سگ قهرمان
تاریخ چاپ: پیش از 1357؟
نگارش، بازخوانی، بهینه سازی تصاویر و تنظيم آنلاين: گروه قصه و داستان ايپابفا
«میکی» در یکی از کشتیها چشمش به سگ بسیار بزرگی افتاد و به یاد آورد که عکس او را قبلاً در روزنامهها دیده است. سگ شجاع تابهحال جان چندین نفر را از مرگ نجات داده بود.
سگ بزرگ روی عرشه کشتی نشسته و خیرهخیره دریا را نگاه میکرد.
«میکی» رو به سگ کوچولوی خودش کرد و گفت:
– «پلوتو» چرا نمیخواهی تو هم مثل این سگ، قهرمان بشوی؟
«پلوتو» جواب داد:
– اگر برای قهرمان شدن لازم است که من هم روی کشتی دراز بکشم و به دریا نگاه کنم همین کار را خواهم کرد.
در یک چشم به هم زدن، «پلوتو» سوار یکی از کشتیها شد.
ملوانان وقتی متوجه «پلوتو» شدند که کشتی از ساحل دور شده بود. حرکتهای یکنواخت کشتی سگ بیچاره را خیلی ناراحت کرده بود.
ملوانان و کارگران کشتی صدای وحشتناک زوزه سگی را از بیرون کشتی شنیدند. وقتی بازجویی کردند متوجه شدند که سگی مخفیانه وارد کشتی شده است.
فوری «پلوتو» را به انبار کشتی بردند و تختخواب کوچک و کهنهای برایش آماده کردند.
یکی از ملوانان کشتی به دیگری گفت:
– افسوس که این سگ خیلی کوچک است. ما احتیاج به سگ نگهبان خوب و باهوشی داشتیم که از جواهرات ناخدای کشتی مراقبت کند.
ملوان دیگر درحالیکه انگشت روی دهان گذاشته بود جواب داد:
– نباید کسی بداند که ناخدا جواهراتی همراه دارد.
اما افسوس که دیگر دیر شده بود. یکی از ملوانان به نام «پاچوبی» حرف آنها را شنیده بود. ملوان بدجنس خندهای کرده با خود گفت:
– من باید هر طوری شده این جواهرات را بردارم و در بندر بعدی پیاده بشوم.
دریکی از شبها که کشتی کنار بندری لنگر انداخته بود. «پاچوبی» وارد اتاق ناخدا شد. دوستانش در بیرون، داخل قایقی انتظارش را میکشیدند. «پاچوبی» با یک ضربه چماق، ناخدا را بیهوش کرد و جواهرات را برداشت.
او آنها را با دقت در یک کیسه چرمی گذاشت. بعد با چراغدستی به دوستانش که در ساحل بودند علامت داد. سپس چماق و کفشهایش را در کشتی گذاشت و خود را به آب زد و بهطرف ساحل شنا کرد.
اما در همین موقع «پلوتو» متوجه او شد و با خود گفت:
– حالا موقع قهرمان شدن من است. باید کسی را نجات بدهم.
«پلوتو» عوعوکنان به دنبال «پاچوبی» خود را در آب انداخت.
با صدای «پلوتو»، ملوانان دیگر از خواب بیدار شدند و نورافکنها را روشن کرده به دریا نگاه کردند.
طولی نکشید که «پلوتو» و «پاچوبی» را در دریا دیدند. چند لحظه بعد آنها را به عرشه کشتی بازگرداندند.
«پاچوبی» که در دل به «پلوتو» نفرین میکرد گفت:
– «پلوتو» در آب افتاد و من سعی کردم او را نجات بدهم.
یکی از ملوانان گفت:
– راستی این چماق و کفش را چرا جا گذاشتی؟
ملوان دیگر گفت:
-«ناخدا کجاست؟» و به سراغ ناخدا رفت.
«پاچوبی» فهمید که باخته است. فریاد زد:
– «مرا رها کنید! مرا رها کنید!» و بهطرف نرده کشتی دوید.
ولی «پلوتو» که از آب سرد دریا خوشش نیامده بود و نمیخواست دوباره در آب بپرد، دنبال «پاچوبی» دوید و شلوار او را گرفت.
در این موقع ملوان برگشت. ناخدای بیچاره که سرش بادکرده بود دستور داد:
– «پاچوبی» را زندانی کنید!
بعد رو به «پلوتو» کرد و گفت:
– ولی تو، سگ خوب باید نشان افتخار بگیری.
وقتی کشتی از سفر طولانی خود بازگشت «پلوتو» با غرور روی عرشه نشسته بود و به گردنش مدال بزرگ و زیبا و درخشانی آویزان بود. روی این مدال نوشتهشده بود:
«تقدیم به… قهرمان ما»
پایان
(این نوشته در تاریخ ۲۹ شهریور ۱۴۰۰ بروزرسانی شد.)