سه بچه خوک کوچولو
تاریخ چاپ: پیش از 1357؟
نگارش، بازخوانی، بهینه سازی تصاویر و تنظيم آنلاين: آرشیو قصه و داستان ايپابفا
به نام خدای مهربان
خانوادهی خوکها با مشکلی روبرو شده بود.
یکشب بابا خوك درحالیکه دوروبر خوکدانی را نگاه میکرد گفت:
– مشکل ما چاقی زیاد است. وقتی شما سه تا بچهها کوچک بودید در این خوکدانی برای هر پنج نفر ما جا بود، اما حالا شما آنقدر بزرگشدهاید که هیچکدام از شبها راحت، نمیخوابیم.
ماما خوک گفت که اگر من به دیوار تکیه بدهم و بخوابم برای شماها جای بیشتری باشد.
پورکی، یکی از بچه خوکها گفت:
– من میتوانم یککمی کنارتر بروم تا جای شما باز شود.
پینکی، بچه خوک دیگر درحالیکه به يك بشکه کهنه نگاه میکرد گفت:
– من میتوانم بروم توی این بشکه.
پیتر بچه خوك سومی که از دو بچه خوك دیگر عاقلتر بود گفت:
– فقط يك كار میتوان کرد. ما بچهها باید ازاینجا برویم
بابا خوك با صدای غمگینی گفت:
-خیلی حیف است که ازاینجا بروید. ما در اینجا خانوادهی بسیار خوشبختی بودیم، هیچگاه باهم دعوا نمیکردیم و در همهچیز باهم شريك بودیم و از اینها گذشته، همهمان از يك آخور غذا میخوردیم. اما باوجود همه اینها هیچ راه دیگری برای حل مشکل ما و جود ندارد.
بنابراین، روز بعد، در صبح خیلی زود سه بچه خوک کوچولو خانه را ترک کردند.
بچه خوکها هنگامیکه از تپه پائین میرفتند رویشان را برگرداندند تا با تکان دادن دست از مادر و پدرشان که توی مزرعه ایستاده بودند و آنها را تماشا میکردند، خداحافظی کنند.
پینکی، پورکی و پیتر با خوشحالی به راه خود رفتند تا اینکه به کشاورزی برخوردند که یک گاری پر از علف داشت.
پورکی گفت:
-صبحبهخیر آقا، آیا علفهایت را به من میفروشی تا با آنها خانه درست کنیم؟
کشاورز گفت:
– باکمال میل، اما آیا فکر میکنی خانهای که با علف درست شود بهقدر کافی محکم است؟
پورکی گفت:
– مطمئن هستم که خانهی محکمی خواهد بود.
آنگاه با برادرانش خداحافظی کرد تا به ساختن خانه مشغول شود.
پورکی علفها را به هم میبافت و رویهم میگذاشت و دیوار خانه را بالا میبرد. اما وقتی دیوارها تا نیمه بالا آمد حوصله پورکی سر رفت و ازآنپس بیآنکه علفها را به هم ببافد آنها را روی دیوار میگذاشت. درنتیجه، قسمت بالای خانه خیلی سست از آب در آمد.
راستش را بگوییم بچه خوك اولی خیلی تنبل بود.
پورکی تازه در خانهی جدیدش خوابیده بود که گرگی بدجنس سر رسید.
این گرگ برای صبحانه هیچچیز را بیشتر از گوشت چرب و نرم خوک دوست نداشت و ازاینرو آمد در خانه علفی پورکی و گفت:
– خوک کوچولو، خوک کوچولو، بگذار من بیایم تو خانه.
اما خوک کوچولو فهمیده بود چهکار میخواهد بکند، شجاعانه گفت:
– به سبیلهای مردانهام قسم که نمیگذارم بیایی تو.
گرگ زوزه کشان گفت:
– حالا که اینطور است من هم فوت میکنم، پوف میکنم تا خانهات را باد ببرد.
آنوقت گرگ فوت کرد و پوف کرد و ناگهان خانه روی سر بچه خوک خراب شد. اما کمی علف رفت توی دماغ گرگ و او را به عطسه انداخت و موقعی که داشت عطسه میکرد، پور کی دو پا داشت دو پای دیگر هم قرض کرد و پا گذاشت به فرار و برگشت به مزرعه پیش پدر و مادرش.
مادرش گفت:
– تو خوك احمقی هستی. باید آنقدر اینجا پیش ما بمانی تا چیزهای زیادی یاد بگیری.
در این ضمن دو برادر پورکی در وسط جاده به مردی که یک بار چوب روی پشتش داشت برخوردند.
پینکی به آن مرد گفت:
– صبحبهخیر، آیا چوبهایت را به من میفروشی تا با آنها یک خانه درست کنم؟
مرد گفت:
– باکمال میل، اما آیا فکر میکنی خانهای که با چوب درست شود بهقدر کافی محکم است؟»
پینکی گفت:
– مطمئن هستم که خانهی محکمی خواهد بود.
و چوبها را از مرد گرفت و فوراً شروع به ساختن خانه کرد. ساختن خانه زیاد وقت نگرفت. پینکی چوبها
را رویهم چید و بهاینترتیب دیوار خانهاش را بالا برد.
راستش را بگوییم، پینکی بچه خوك خیلی بیفکری بود.
پینکی تازه در خانهی تازهاش نشسته بود که گرگ بدجنس که در جاده راه میرفت به آنجا رسید و چشمش به خانهی سست و لرزان او افتاد. با زبان چرب و نرمی گفت:
– خوک کوچولو، خوك کوچولو، بگذار بیایم توی خانه.
پینکی که شجاعتش بهاندازهی حماقتش بود گفت:
– به سبیلهای مردانهام قسم که نمیگذارم بیایی تو.
گرگ بدجنس نعره زد:
– حالا که اینطور است من فوت میکنم، پوف میکنم تا خانهات خراب شود.
گرگ فوت کرد و پوف کرد تا اینکه خانه خراب کند. اما چوبها افتاد روی سر گرگ و وقتیکه او داشت تقلا میکرد تا خودش را از زیر آنها بیرون بیاورد خوك کوچولوی دوم فرار کرد و بهسرعت خودش را به مزرعه رساند.
مادرش گفت:
– شاید تو و پورکی بتوانید در مزرعه برای خودتان خانه بسازید. مسلماً هیچکدام از شما دو نفر هنوز عقل کافی پیدا نکردهاید که بتوانید به دنیای بزرگ بیرون ازاینجا بروید.
در این هنگام، پیتر، بچه خوك سوم، داشت تنها در جاده پیش میرفت. او مستقیم جلو میرفت و نه به دست راست نگاه میکرد، نه به دست چپ. تا اینکه چشمش به بنائی افتاد که مشغول کار بود و مقدار زیادی آجر داشت.
پیتر گفت:
– صبحبهخیر آقا، آیا مقداری از آجرهایت را به من میفروشی؟ میخواهم با آنها برای خودم خانه بسازم.
بنا گفت:
– البته که میفروشم. مطمئن باش که با این آجرها میتوانی خانه خیلی خوبی درست کنی.
بدین ترتیب، بچه خوك سوم آهسته و بهدقت شروع به ساختن خانه کرد. این کار مدت زیادی طول کشید اما سرانجام خانهی بسیار محکم و راحتی درست شد، زیرا خوشبختانه این خوک کوچولو هم عاقل بود و هم پرکار.
صبح روز بعد گرگ بدجنس به در خانهی پیتر آمد و گفت:
– خوک کوچولو، خوک کوچولو، بگذار بیایم توی خانه.
پیتر فریاد زد:
– به سبیل مردانهام قسم که نمیگذارم بیایی تو.
گرگ باخشم، گفت:
– حالا که اینطور است من هم فوت میکنم، پوف میکنم تا خانهات خراب شود.
آنوقت گرگ فوت کرد و پوف کرد … اما خانه خراب نشد. بازهم فوت کرد و پوف کرد. هرچقدر هم که محکمتر فوت کرد باز خانه از جایش تکان نخورد. گرگ پیش خودش فکر کرد که باید برای گرفتن بچه خوك راه دیگری پیدا کند.
گرگ گفت:
– خوك كوچولو! من میدانم از کجا میتوانیم قدری شلغم آبدار به دست بیاوریم.
پیتر پرسید: «از کجا؟»
گرگ گفت:
– از مزرعهی آقای اسمیت. من ساعت هفت پیش تو میآیم تا باهم به آنجا برویم.
اما بچه خوک باهوش ساعت شش از خواب بیدار شد.
وقتی گرگ سر ساعت هفت به آنجا آمد بوی شلغم پخته به دماغش خورد، اما خشم خودش را پنهان کرد.
گرگ پرسید:
– خوك كوچولو، آیا سیب دوست داری، من باغی را میشناسم که سیبهای قرمز و رسیدهای دارد. شاید تو بخواهی برای شام قدری از این سیبها بخوری.
پیتر پرسید:
– آن باغ ازاینجا خیلی دور است؟ من بهراستی خیلی خستهام و شلغم کافی برای غذای دو روزم را هم دارم.
گرگ گفت:
– اما سیب خیلی خوشمزهتر ست. تو خیلی زود از خوردن شلغم خسته میشوی. بهعلاوه، باغ سیب تا اینجا فقط ده دقیقه راه است. من يك راه میانبر بلدم که از وسط چمنزار و از کنار رودخانه میگذرد. پس خودت را حاضر کن؛ چون من سر ساعت پنج صبح میآیم اینجا.
اما بچه خوك زرنگ ساعت چهار بهسوی باغ سیب به راه افتاد. باغ سیب دورتر از آن بود که بچه خوك انتظار داشت و وقتی او بالای درخت داشت سیب میچید به پائین نگاه کرد و دید گرگ دارد او را تماشا میکند.
خوک کوچولو گرچه قلبش گرپ گرپ صدا میکرد اما با شجاعت گفت:
– آقای گرگ شما دیر کردید، اما حالا که اینجا هستی من شاخهها را تکان میدهم تا قدری سیب برایتان به زمین بریزد.
اما بچه خوك شاخه را آنقدر محکم تکان داد که سیبها خیلی دور از درخت به زمین افتادند و وقتی گرگ رفت آنها را جمع کند، پیتر از درخت پائین پرید و بهسرعت بهطرف خانهاش رفت.
گرگ، خشمگین و گرسنه بود، اما طوری وانمود کرد که همهی چیزها اتفاقی بوده. آنگاه بهسوی خانهی پیتر رفت و در را به صدا درآورد و گفت:
– خوک کوچولو، آیا دوست داری فردا به بازار مَکاره برویم؟ من ساعت سه میآیم پیش تو.
[بازار مَکاره یعنی نمایشگاه بازی و سرگرمی. ویراستار]اما خوك کوچولو فردای آن روز دو ساعت زودتر یعنی در ساعت يك به بازار مکاره رفت. این بازار خیلی قشنگ و جالب بود و خوک کوچولو در آنجا خیلی لذت برد. او بستنی و پشمک خورد. سوار چرخوفلک و اسب چوبی شد و در غرفهی تیراندازی برندهی يك بشکه شد.
وقت رفتن که رسید بچه خوك بشکه را برداشت و بهطرف خانه به راه افتاد. اما وقتی بالای تپهی بلندی رسید که میتوانست از روی آن خانهی کوچولو و قشنگش را ببیند چشمش به گرگ افتاد که جستزنان بهطرف او میآمد.
پیتر که خیلی ترسیده بود پرید توی بشکهاش.
بشکه روی تپه غلتید و پائین آمد… بامپ، بامپ، بامپ… بشکه آنقدر تند حرکت میکرد که گرگ ناچار شد بهسرعت خودش را از سر راه آن کنار بکشد.
بشکه یکراست بهسوی خانهی پیتر رفت و وقتی به در خانه رسید پیتر از توی آن بیرون پرید، رفت توی خانه و در را از پشت قفل کرد.
گرگ بهسرعت خودش را به پائین تپه رساند. او هیچگاه اینقدر خشمگین نشده بود. با هر دو پنجهاش محکم در زد و گفت:
– خوک کوچولو، بگذار بیایم تو وگرنه از دودکش پائین میآیم و تو را میخورم.
اما وقتی گرگ رفت روی بام تا از دودکش پائین بیاید خوک کوچولو در دیگ بزرگی را که داشت روی آتش میجوشید برداشت.
گرگ بدجنس فریاد زد «همینالان میآیم پائین» و در این هنگام وارد دودکش شد، اما ناگهان چلپی افتاد توی دیگ.
پیتر فوراً در دیگ را گذاشت و کار گرگ بدجنس ساخته شد!
آن شب پیتر سر میز نشست تا با خط بسیار خوب برای پدر و مادرش که در مزرعه بودند نامه بنویسد. برای آنها نوشت که خانهی آجری قشنگی درست کرده و از همهی خانواده دعوت کرد تا هفتهی دیگر به دیدن او بیایند.
این، داستان خوک کوچولویی بود که خانهی پدریاش را ترک کرد تا با کار و کوشش خودش زندگی کند. او خوك كوچولوی عاقلی بود و برای همین هم خوشبخت شد.
پایان
(این نوشته در تاریخ ۲۹ شهریور ۱۴۰۰ بروزرسانی شد.)