پرتاب کردند وگالیور دستهایش را جلو صورتش گرفت تا به صورتش آسیبی وارد نیاید و بعد از نیم ساعت، در جنگ برنده و بر دشمنان پیروز شد. چندی بعد رؤسای کلیسای امپراطور نسبت به گالیور رفتاری حسادت آمیز در پیش گرفتند و به او تهمت ضدیت با حکومت زدند بنابراین او به بلفسکو پناهنده شد و تصمیم گرفت که با یک کشتی بزرگ به انگلستان بازگردد.
هیچکس در انگلستان داستان ملاقات گالیور را با لی لی پوتها قبول نکرد حتی هنگامیکه گلههای گاو کوچولو را نشان داد که از آنجا به وطنش باز آورده بود. آنگاه گالیور دوباره مشتاق دیدن جاهای دیگر شد؛ و درسال ۱۷۰۲ بر کشتی نشسته، عازم سفر شد تا یکبار دیگر به سفرهای شگفت انگیز خود ادامه دهد. کشتیاش براه افتاد. گالیور و چند دریانورد در جزیرهای از کشتی پیاده و وارد جزیره شدند. در آن جزیره لولهها و بشکههای پرآب بود. گالیور مقداری گردش کرده بازگشت و کمی بعد به ساحل بازگشت که مردان غول آسائی را دید که هریک به اندازه بلندی کلیسائی بودند و دریانوردانش به چنگ آنها اسیر شدند و خود عقب عقب رفت.
گالیور شتابان به مزرعه غلهای رسید و خود را در آنجا در میان بوتههای غله از نظرها پنهان کرد. اندازه و بلندی ذرتها تا ۶۰ پا میرسید. در این هنگام بر ترسش افزوده شد زیرا هفت تن مرد غول آسا با داسهای بزرگ آمدند که غلهها را درو کنند. هنگامیکه آنان به پناهگاه گالیور رسیدند. او به شدت و با صدای خیلی بلند فریاد کشید و یک مرد غول آسا ایستاد تا غلات را ببرد که گالیور میان انگشتان و دستهای آن مرد دروگر قرار گرفت. این مرد گالیور را به خانهاش برد. در آنجا با دیدن یک گربه خیلی بزرگ به وحشت افتاد. با این حال آن گربه آسیبی به گالیور نرسانید.
گالیور بوسیله دختر ۹ ساله گلومدالکتیک کشاورز مراقبت و نگهداری میشد. هنگامیکه درسرزمین مردمان غول آسا اقامت گزید که بدانجا بروبدینگ مگ Brobdingmag میگفتند دختری به مراقبت و پرورش گالیور پرداخت و برای او چند دست لباس مناسب فراهم کرد و در تختخواب عروسکهای خودش خوابانید. دختر همچنین کوشید که زبان خود را به گالیور بیاموزد. پدر دختر تصمیم گرفت او را در مقابل دریافت مبلغی پول به معرض نمایش گذارد لذا گالیور را در جعبهای گذاشته و در بازار و نمایشگاه حیوانات شگفت آور به معرض نمایش گذاشت. مرد کشاورز به گالیور آموخت که چطور جمعیت را سرگرم کند.
به این ترتیب گالیور خیلی مشهور شد تا جائی که ملکه از وی خواست تا به دیدارش برود. ملکه از دیدن گالیور وخردی جثه و کوچکی اندامش سخت شادمان ومتعجب گشت و او را از کشاورزی که گالیور را به چنگ آورده بود به هزار قطعه طلا خرید. ملکه یک نفر را در کاخ خود به مراقبت و نگهداری گالیور گماشت. برای گالیور در روی میز ملکه میز و صندلی کوچکی میگذارند تا آنجا نشسته، همراه ملکه غذا صرف کند.
ملکه لقمهای که برای بلعیدن برمیداشت آنقدر زیاد بود که غذای ۱۲ نفر انگلیسی را کفایت میکرد. یکبار کوتوله قصر ملکه، گالیور را به درون یک ظرف بزرگ خامه هول داد و در نتیجه نزدیک بود که گالیور میان خامههای ظرف غرق شود.
گالیور روزی جعبهای را که برای نمایش وی آورده و او را در آن گذاشته بودند ربود و از آن به عنوان قایق استفاده کرده و خود بوسیله عقابی بیرون پرید. گالیور ترسان و لرزان منتظر بود و فکر میکرد که عقاب او را نجات خواهد داد. عقاب جعبه را با گالیور بلند کرد و تا روی دریا برده، بر روی آب افکند وگالیور شادمان در روی آب با آن جعبه شناور در حرکت بود و بعد از مدتی گالیور از درون جعبه بیرون آمد و روی سطح آن قرار گرفت تا اینکه بوسیله یک کشتی نجات یافت. گالیور به وسیله یک کشتی دوباره به انگلستان بازگشت و این بار نیز هیچکس داستان سفر شگفت آور اخیر وی را باور نکرد.
رابینسون کروزو: دانیل دفو
دانیل دفو (1660- 1731) نویسنده نامدار انگلیسی پس از تحصیل، برای حمل و فروش کالا به کشورهای ایتالیا، اسپانیا، آلمان و فرانسه سفر کرد؛ اما بهزودی ورشکست و مدتی نیز منشی دادگستری شد. پس از مدتی به کارهای سیاسی سرگرم گردید ولی رفته رفته از سیاست کناره و به ادبیات انس و علاقه یافت و به نوشتن پرداخت. تاریخ جنگهای شارل هفتم، خاطرات یک سوارکار، رابینسون کروزو برخی از آثار این نویسنده است.
رابینسون کروزوی جوان به خانوادهای خوشبخت از بازرگانان یورکشایر انگلستان تعلق داشت که علاقهای به تحصیل رشته حقوق نداشت و نمیخواست مانند پدر خود حقوقدان و وکیل دادگستری شود. از این رو برخلاف میل پدر به جای رفتن به مدرسه حقوق بر یک کشتی سوار شد و در لندن به دریانوردی پرداخت. کشتی در کام طوفانی سهمگین گرفتار و درهم شکسته شد اما وی نجات یافت.
در لندن یک نفر ناخدای کشتی دوستانه از رابینسون خواهش کرد که با هم رهسپار سفرهای دریایی شوند و به تجارت پردازند و خط سیر خود را نیز به مقصد گینه که در ساحل غربی آفریقاست معین کردند. این سفر دریائی موفقیت آمیز بود.، اما درسفر دوم دریائی کروزو اسیر دزدان دریائی گشت وبرده آنان شد.
رابینسون با همدستی ورفاقت دوستی با یک قایق کوچک گریخت. بعد از مدتی تشنگی، به ناحیهای از ساحلی وحشی رسیدند و هنوز درست پا به خشکی نگذاشته بودند که مورد حمله شیری قرارگرفتند، ولی کروزو با شلیک تیر موفق به کشتن شیرگردید. یک کشتی پرتغالی آنها را نجات داد و به برزیل در آمریکای جنوبی برد. کروزو در برزیل به کار کشتکاری مشغول گردید اما هنوز اسیر سرنوشت و دستخوش حوادث هولناک بود زیرا همسایگانش از وی خواهش کردند که دست به یک سفر دریائی به خاطر آنها بزند و کروزو پذیرفت وسفر خود را با کشتی آغاز کرد؛ اما درحین سفر و دریانوردی طوفانی سخت سهمناک برخاست، کشتی را همچون پر کاهی به این سو و آن سو پرتاب وخرد کرد و از آن همه مسافر وسرنشینان کشتی جز وی کسی نجات نیافت و کروزو به تنهائی به ساحل جزیرهای افتاد. کروزو از ین واقعه سخت دچار اضطراب و برای اولین بار نومید و دچار کابوس یأس گشت واز ترس حمله جانوران وحشی سخت دستخوش وحشت گردید و از شدت ترس برخود میلرزید و از تنهائی درهراس بود. از ین رو شب هنگام بالای درختی رفت.
صبح روز دیگر، کشتی درهم شکستهاش را دید که در نزدیکی ساحل فرو افتاده، لذا به آب زد و خود را به آن رسانید و پس از دیدن مقداری اثاثیه و لوازم به ساحل بازگشت و با به هم بستن تنه چند درخت قایقی ساخت و بارها واثاثه موجود در کشتی از قبیل غذا، ابزار و سایر چیزها وذخایر را بر روی قایق نهاد و به ساحل آورد. علاوه براین تعدادی تفنگ وتپانچه و مقداری باروت از گوشه و کنار کشتی شکسته پیدا و آنها را با قایق به جزیره حمل و درجائی انبار کرد.
کروزو به تنهائی در آن جزیره همچون یک نفر زندانی بسر میبرد و نردهای به دور غاری کشید، و آنچه را از کشتی شکسته به دست آورده بود در آن جمع آوری کرد. همچنین یک سگ و دو گربه نیز به ساحل آورد. درجزیره طوطیان فراوان از ین شاخ به آن شاخ درختها میپریدند. کروزو با یکی از آنها دوست شد و به آن طوطی سخن گفتن آموخت.
کروزو اثاثه ای برای خانهاش ساخت. از جمله با گل رس ظرونی ساخت و با پختن آنها ظروف سفالین تهیه کرد که در پخت و پز از آنها استفاده میکرد و مایعات را درآن ظروف میریخت. علاوه بر پختن چند نوع غذا به پختن نان نیز توفیق یافت. با پاشیدن غلات و حبوبات بر روی زمین درفصل درو آنها را درو و محصولات کشت شده را برداشت میکرد. همچنین برای صید ماهی یک قلاب ماهیگیری ساخت.
برای شمارش روزها و ماهها و سالها یک صلیب میسازد و هر روز که میگذرد علامتی روی آن حک میکند و برای هفته وماه نیز علامتهای خاصی نقر میکند و درنتیجه میداند که مثلاً امروز چه روزی از هفته وماه است و چندمین سال است و چند ماه یا چند سال در این جزیره به سر میبرده است. به این ترتیب تقویمی فراهم آورد و خود را از وحشت از دست دادن تاریخ روز و ماه و سال رهانید.
بعد از ۶ سال که در آن جزیره بود، کروزو یک پارو از پوست درخت و یک کرجی از تنه درخت ساخت و با این قایق جزیره را دور زد و با جریان دریائی بهسوی دریا رونهاد. خوشبختی و اقبال به او روآورد زیرا با وزش باد مناسب به جزیره بازگشت.
کمی بعد با مشاهده جای پای آدمی در روی شنهای ساحل جزیره سخت ترسید و با عجله به سوی غار وخانه خود دوید زیرا نمیدانست که جای پای چه کسی است و آن جای پا به چه کسی تعلق دارد و پنداشت که صاحب جای پا ممکن است موجودی خطرناک باشد که به این جزیره راه یافته است.
کروزو ۲۳ سال درین جزیره همچنان تک و تنها میزیست تا اینکه عدهای از آدمهای وحشی را دید که با خوردن گوشت انسان ورقصیدن به دور آتش جشن خود را به پایان رسانیدند و آنگاه برقایقی سوار و رهسپار بهسوی مقصود خویش گشتند، اما چندی بعد تعدادی قایقهای باری با عدهای زندانی به جزیره آمد و یکی از زندانیان گریخت. کروزو او را نجات داد و زندانی فراری از وی خیلی ممنون شد و با صدائی غم انگیز کروزو را آگاه کرد که میتواند به عنوان نوکر به ناجی خود خدمت کند. از ین رو سر خود را بر زمین گذاشت و کروزو پا روی سر نوکر گذاشت و به این ترتیب میان آن دو تفاهم برقرارگشت وغذا و مایحتاج برای غلام خود فراهم ساخت.
چندی نگذشت که مردان خشن وحشی از آن جزیره رفتند. کروزو نوکر خود را که روز جمعه یافته بود جمعه (Friday) نامید. به وی انگلیسی و طرز استعمال ابزار را آموخت. این دو به ساختن قایقی بزرگ با کمک هم که مناسب برای عبور از دریا باشد میپردازند اما پیش از آنکه بتوانند کار کشتی سازی خود را به پایان برسانند گروهی دیگر از مردان وحشی با عدهای زندانی وارد جزیره شدند.
کروزو و جمعه سینه مال سینه مال از زیر درختان خود را به زندانیان رسانیدند و دو تن از آنان را از چنگ نگهبانان رهانیدند. یکی از این دو تن زندانی نجات یافته، یک نفر اسپانیائی و دیگری پدر جمعه بود!
بعد از ۲۸ سال اتفاق غیر منتظرهای رخ داد و آن این بود که جمعه آمدن و نزدیک شدن یک کشتی را به کروزو نشان داد. آنان فهمیدند که کشتی انگلیسی است. یکی از قایقهای کشتی به آب انداخته شد و به نظر میرسید که با شتاب بهسوی جزیره کروزو رهسپار است.
جاشویان کشتی شورش کرده و قصد ترک نمودن ناخدایشان را داشتند و با یکی از افسران و یک نفر مسافر بهسوی جزیره رو آوردند. کسانی که بهسوی جزیره میآمدند میپنداشتند که جزیره جائی خشک و بی آب و علف است، اماکروزو کاپیتان را نجات داد و با کمک رفقایش به یاری ناخدا شتافت وجلو ورود جاشویان را به جزیره گرفتند.
شورش جاشویان کشتی انگلیسی به وسیله چند تن ملاح شریر میان جاشویان بوجود آمده بود و برای تنبیه، عدهای از شورشیان را در جزیره رها و با کمک کروزو و یارانش آن محل را ترک کردند و اجازه دادند بیشتر آن عده از ملاحان که نسبت به کاپیتان وفادار بودند در کشتی بمانند.
کروزو ونوکرش جمعه با آن کشتی به انگلستان بازگشتند.
رابینسون کروزو بعد از رسیدن به انگلستان باز به دنبال ماجراهای دیگر رفت. از جمله چند سال بعد به جزیرهای که سالها در آن تنها میزیست بازگشت و در آن عدهای دریانورد اسپانیائی و انگلیسی را ملاقات کرد. به کارهای این جزیره نشینان نظم و ترتیبی داد و آن گاه به جاهای دورتری سفر کرد؛ زیرا مشتاق دیدن سرزمینهای دیگر بود. در راه عبور از آفریقا و ماداگاسکار، به هندوستان رسید و بر وی حوادث و مخاطرات فراوان گذشت و از آن همه حوادث جان سالم به در برد و زندگی و سرگذشتش در آن احوال همچون یک تاجر خاور دوربود. سپس به چین و روسیه سفر کرد و پس از دست و پنجه نرم کردن با رویدادها ومخاطرات بی شمار شگفت آور سرانجام به انگلستان بازگشت.
کلبه عمو تام: هریت بیچر استو
درباره رمان
کلبه عمو تام اثر هریت بیچر استو (۹6-۱۸۱۱) که بعد از انجیل بالاترین تیراژ را داشته، در سال اول انتشار بیش از ۳۰۰۰۰۰ نسخه در ممالک متحده آمریکا و بیش از یک میلیون نسخه درخارج از آمریکا چاپ و منتشر گردید و از روی آن آهنگهای موسیقی، نمایشنامه و فیلمهای متعدد فراهم گردید. لانگفلو شاعر نامدار آمریکائی این کتاب را «صرفنظر از تاثیرات اخلاقی و معنوی آن، یکی از بزرگترین پیروزیهای تاریخ ادب بشمار آورده بود.» 8 چاپخانه و سه کارخانه کاغذسازی در آمریکا شب و روز برای چاپ کتاب کلبه عمو تام فعالیت میکردند.
عدهای نیز به مخالفت برخاسته و آن را برای بشریت مضر میدانستند! به هرحال، رمان کلبه عمو تام در زمانی که ممالک متحده برای برده داری و لغو بردگی دچار دودستگی شدید شده بود مخالفت برده داران و طرفداران آنها را برانگیخت و روشنفکران ومصلحان وخیراندیشان را تحریک کرد و در حقیقت این رمان حکم جرقهای را داشت که آتش اختلاف این دو دسته را برافروخت و سرانجام موفقیت از آن مخالفان برده داری گشت و جنگهای انفصال آمریکا به همین مناسبت درگرفت وبه نفع مخالفان برده داری پایان یافت.
هریت بیچر استو در خانوادهای مذهبی بدنیا آمد. پدر، برادر، شوهرش کشیش بودند و در رمان کلبه عمو تام شور دینی به خوبی به چشم میخورد. آثار ادبی بایرون، والتراسکات در او تأثیر فراوان داشت. بعد از ازدواج، مادر 6 بچه شد. با این حال برای مجلات مقاله وداستان مینوشت.
شهر سین سیناتی که هریت و خانوادهاش اقامت داشتند مرکز پرجنب و جوش طرفداران برده داری بود که گه گاه بجاها ومحلاتی که با برده داری مخالفت میکردند حمله ور میشدند و درعین حال خانواده بیچر و بسیاری از روشنفکران به بردگان پناه یا آنها را فراری میدادند. هریت از زبان پناهندگان مظالمی که به بردگان میشد مطالب هولناکی میشنید. هریت در سفری که به یکی از مزارع بزرگ برده دار کرد وضع رقت انگیز بردگان را از نزدیک دید و مشاهده کرد که چطور صاحبان مزارع در کاخها و بردگان در وضع مذلّت باری به سر میبرند. علاوه بر این از برادرش که دائماً درسفربود وضع خرید و فروش بردگان و بی رحمیهای آنها را مرتب میشنید وتصویر هولناک «لگری برده فروش» را از روی گفتههای برادر خود خلق کرد.
بعد از اینکه شوهر هریت به مقام استادی کالج بودوین رسید به نیوانگلند رفتند و در این هنگام قانون بردگان فراری به تصویب رسیده بود و آن دسته از غلامان که به ایالات شمالی و کانادا پناهنده شده بودند با کمک مأموران دولتی به صاحبان آنها مستردگردید. در این ماجراها مظالم بسیار رخ داد. مخالفان برده داری دست به اقدامات فراوان و پرخشونتی زدند و سرانجام آتش اختلاف هرچه بیشتر اوج گرفت.
هریت بیچر نامهای از زن برادر خود دریافت کرده بود که مظالم برده داری و برده داران را بنویسد و او نیز قول چنین کاری را داد. اولین صحنه کلبه عمو تام صحنه مرگ تام بود که در کلیسا برونسویک، به قول خودش در ذهنش همچون تابلوی نقاشی ترسیم شده بود. بعد از مراجعت از کلیسا به اطاقی رفت و در را بست و به نوشتن پرداخت و چون از نوشتن باز ایستاد آن را برای شوهر و فرزندانش خواند. همگی او را تشویق میکردند که داستان را تمام و کتاب تکمیل کند.
بعد از چند هفته با مجله نشنال اِرا که در واشنگتن منتشر میشد قرار گذاشت که رمان کلبه عمو تام را به صورت پاورقی در چند شماره منتشر کند؛ اما هرچه داستان پیشتر میرفت هیجان و وقایع آن بیشتر میشد و تمام رمان به مدت یکسال در مجله منتشر گردید.
انتشار رمان کلبه عمو تام صرفنظر از استقبال عمومی مردم، با مخالفتهای بسیار روبرو شد تا جائی که نامههای بسیار توهین آمیز برای نویسندهاش ارسال میشد. به هرحال تأثیر این کتاب در برانداختن برده داری و لغو قانون بردگان فراری قطعی است. بطوری که آبراهام لینکلن در ملاقاتی که با استو داشت گفت این خانم کوچک این جنگ بزرگ را بوجود آورد. (جنگ انفصال 6۰-۱۸64)
بعد از انتشارموفقیت آمیز کلبه عمو تام هریت بیچر استو سفری به اروپا کرد.
در انگلستان و اسکاتلند مورد استقبال پرشور همگان قرارگرفت و نویسندگان نام آوری همچون جرج الیوت – راسکین – چارلز دیکنز حتی ملکه ویکتوریا و نخست وزیر وقت گلادستون از وی با حرارت فراوان استقبال کردند تا جائی که مردم شهر ادینبورگ 1000 لیره جمع آوری کردند و به خانم استو دادند تا ضد برده داری خرج کند.
هریت بیچر استو بعد از اینکه مورد انتقاد و احترام فراوان قرارگرفت رسالهای بنام «کلید کلبه عمو تام» نوشت و در آن از حقایقی نام برد که اساس و طرح داستان را تشکیل میدهد.
این رساله به چهار بخش تقسیم شده است: بخش اول آدمهای رمان را تشریح کرده تا واقعی بودن آنها را اثبات کند.
بخش دوم در مورد قوانین ناقصی است که از رابطه بردگان و سیاهان با سایر مردم بحث کرده و حمایت مردم از بردگان و مخالفت عمومی را از برده داری ذکر کرده است وفسادی که از سیستم برده داری بروز و ظهور میکند بیان داشته؛ اما در آخرین بخش، خانم استو از ناهماهنگی کلیسا برای مبارزه با برده داری سخن رانده و آنها را مورد انتقاد قرار داده است.
این رساله به وسیله یکی از ناشران انگلیسی که از راه قاچاق چاپ کلبه عمو تام ثروتمند شده بود در ۵۰ هزار نسخه به چاپ رسید که مورد استقبال قرار نگرفت و سرانجام ورشکست شد.
اثر دیگر استو رمان دِرِد Dred است که از نظام پلید برده داری بحث کرده و با اینکه در عرض 4 هفته صد هزار نسخهاش بفروش رفت اما هرگز به پای کلبه عمو تام نرسید.
خانم استو در مدت سی سال هرسال یک کتاب مینوشت اما هیچکدام به مقام کتاب کلبه عمو تام و دِرِد نرسید. ولی نامه سرگشادهای که بعد از جنگهای انفصال خطاب به زبان انگلستان نوشت وآن را به خاطر حمایت از ایالات جنوبی مورد ملامت قرار داده بود مورد استقبال فراوان قرارگرفت.
به هرحال خانم استو و اثرجاویدان او کلبه عمو تام تأثیر عمیقی درلغو برده داری داشت و در تاریخ آمریکا یک نقش درجه اول از آن نویسنده و خود کتاب ساخته است.
کلبه عمو تام
آقای شلبی یک مزرعه پنبه کاری در قسمتی از نواحی ایالات جنوبی ممالک متحده آمریکا داشت. یک نفر به نام هیلی که مبلغی از آقای شلبی طلب داشت به او پیشنهاد کرد که یک غلام ویک غلام بچه بابت بدهکاری خود به وی بدهد.
غلام پیری بنام عمو تام با هوش و با اطلاع، خوش قلب ویخشنده بود. او در کلبهای با همسرش چلوئه و پسرانش میزیست. بچه غلام مورد نظر هیلی بنام هنری که پسر الیزا وجرج هریس بود.
ازمیان در باز، الیزای برده (کنیز) درحالی که بچهاش را میخوابانید شنید که آقای شلبی به همسرش درباره معاملهای که انجام خواهد داد صحبت میکند. الیزا برای آزادی پسرش، هنری کوچولو را بیدار کرد و بعد از جمع کردن مقداری از اثاثیه خود، گریخت.
الیزا مستقیماً به کلبه عمو تام رفت و درباره معامله آقای شلبی واقداماتی که نسبت به فروش او و پسرش که به هیلی خواهد کرد به تام بازگو نمود. الیزا به عمو تام گفت که برای نجات فرزندش به ایالت دیگری میخواهد برود که در آنجا بردگان آزاد شدهاند و به محض ورود بدانجا خود و بچهاش آزاد خواهند شد.
هیلی از فرار الیزا خبریافت. شتابان او و بچهاش را تعقیب کرد و برای گرفتن وی تا مرز شتافت که اسبش رم کرد و الیزا توانست به قهوه خانهای پناه ببرد.
الیزا تماشا میکرد و منتظر بود. هنگامیکه سام با کمال صراحت دستور داد، الیزا بچهاش هنری را بردارد و بهسوی رودخانه اوهایو برود، الیزا از جا پرید و به سرعت خود را به آن سوی رودخانه رسانید.
یکبار الیزا هنگام عبور، در کلبه کوچکی را زد و عدهای که منتظر فراری دادن و نجات و کمک او در درون کلبه بودند به او خوشآمد گفتند.
هیلی بواسطه از دست دادن شکار پربهایش سخت ناراحت بود و یک نفر وکیل نادرست بنام مارک را برای بازگردانیدن (کنیزک)، الیزا و بچهاش هنری اجیر کرد
هنگام عزیمت تام فرا رسید؛ زیرا هیلی او را به جای الیزا از آقای شلبی گرفت. آقا وجرج جوان شلبی برای مشایعت او بیرون آمده بودند. تام از بانوی همسر آقای شلبی خواهش کرد که جرج را مراقبت کند. هیلی برای بردن عمو تام به کلبه او رفت. همه بردگان برای خداحافظی تام آمدند چرا که وی همیشه به بهترین وجهی به آنان کمک میکرد. درست هنگامیکه تام را به زنجیر بسته بودند جرج برای خداحافظی به نزدش آمد وعمو تام از دیدن او از خوشحالی در پوست نمیگنجید.
هیلی عده فراوانی از بردگان دیگر را سوار بر کشتی کرد تا آنها را از راه رودخانه می سی سی پی با کشتی با خود ببرد. در کشتی، تام دخترکی را بنام اِوانجلین سَن کِلِر ملاقات کرد.
در آن سفردریائی طولانی عمو تام مقداری اسباب بازی برای دوست جدیدش ساخت. دخترک خیلی از هدیه عمو تام خوشحال شد و با عروسک به نزد پدرومادرش رفت و از آنها خواست که او را به مزرعه آقای شلبی بازگردانند؛ زیرا عمو تام سخت نگران حال فرزندان و همسر خود در مزرعه شلبی بود.
روزی دخترکی نزدیک میلههای کنار کشتی. این طرف و آن طرف میرفت که ناگهان طوفان مختصری برخاست و کشتی را تکان داد و درنتیجه اوانجلین به میان آب فرو افتاد. عمو تام به آب جهید تا دخترک را نجات بدهد.
آقا و خانم کلر تام را از تاجر بدجنس خریدند. اوانجلین ساعتها در کنار تام به سر میبرد وتام برایش از کتاب مقدس داستان میخواند. درخانه سن کلرها یک نفر کلفت نادرست و بدجنس بنام توپسی میزیست و او را از آقای سنت کلر خرید که توپسی را از رفتار بیمارگونهاش نجات بدهد.
هنگامیکه الیزا وشوهرش جرج تصمیم گرفتند که به کانادا بروند دستیاران مارک آنها را تعقیب کردند، آن زن و شوهر را به حال خود گذاشتند تا با درشکه به جنگل بروند.
جرج جائی برای پنهان کردن الیزا و هنری کوچولو پیدا کرد و تفنگی در دست منتظر برای تعقیب کنندگانش ماند. مارک به تعقیب ادامه میدهد و درشتاب وعجله است تا فراریان را دستگیر کند.
تا اینکه یکی از مردان اجیر مار ک سواره ازجلو آنها میگذشت که آنها را دید. در اثر اشتباه نبرد، جرج به او تیری نشانه رفت و آن مرد برزمین فرو افتاد. در این هنگام دوستانش از ترس گریختند.
مارک دریافت که جرج و الیزا در یک کشتی بخاری به نام ساند دوسکی هستند و منتظر آنها ماند؛ اما آنها خود را پنهان کردند.
درضمن، سلامت اوانجلین در خطر افتاد وحالش روز بروز بدتر میشد. دختر از پدرش خواهش کرد که بردگان مخصوصاً تام را آزاد کند.
بعد از مرگ اوانجلین، برای آقای سن کِلِرآسایش خیال وقتی حاصل میشد که با عمو تام صحبت کند وتام از او خواهش کرد که به خدا پناه ببرد و به او توکل کند. آقای سن کِلِر به تام قولآزادی داد.
روزی آقای سن کِلِرسخت مجروح شد برای اینکه میخواست دو مردی را که با هم به شدت در جنگ و نزاع بودند، جدا کند. از آن پس حال و وضع جسمی وی روز به روز بدتر و وخیمتر و به سرعت لاغر میشد.
علی رغم قول و تعهد اربابش، تام و لوسی به یک نفر صاحب مزرعه دیوانه خو و وحشی صفت بنام لگری فروخته شدند و سایر بردگان را برای فروش به یک حراجی فرستادند.
تام را سامبوی مباشر به جرم اینکه مقداری پنبه چیده و برای مرهم زخم به لوسی داده بود سخت به شلاق و کتک بست. کاسی که یک نفر زن دورگه خوش قلب بود به تام مقداری پنبه برای مرهم زخمهایش داد.
وقتی لگری از آنچه اتفاق افتاده بود خبر یافت، به تام دستور داد تا لوسی را به جرم اینکه از دستور لگری سرپیچی کرده با شلاقی بزند و تنبیه کند؛ اما تام از اجرای این دستور سرباز زد. در نتیجه او را به طرز وحشتناکی کتک و شلاق زدند که زخمهای بسیار برداشت و کاسی زخمهای تام را با پنبه و پارچه پوشانید و به اوگفت که او را پناه میدهد و وسایل فرارش را آماده میکند و تام از او خواهش کرد که از کتاب مقدس برایش بخواند.
لگری شنید که کاسی و امیلین گریختهاند و برای یافتن و به چنگ آوردن آنها به طرز دیوانه واری عصبانی شده بود. آن دو در یک خانه قدیمی که لگری عقیده داشت محل سکونت دیوهاست پنهان شدند.
هنگامیکه تام ازگفتن اینکه زنان فراری به کجا رفتهاند امتناع کرد، لگری دوباره تام را به شلاق بست تا از حال رفت وضعف کرد و آنها بالاخره متوجه شدند که تام براثر ضربات شلاق مرده است.
جرج شلبی هنگامی وارد شد که تام مرده بود و نمیتوانست صحبت کند. وجرج درباره مرگ تام تحقیق کرد و بالاخره برسرگوراو رفت و اطمینان یافت که او مرده است آنگاه آنجا را ترک کرد.
جرج شلبی با یک قایق با کاسی و امیلین آنجا را ترک کرد. از خانم دی توکس درباره الیزا وشوهر و بچهاش پرسید. به وی خبر دادند که الیزا سالم است.
خانم دی توکس وکاسی به کانادا رفتند و با کمک یک کشیش آن خانواده را ملاقات کردند. آنها از خبر مرگ تام سخت اندوهگین شدند و برای از دست دادنش به شدت میگریستند.
در بازگشت به خانه، جرج شلبی هر کس را که میدید داستان غم انگیز عمو تام را برایش میگفت و عمو تام تا مدتها پس از خاطره غم انگیز مرگش در ذهن مردم بود. سرانجام بردگان با کوشش مردان آزادیخواه اصلاح طلب آزاد شدند.
«پایان»
متن این کتاب توسط انجمن تایپ ایپابفا از روی نسخه اسکن شده قدیمی، چاپ 1353، تهیه، تایپ و تنظیم شده است.
(این نوشته در تاریخ ۳ اسفند ۱۴۰۲ بروزرسانی شد.)