کتاب داستان کودکانه
پینگو از خانه فرار میکند
به نام خدا
پینگو به بشقاب پر از غذای مقابلش خیره شده بود. او تازه مقداری شیرینی را مخفیانه خورده بود و احساس گرسنگی نمیکرد. مادرش با ناراحتی پرسید: «حالت خوب است، پینگو؟»
پینگو گفت: «من حالم خوب است. فقط گرسنهام نیست.» و شروع به تاب خوردن با صندلیاش کرد.
مادرش گفت: «این کار را نکن وگرنه میافتی!»
ولی هنوز حرف مادرش تمام نشده بود که پینگو با سروصدای زیاد از پشت افتاد و رومیزی و هر چه را که روی آن بود با خودش کشید.
پینگو حسابی تنبیه شد. سپس مادر و پدرش مشغول تمیز کردن ریختوپاشها شدند. پینگو درحالیکه یواشکی از خانه خارج میشد با خودش فکر کرد: «هیچکس به من اهمیت نمیدهد.» پینگو درحالیکه دلش به حال خودش میسوخت، تنهایی قدم میزد و فکر میکرد که: «شاید پدر دنبال من بیاید.»
در همین موقع پدر و مادر پینگو از سکوت و آرامشی که در خانه بود لذت میبردند. مادر روزنامه میخواند و پدر بافتنی میبافت.
پینگو راه زیادی نرفته بود که به پارک رسید. مجسمههای یخی، در شب بسیار وحشتناک به نظر میرسیدند و پینگو کمکم ترسش گرفت.
ناگهان مادر پینگو متوجه ساعت شد. خیلی دیر بود و هنوز خبری از پینگو نبود.
پدر پینگو گفت: «ما باید برویم و دنبال او بگردیم.»
پینگوی کوچک و بیچاره وحشتزده شده بود. او فکر میکرد که مجسمههای یخی شبها به شکل هیولا درمیآیند و حتماً آنها او را به خاطر شیطنتش تنبیه میکنند.
مادر و پدر پینگو او را صدا کردند و باز صدا کردند: «پینگو، پینگو …» ولی جوابی نیامد.
مادر گفت: «من دنبالش میگردم، تو برو و ماشین پُست را بیاور.»
بالاخره مادر، پینگو را که در انتهای یک غار یخی پنهان شده بود، پیدا کرد. او خیلی سردش بود و غمگین به نظر میرسید.
مادر از اینکه پینگوی کوچک را پیدا کرده بود خوشحال بود. او پینگو را بغل کرد و در پتویی پیچید. پدر پینگو به آنها کمک کرد تا سوار ماشین پُست شوند.
وقتی به خانه برگشتند پینگو مقداری سوپ داغ خورد و بهزودی با پدر و مادرش به رختخواب رفت. چقدر خوب بود که دوباره به خانه برگشته بود!
(این نوشته در تاریخ ۲۹ شهریور ۱۴۰۰ بروزرسانی شد.)