کتاب قصه کودکانه قدیمی
روباه غمگین
ـ ترجمه: مهران
روباهی به نام «فِرِدی» در جنگل وسیعی زندگی میکرد.
روزی از روزها «فردی» پشت درخت کهنسالی پنهان شد و با دقت تمام به اطراف نظر انداخت. ناگهان چشمش به قرقاول قشنگی که «پت» نام داشت افتاد که آرامآرام قدم ميزد. وقتی «پت» از جلو روباه گذشت دهانش آب افتاد و از شدت کیف و لذت دستهایش را به یکدیگر مالید و با خود گفت: «بهبه چه گوشت لذیذی دارد.»
قرقاول بیخیال پیش میرفت و ابداً به خاطرش نمیرسید که دشمن خونخواری در کمینش است.
وقتی قرقاول از آنجا دور شد روباه از پشت تنه درخت بیرون آمد و از همان راهی که «پت» رفته بود بنای دویدن را گذاشت.
طولی نکشید که کنار جنگل و همانجایی که دلش میخواست رسید. جایی که قرقاول و جفتش «پترا» آشیانه ساخته بودند.
«پترا» قرقاول ماده درون آشیانهاش روی تخمها خوابیده بود تا آنها را گرم نگاه دارد و بعد از مدتی جوجهها بیرون بیایند.
وقتی قرقاول صدای «فردی» را شنید تکانی خورد و به روباه خیره شد و احساس خطر کرد.
روباه حیلهگر با زبانچرب و نرم پیش آمد و گفت: «صبح شما به خیر خانم «پترا» آیا به نظر شما امروز روز خوبی نیست؟»
«پترا» با بیمیلی جواب سلام روباه را داد و مانند سایر حیواناتی که در جنگل زندگی میکنند از دیدن روباه احساس ترس و وحشت و تنفر نمود.
«فردی» دنبال حرف خود را گرفت و گفت: «الساعه شوهر شما «پت» را ملاقات کردم و او از من خواست تا چیزی به شما بگویم. او خیلی حرفها به من زد.»
«پترا» با تعجب پرسید: «شوهرم به شما چه گفت؟»
روباه گفت: «بلی شوهر شما آنطرف جنگل محلی را که آذوقه فراوان دارد پیدا کرده است ولی چون نمیتواند بهتنهایی آنهمه خوردنیها را با خودش اینجا بیاورد از شما خواسته است که به کمک او بشتابید و آنها را با خودتان بیاورید.»
«پترا» که حرف روباه را باور کرده بود بلند شد و از آشیانه بیرون آمد و گفت: «خیلی غریب است ما باید به فکر آینده خودمان باشیم زیرا برای بچههایی که بهزودی از تخم بیرون خواهند آمد احتیاج به غذای بیشتری داریم. بسیار خوب من نزد او میروم پس اقلاً به من بگوئید او را کجا میتوانم پیدا کنم.»
روباه با دست نقطهای از جنگل را به «پترا» نشان داد و گفت: «بعد از قدری راهپیمایی به مکانی که شوهرتان منتظر است خواهید رسید.»
«پترا» با شتاب به جایی که روباه نشان داده بود روانه شد.
بهمحض اینکه قرقاول ماده از آن مکان دور شد «فردی» کیسهای آورد و تخمها را از درون آشیانه برداشت و با دقت در میان کیسه گذاشت.
سنجاب کوچکی که مراقب حرکات روباه بود پیش آمد و گفت: ««فردی» شما نباید دست به چنین کاری بزنید. این تخمها باید توی آشیانه قرقاول بماند تا جوجهها از آن بیرون بیایند.»
روباه خنده تمسخرآمیزی کرد و گفت: «احمق نشو تخممرغ برای خوردن درست شده» و درحالیکه کیسه پر از تخممرغ را روی شانهاش میگذاشت از کنار سنجاب دور شد.
در وسط راه دو تا سنجاب دیگر را دید که مشغول جمعآوری دانههای خوراکی و شاهبلوط میباشند. «فردی» با خود گفت: «آها… این بلوطها با تخممرغ سرخکرده خیلی خوشمزه خواهد شد.» آنگاه مقداری از بلوطهایی را که سنجابها بهزحمت جمعآوری کرده بودند دزدید و توی کیسه خودش ریخت.
ناگهان سنجابها از میان علفها سر بدر آوردند و درحالیکه جیغ میکشیدند بهطرف بلوطها دویدند و دیدند که روباه مقداری از آنها را دزدیده و با خود برده است.
روباه درحالیکه ذوقزده شده بود از آنجا بهطرف لانهاش رفت و با خود میگفت: «بهبه چه خوراک لذیذی با تخممرغ و بلوطها درست خواهم کرد.»
سنجابها دوباره درحالیکه از عمل روباه بسیار خشمگین به نظر میرسیدند از درختها بالا رفتند و مشغول چیدن بلوط شدند درحالیکه میگفتند: ما با این زحمت آذوقه جمع میکنیم آنوقت این حیوان بدجنس و کثیف میآید و همه را برای خودش برمیدارد و میرود بدون اینکه کمترین زحمتی کشیده باشد. ما باید برای این کار فکری بکنیم و درحالیکه آخرین دانه بلوط را از بالای شاخه میچیدند در فکر کشیدن نقشهای بودند که دست روباه را از خوردنیهای خودشان کوتاه نمایند.
«فردی» درحالیکه با خوشحالی بسیار بهطرف لانهاش میرفت زیر لب تصنیف شادی را زمزمه میکرد و رقصکنان پیش میرفت و همهاش در فکر غذايی بود که آن روز درست میکند و میخورد، آب از لبولوچهاش سرازیر شده بود.
حیواناتی که در بین راه روباه را شاد و خندان میدیدند که آنطور میدود خیلی تعجب میکردند و از سر راه دور میشدند و ابداً میل نداشتند با او روبرو شوند؛ چون روباه در میان جانوران جنگل حتی یک دوست و رفیق هم نداشت تا با او صحبت کند.
اما روباه تمام فکرش دنبال شکستن و پختن و خوردن تخم قرقاولها با شاهبلوطها بود و ابداً توجهی به اطراف خود نداشت.
وقتی روباه داخل لانهاش شد کیسه تخممرغ و بلوط را زمین گذاشت و نفس تازه کرد.
«فردی» قدری روغن در ماهیتابه ریخت و روی آتش گذاشت آنگاه دو عدد از درشتترین تخمهای قرقاول را سوا کرد و توی روغن ریخت سپس چند دانه بلوط را پوست کند و در کنار تخم قرقاولها انداخت و با خود گفت: «هوم… چه بوی خوش و اشتهاآوری. بهبه!» آنگاه ظرف را از روی آتش برداشت و روی میز گذاشت و با اشتهای تمام مشغول خوردن شد وقتی خوب سیر شد ظرفها را خوب شست و به بالش تکیه زد تا قدری بخوابد و خستگی درکند.
هنوز خوابش نبرده بود که سروصدای حیوانات از خارج بلند شد زیرا بهترین فرصت بازی برای جانوران هنگامی بود که روباه در لانهاش بخواب میرفت و آنها بدون دلواپسی و با خیال راحت سرگرم بازی میشدند.
وقتی «فردی» دید که از سروصدا نمیتواند بخوابد با خود گفت: «بهتر است من هم از لانه بیرون رفته با آنها بازی کنم.»
اما قبل از اینکه از لانه خارج شود ابتدا سرش را از سوراخی بیرون آورد و پروانهها و خرگوشها و قورباغهها و زنبورها و سنجابها را دید که سر در عقب یکدیگر گذاشته و با شادی و خیال راحت سرگرم بازی هستند.
روباه میدانست هرگاه از لانه بیرون بیاید و بخواهد با آنها بازی کند تمام جانوران که از او وحشت دارند بهسرعت پراکنده میشوند. پس از فکر بسیار تصمیم گرفت که به آنسوی رودخانه برود شاید حیواناتی که آنطرف آب به سر میبرند با او مهربانتر باشند.
«فردی» هرگز به خاطرش نمیرسید که اگر حیوانات از او میترسند تقصیر رفتار خودش است که همه جانوران را به وحشت انداخته است. او تخمهای قرقاول بیگناه را میدزدد و بلوطهایی را که سنجابها با زحمت بسیار جمع کردهاند بدون اینکه حق داشته باشد برمیدارد و با خود میبرد.
روباه خیلی آرام و بیسروصدا از لانهاش بیرون خزید و همینکه سنجابها او را دیدند بهسرعت از درخت بالا رفتند و از روباه پرسیدند: «امروز چرا اینقدر زود بیدار شدی؟»
یکی دیگر از حیوانات گفت: «معمولاً روزهای دیگر بیشتر میخوابیدی.»
روباه جواب داد: «حق با شماست اما امروز نتوانستم خوب بخوابم مخصوصاً وقتی دانستم که شما سرگرم بازی هستید خواستم بیایم و قدری با شما بازی کنم.»
سنجابها که ابداً بازی کردن با روباه را دوست نداشتند گفتند: «خیلی از شما متشکر میشویم اگر فکر بازی کردن با ما را از سرتان به در کنید چون هیچیک از جانوران جنگل مایل نیستند با شما بازی کنند و از شما جز اذیت و آزار ندیدهاند.»
روباه گفت: «من به شما قول میدهم از امروز به بعد نسبت به همه حیوانات مهربان باشم و ابداً در پی آزار و اذیت دیگران برنیایم.»
سنجابها گفتند: «شما قبلاً هم از این قولها داده بودید ولی روز دیگر قول خودت را فراموش کردهای. خیر. خیلی متأسفیم که نمیتوانیم به حرفهای شما اعتماد کنیم و راضی به بازی کردن با شما شویم.»
«فردی» درحالیکه بیاندازه غمناک و ناراحت به نظر میرسید یقین کرد که هیچیک از جانوران جنگل حاضر نیست حرفهایش را باور کند و کوچکترین کمکی به او بنماید؛ زیرا رفتار خشونتآمیز خودش باعث تنفر دیگران شده بود. روباه غمگین درحالیکه بهسوی رودخانه پیش میرفت چشمش به تنه درختی افتاد و به خاطرش رسید شاید بهوسیله آن بتواند از رودخانه عبور کند.
حیواناتی که در سر راهش بودند بهمحض دیدن او دور شدند ولی روباه با صدای نرم و التماس کنان آنها را صدا زد و گفت: «بیجهت از من فرار نکنید من از شما میخواهم که به من کمک کنید بهتر است نزدیک بیایید و وحشت نداشته باشید زیرا من هرگز به شما اذیت نخواهم کرد.»
تمام جانوران با حیرت بسیار به یکدیگر نگاه کردند و گفتند: «ما نمیدانیم که مقصود روباه چیست شاید این هم حقه دیگری برای آزار کردن ما باشد.»
اما وقتی قیافه حقبهجانب روباه را دیدند قدری جلوتر آمده پرسیدند: «ممکن است بگويی چه جور کمکی از دست ما ساخته است؟» «فردی» مقصود خود را برای آنها بیان کرد و گفت: «من خوب میدانم که در این سرزمین هیچکس از من خوشش نمیآید و حتی یک دوست ندارم لذا میخواهم از اینجا مهاجرت کنم و به آنطرف رودخانه بروم شاید حیوانات آنسوی رودخانه با من مهربانتر باشند.»
پس بیایید و به من کمک کنید تا این تنه درخت را توی آب بیندازیم چون بهتنهایی از عهدهی این کار برنمیآیم؛ و اگر به من کمک کنید قول شرف میدهم که کوچکترین اذیتی به شما نکنم و بعدازاین هم اینجا نخواهم بود که اسباب زحمت شما بشوم.
جانوران که سخنان روباه را شنیدند احساس کردند که روباه راست میگوید زیرا تا آن روز «فردی» را با چنان قیافه غمگین و ناراحت ندیده بودند.
آهوی کوچکی که در بین حیوانات ایستاده بود به آنها گفت: «دوستان من نزدیکتر بیایید تا به «فردی» کمک کنیم زیرا او فعلاً احتیاج به کمک ما دارد.»
تمام حیوانات یکصدا گفتند: «بله. ما همه حاضریم.» آنوقت آهسته گفتند: «بعد از رفتن روباه به آنسوی رودخانه برای همیشه صلح و آرامش دائمی خواهیم داشت و با خیال آسوده تمام اوقات خود را به تفریح و بازی میگذرانیم و از کسی و چیزی وحشت نداریم.»
تمام حیوانات پیش رفتند و با کوشش بسیار سرانجام موفق شدند تنه درخت را نزدیک رودخانه برده و در آب بیندازند.
وقتی تنه درخت روی آب قرار گرفت یکباره تمام حیوانات از خوشحالی هورا کشیدند حتی موش صحرائی هم که همیشه از روباه دوری میکرد با آنها همراهی کرد و درحالیکه مشغول خواندن تصنیف بودند به اتفاق «فردی» سوار تنه درخت شدند و با دست به پارو زدن مشغول گشتند و تنه درخت را از این سمت به سمت دیگر رودخانه رسانیدند «فردی» به ساحل پرید و به قول خودش عمل کرد و در طول راه به هیچیک از حیوانات اذیتی نکرد و درحالیکه در پشت درختهای جنگلی ازنظر پنهان میشد با دست از آنها خداحافظی کرد و گفت:
«من از تمام شما بسیار متشکر و ممنونم و خیلی متأسفم که نمیتوانم این محبت و مهربانی شما را تلافی کنم و تا این ساعت که همگی شما از من گریزان و رویگردان بودید مقصر اصلی خودم بودم که شما را ناراحت مینمودم.»
امیدوارم بتوانم در سرزمینی که میخواهم در آن زندگی جدیدی را شروع نمایم کاری بکنم که هیچکس از دستم ناراحت نشده و از من متنفر نباشد. آری من سعی خواهم کرد خودم را عوض کنم؛ و درحالیکه از آهنگ صدای روباه آثار غم و رنج پیدا بود چنین ادامه داد و گفت: «بهتر است شما هم به آنسوی رودخانه به سرزمینی که به آن انس و علاقه دارید بازگردید و زندگی خوشی را شروع کنید و اطمینان داشته باشید که من هرگز به آنطرف برنخواهم گشت… خداحافظ دوستان. خداحافظ امیدوارم که همیشه به خاطر داشته باشید که از اینهمه محبت و کمک شما تا زندهام ممنون و متشکر هستم.»
حیوانات درحالیکه روی تنه درخت سوار بودند سرودخوانان و خوشحال دور شدند و به آنسوی رودخانه رسیدند.
«فردی» از دور آنقدر به آن حیوانات نگاه کرد تا همگی روی خشکی پا نهادند و بهطرف جنگل دویده در میان درختان ازنظر پنهان گشتند.
روباه با غم و اندوه بسیار برگشت و درون جنگل رفت و چون دیگر درصدد آزار و اذیت حیوانات برنمیآمد همگی با او دوست شده بودند و از او فرار نمیکردند. «فردی» هم احساس شادمانی بسیار میکرد و اولین کاری که در جستوجوی سوراخی برآمد تا برای خودش خانهای بسازد و در آن زندگی تازهاش را شروع کند.
«فردی» بهزودی خانه دلخواه خود را پیدا کرد و در آن با خیال راحت به استراحت پرداخت و لحظهای بعد به خواب رفت و تمام فکر و خیالش این بود که دیگر با تمام موجودات دوست و مهربان باشد و کسی را اذیت و آزار نکند.